شخصی

مهربونیهای کوچک (3)

قیمت خرید ضایعات فلزی - کلیک

 

ترجمۀ فارسی از مطلب یک سایت فنلاندی در مورد فرهنگ بازیافت در این کشور - کلیک

 

از این به بعد نمیخوام زباله های فلزی رو دور بندازم (زباله هایی از قبیل قوطی فلزی و حلبی پنیر و ... - ظروف نذری یا غذای آلومینیومی - آلومینیوم و فویل روی قوطیهای پلاستیکی پنیر - قوطیهای فلزی رانی و نوشابه - قوطی کنسروها مثل تن ماهی، رب گوجه و ...). میخوام همه رو بشورم و تمیز در یک کیسه جمع کنم تا به وزن یک یا دو کیلو برسه. دقیق نمیدونم مقایسه به چه شکله، ولی تقریبا مطمئنم در زمان معین، زباله های فلزی با ارزش به مراتب بیشتری جمع میشن (شاید قیمت یک کیلو مقوا و یک کیلو فلز ضایعاتی هم سنگ باشن، ولی خوب قطعا جمع کردن یک کیلو فلز از پسماند منزل مسکونی، زودتر محقق میشه تا جمع کردن یک کیلو کاغذ).

حالا با این یکی دو کیلو فلز تمیز جمع شده میشه کلی کار خیر کرد؛ میتونید خودتون ببرید غرفه های بازیافت، و با کالهایی مثل پودر شوینده یا شامپو تعویض کنید.

من احتمالا اون کیسه فلز رو بدم به یک دوره گردی که توی سطح های زبالۀ تهران دنبال پسماندهای بازیافتی میگرده.

توضیح اینکه ما بیشتر از بیست ساله تمام پسماند خشک رو جدا میکنیم و بیرون میذاریم، ولی همیشه دیدم خوشحالیِ دوره گردها از دیدن قوطیهای فلزی رب و رانی، چند برابر خوشحالیشون از تحویل گرفتن چندتا قوطی پلاستیکی پنیر و نوشابه خانواده ست.

این کارم احتمالا یکم خودخواهیه. در واقع اگر اون زباله های فلزی رو هر روز بیرون بذارم، بالاخره یک دوره گرد برشون میداره. ولی میخوام خودم خوشحالی یک دوره گرد خاص رو وقتی کیسۀ دو کیلویی فلز رو بهش میدم توی چشماش ببینم :|

خبیث شدم چرا انقدر :|

 

- اگر درصد کمی، احیاناً خدای نکرده زبونم لال، در منزل خود بازیافت پسماند خشک صورت نمیدین، بگم که ربطی به مهربونیتون نداره اون دیگه. شما کاملا بیشعور تشریف دارید :| از همین امروز تفکیک پسماند خشک و تر رو شروع کنید لطفا مرسی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

ما بنده های غیر قابل پیشبینی

یه کانال دارم توی تلگرام توش تولد آدمایی که برام مهمن رو وارد کردم، به اضافۀ سالگرد فوت عزیزانم به اضافۀ لوکیشن مزارشون. یه سورۀ یاسین و سورۀ ملک و سورۀ قدر هم همیشه آماده برای اجرا در این کانال هست. به مناسبت فوت خاله اعظم، نوحۀ "اسم اعظم" از غلام کویتی پور (کلیک) رو اضافه کردم به این کانال و هر روز توی مسیر بهشت زهرا، کنار سوره هایی که گفتم گوش میدم. عصر که توی خونه بودم، این نوحه پلی میشد و همینجور وقایع کربلا جلو چشمام رد میشد، از مُسلّم شدنِ کوفه رفتنِ مسلم، تا باقی ماجرا. تا دونه دونه کشته های این واقعه. که خوب به وضوح به رقیّه، دختر سه سالۀ امام حسین (ع) فکر کردم که بعد از کربلا و در شام فوت کردن. یاد یکی از پسرهای یکی از گپای تلگرام افتادم. یه خوک، که بهش میگفتن رضا ... (لقب رو نمیگم چون ممکنه بعضیا بشناسن). تالار داشت. یادم اومد اون سفرۀ حضرتِ رقیه داشت شبِ نمیدونم چندمِ هر محرم. (شبی که منسوب به حضرت رقیه ست).

(ماجرای رضا و مهسا - این بخش رو به دلیل مثبت هجده بودن حذف کردم) ولی در کل داستان رضا برام جالبه. مسیر از سفرۀ حضرتِ رقیه، تا ****؛ این مسیر مسیرِ عرش به فرشه. نفسِ آدم چقدرررررر دامنه نوسانش بالاس... هووووف.

 

(مراسم هفتم خاله اعظم) الان از سر خاک برگشتیم. واقعا خسته م. و یکم زخمی. پیامهای تسلیتی داشتم از خیلی از رفیقای قدیمی، آتنا، خانوم اولی و نگار بعد دیدن استوریهام از خاله اعظم همگی پیام تسلیت فرستادن. پری استوری رو دیده و ترجیح داده سکوت کنه. خوب به نظر من، زبون به اعلام تسلیت باز کردن، یکی از نشانه های شعور آدماست. و علی رغم همۀ بیشعوریهای خودم، خیلی خوشحالم که به هر طریق، این آدم از زندگی من خارج شد. بعضی مواقع کارهای خدا بیحکمت نیست.

 

(فردای شلوغ) فردا روز شلوغی دارم. صبح ثبت نامِ دانشگاه فرهنگیان برای دورۀ آموزشی یکساله (بدون حقوق) - بعدش یک قرار ملاقات با هادی، همون رفیقم که مبتلا به اسکیزوفرنی شده. و ساعت دو، منیر، دوست و رفیق قدیمی مامان خواهان دیدن من شده. یک مدته با رفیق مشترک خودش و مامان پیگیر احوالم هستن. اون دوست، شماره من رو با اجازه خودم داده به دخترش، که به من مشاوره بده برای ورود به مارکتینگ دم نوش نیوشا (همون ساختار هرمی رو داره تقریبا بازاریابیشون یکم علمیتر). از دختره بدم نیومد. ولی خوب طبق معمول اولین چیزی که برام مهم بود رو پرسیدم؛ شما متولد کدوم ماه هستین؟ جواب عجیب بود! 10 شهریور.... تمام چهارستون بدنم لرزید. کلا سرنوشت من با این شهریوریها گره خورده انگار. دخترهایی کاملا باب سلیقۀ من از نظر جذابیتهای دخترونه، ولی به شدت ترسناک و پدر در بیار در بخشهایی مثل بخش مالی و بخش جنسی. کلامم بیفته طرفشون نمیرم :/

خلاصه  اینکه فردا منیر خانم و دوستش خواستن ساعت 2 من رو ببینن. خود شیفته نیستم، خودم هم پخِ خاصی نیستم. ولی در اصل به احترام فوق العاده بودن مادرم، خیلی از دوستای مادرم رو من و شهرزاد برای ازدواج با بچه هاشون دید مثبت دارن. حدس میزنم دیدار فردا هم برای چشیدن مزۀ زبون من برای ازدواج با آزاده ست. پدر آزاده فوت کرده. خودش تهران تنها زندگی میکنه و مادرش مشهد پیش پسرش. و آزاده، مثل همۀ شهریوریهاست که یه رگ روباه مکار و گربه نره ای دارن و فکر میکنن یه جای کوفتی مثل بورس یا مارکتینگ هست که میشه پول بکاری و درخت پول دربیاد و بدون زحمت و تلاش تا آخر عمر ماشین شاسی و ویلا بخری باهاش. کلا تا حالا شهریوری ندیدم به فکر یک شبه پولدار شدن نبوده باشه :)) الهه و پری تو فکر بورس بودن. اینم الان تو مارکتینگه و دنبال زیر شاخه جمع کردنه.

الان یه دلیل دارم برای ازدواج کردن، و ده تا دلیل دارم برای ازدواج نکردن. برای خود آزاده این ده تا دلیل دوبل میشه. یکیش همینکه پدرش فوت کرده. بعد از دیدن درک نکردنهای پری سبت به پکر بودنم در روز مادر، تصمیم گرفتم حتما با دختری ازدواج کنم که حتما یکی از پدر یا مادرش فوت شده باشن. تا راحتتر درک کنه پنچر بودن من در روز مادر رو. ولی خوب الان، بهنام (خواستگار شهرزاد) هم پدرش فوت کرده. به بابای خودم نگاه میکنم. میبینم حق داره حداقل با ازدواج یکی از من یا شهرزاد، یک هم صحبت هم شأن و هم سن خودش پیدا کنه. بابا الان خیلی تنهاست. زنش هم 25 سال از خودش کوچیکتره و حداقل از نظر همصحبت بودن نمیتونه شریک خوبی برای بابا باشه که نیست. وقتی هم پدر بهنام فوت کرده و هم احتمالا پدر خانوم آیندۀ من، بابا با ازدواج من تنها تر از همیشه میشه. برای همین ترجیح میدم اقلا الان بحث ازدواج با آزاده رو بولدش نکنم (البته هنوز 19 دلیل دیگه دارم برای ازدواج نکردن). فردا رو ولی به احترام مامان و دوستیش با منیر خانم، این ملاقات رو رد نمیکنم.

خدا رو چه دیدی، شاید هم یهو یه خواستگار خوب برای شهرزاد سراغ داشتن.

خستم. باتریم تموم شد :)) شب بخیر :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

سرزمینی برای پوسیدن

گفته بودم، آدمی هستم که میتونستم یک کفش رو 5 سال پام کنم بدون اینکه آخ بگه... تا اینکه به پدیده ای به نام معتاد شدن به رفتن سر خاک اموات گرفتار شدم :/

کاش پوتینای پادگانم رو نگه داشته بودم. این بهشت زهرا خاکشم طعم مرگ میده... صدای پوسیدن برگ، طعمِ بوسیدنِ مرگ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

مرا به خانه ام ببر - بگذارید این مرغ شیدا، هرجا که عاشقی کرد، آنجا بمیرد..

وقتی مامان بعد از 6 ماه بیماری و در بستر بودن، یکم خوب و سر پا شده بود، برای عوض شدن حال و هوامون همگی رفتیم رامسر. شهریور 94 بود. یک عصر قرار بود بریم پیاده روی، من خوشحال و سرخوش از خوب شدن مامان، زودتر اومدم توی محوطۀ با صفای هتل، زنگ زدم به خانوم اولی، تا به برکت خوب شدن مامان، ازش فرصت بگیرم برای گرفتن پروژه خدمت و از نو برنامه ریزی کردن برنامه ازدواجمون. بعد از توافق با خانوم اولی و گرفتن رضایتش، با یک نیش باز برگشتم اتاق هتل. دیدم آمبولانس صدا کردن و مامان بدون قدرت حرف و حرکت افتاده روی تخت. انتقال به بیمارستان سجاد رامسر که همون میدون پایین هتل بود. و بعدش 8 ساعت کنار مامان نشستن توی آمبولانس و انتقالش از بیمارستان سجاد به تهران (گامهای اضطراب - کلیک). مامان از بیمارستان شرکت نفت تهران متنفر بود همیشه. ولی بابا که6 ماه هرچی پول داشت بیمارستان خصوصی عرفان دوشیده بودنش، واقعا دیگه توان پرداخت هزینه نداشت و مامان که قدرت تکلم و اعلام نظر درست نداشت رو منتقل کردیم بیمارستان شرکت نفت. در همون دوران سکته مغزی توی بیمارستان تهران، فقط یک شهاب یادمه مامان گفت که با ذوق یه جونم از ته دل بهش گفتم. دیگه تا زمان مرگ مامان نتونست من رو شهاب صدا کنه. نه فقط اسمم، که خیلی چیزای دیگه هم که میخواست بهم بگه رو نمیتونست. وقتی براش تخته و ماژیک میبردم بنویسه، با دست چپش (غیر تخصصی) که اونم قدرت همیشگی رو نداشت، درتلاش برای نوشتن، یک سری دایره روی تخته مارپیچی میکشید و وقتی میدید دستش توان نداره، خسته ماژیک رو مینداخت کنار و سرش رو میبرد اون سمت خسته از فهموندن منظورش به من. عجب دارم سکته میکنم موقع تایپ این حرفا. حالا خلاصه... اون دو هفته که مامان رو توی آی سی یو بیمارستان نگه داشتن، هر سری می رفتم ملاقات میخواست یک چیزی بهم بگه. از حموم. از اینکه اونجا راحت نیست. اشاره میکرد به پشتش که پشتم میخاره. مادر من توی خانواده به اردک معروف بود. بس که عاشق آب بازی بود. اصلا این روزی یک بار دوش گرفتن رو من و شهرزاد از مامان و عاداتش به ارث بردیم. و مامان بشدت دلخور بود که پرستارهای آی سی یو حمام نمیبرنش. هر روز اصرار داشت به برگشتن به خونه. تا اینکه بعد از مرخص شدن از آی سی یو، قرار شد برگرده خونه.

یه فلش بک بزنم به 6 ماه قبل، اسفند 93 که من تازه ارشد دفاع کرده بودم. مادرم به دلیل عفونیت ریه بستری شده بود و من به خانم اولی که منتظر بود بعد از دفاع ارشد من ازدواج کنیم، گفته بودم اولویتم نگهداری از مادرمه. و رابطۀ ما با قهر و دعوا خاتمه پیدا کرد و خانوم اولی تصمیم گرفته بود به پسر بعدی زندگیش فرصت بده. اون اسفند، که مقارن شد با شهید شدن شوهر خاله، و فوت خاله مریم، مامان که مرخص شد، چون به دلیل بستری بودن طولانی مدت توان حرکتیش افت کرده بود، و تخت خودشون کوتاه بود بدون تشکِ خوشخواب، من قبل برگشتن مامان به خونه اتاق خودم رو کامل تمیز کرده بودم و همه جا رو شسته بودم و تخت خودم رو که هم ارتفاعش بلند تر بود و هم کف اتاق فرش داشت برای مامان مهیا کردم. تختی که صبح که چشم باز می کرد رو به ایوون سرسبزی بود که خودش تک تک گلهاشو کاشته بود.

برگردیم به شهریور 94، مامان که برگشت خونه، اولین روزی که باهاش تنها بودم، بهم فهموند میخواد بره حموم. وسواس همیشگیش هم همراهش بود و به دستمال مرطوب و اینا اصلا اعتقاد نداشت. منم خوب سختی قضیه رو درک نکرده بودم. گفتم چرا که نه. بماند با چه سختی، کشون کشون، تنهایی مامان رو بردم حموم نشوندم روی صندلی، مامان قدرت تکلم نداشت. ولی به وضوح یادمه وقتی که لیف رو پشتش میکشیدم، با چه کیفی هی پشت هم میگفت"آخیش".... اشکم داره میاد...

بیشتر از این حرف نزنم. لذتِ این آخیش رو از پدر مادرها نگیریم. بذاریم لحظه های آخر عمر رو،هر چند کوتاه، هرچند سخت، توی خونۀ خودشون باشن. همونجا که سالها عاشقی کردن کنار همسرشون و کنار ما بچه ها...

امروز که مراسم خاکسپاری خاله اعظم رو برگزار میکردیم، برای اول بار به این فکر می کردم که چقدر یک مرگ میتونه از مرگ مادر من هم دلگیرتر باشه. اینکه همین خاله اعظم، احتمالا چند بار توی بخش قرنطینۀ یک بیمارستان خصوصی، چشماشو باز کرده به امید دیدن بچه ها و تا قبل مرگ حتی یک صورت آشنا هم ندیده دور و بر خودش. من حرفهای مادرم رو نمیفهمیدم، از دیدن رنج و عذابش حناق تو گلوم مثل مار چنبره میزد. ولی حداقل پیش من تو خونه خوشحال بود. تلویزیون رو کشونده بودم تو اتاق فسقلی خودم پای تختش. با هم میشستیم صبح تا شب آی فیلم تکرار فیلمهای طنز متهم گریخت و ... رو میدیدیم. اون موقع غذا بلد نبودم بپزم، فقط شیربرنج، عدس پلو و نون و پنیر و گوجه و سبزی و.... ولی همونم وقتی لقمه میگرفتم براش میدادم دستش، وقتی با یک صدای نامفهومی بهم حالی میکرد که خودتم بخور فقط برا من لقمه نگیر، عشق میکردم...

آره... مادر من اول محرم، آخرین شبی که من پای تخت پیشش خوابیده بودم، با گوشی من نوحه های محرمی که همیشه دوست داشت رو گوش کرد و خوابید (ماه میگوید حسین از بنی فاطمه رو عاشقش بود..) شب دوم محرم، که شب جمعه بود. شهرزاد تعطیل بود و توی اتاق پیش مامان خوابیده بود، صبح جمعه، 24 مهر، دوم محرم، با هول و استرس شهرزاد، بین دلداریهای بابا به مامان، بین دعاهای من کنار پنجره با خدا نگاه به سر کوچه که کی آمبولانس اورژانس میاد، بین CPR ها و احیاهای مصنوعی با دست شهرزاد روی قفسه سینۀمامان، مامان چشماشو بست و دیگه باز نکرد.

هر چند وقتی آمبولانس رسید و من دویدم پایین بهشون گفتم بیمار تموم کرده و دستگاه بیارین و راننده با عجله برگشت داخل آمبولانس تا دستگاه شوک رو برداره بیاره. هرچند شهرزاد به عنوان دانشجوی سال سوم پزشکی، اولین بیماری که احیاء کرد و زیر دستش فوت کرد، مادر خودش بود، هرچند کلی شاید و اگر میگن اگر مامان بیمارستان بود ممکن بود با دستگاه احیا فوری از مرگش جلوگیری بشه...

ولی، من میگم همۀ اینا، فدای یک "آخیشی" که اون روز من از مامان موقع حمام کردن شنیدم.

همۀ اینا فدای یک لقمه ای که مامان توی خونۀ خودش با آرامش میخورد و به من نگاه میکرد که یعنی تو هم بخور.

من که بچه ندارم، ولی اگر داشتم، وصیت میکردم تو رو به اون نون حلالی که بهت میدم بخوری قسم، فقط یه خواسته دارم ازت. بذار من تو خونۀ خودم بمیرم. بذار اونجایی که عاشقی کردم، همونجا چشمامو ببندم....

(مرگ قو با صدای حبیب رو از دست ندید - کلیک)

و جالبه حبیب عزیز هم بیمارستان سجاد رامسر فوت کرد.

(مرا به خانه ام ببر - داریوش)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

گرمیِ خانه، شورِ ترانه، متنِ غزل تو - غزل درمانی

اینجا در این پست (کلیک) به خودم قول دادم چندتا غزل حفظ کنم. حفظ کردن شعر همیشه بهم حس خوب داده و میخوام از این به بعد بیشتر به خودم حال بدم. خوب این پست رو در همین راستا شروع میکنم. و سعی می کنم برای غزلهای بعدی پست جدید نذارم و هرسری همین پست رو آپدیت کنم.

 

غزل اول (حافظ) - دیشب قبل اینکه راه بیفتم سمت خونه ی بابا برا مجلس شهرزاد، یه تفأل زدم به حافظ. این غزلِ دلنشین اومد. که تا حالا نخونده بودمش و عجیب ارزش حفظ کردن داره. پس از همین غزل شروع می کنم حفظ شعر رو:

(لینک دکلمۀ غزل با صدای احمد شاملو - کلیک)

(لینک تصنیف غزل با صدای محمدرضا شجریان - کلیک)

 

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد ---- شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن ---- گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

قد خمیده ما سهلت نماید اما ---- بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی ---- جام می مغانه هم با مغان توان زد

درویش را نباشد برگ سرای سلطان ---- ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند ----- عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

گر دولت وصالت خواهد دری گشودن ------ سرها بدین تخیل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است ------ چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست ------ گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی ------ باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد

 

نسخه ای که شاملو دکلمه کرده یکم فرق داره (هم ابیات پس و پیش شده هم 3 بیت اضافه داره :/) که بازگو کردنش خالی از لطف نیست:

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد ---- شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه ی مراد است ------ ساقی بیا که جامی در این زمان توان زد

از شرم در حجابم، ساقی تلطُّفی کن ------ باشد که بوسه ای چند بر آن دهان توان زد

بر عزمِ کامرانی، فالی بزن، چه دانی ------ شاید که گوی عیشی با این و آن توان زد

بر جویبارِ چشمم گر سایه افکند دوست ------ بر خاکِ رهگذارش آبِ روان توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن ---- گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

اهل نظر دو عالم در یک ؟ ببازند ----- عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست ------ گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

گر دولت وصالت خواهد دری گشادن ------ سرها بدین تخیل بر آستان توان زد

درویش را نباشد برگ سرای سلطان ---- ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

قد خمیده ما سهلت نماید اما ---- بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشق و مستی ---- جام می مغانه هم با مغان توان زد

حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی ------ باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

صرفا یک سری احساسات شخصی - در هم

...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شهاب غ

آشپز آشخور (5) - شیوۀ پخت لوبیا پلو

تذکر - این دستور پخت لزوما کاملترین و بهترین نیست و فقط برای مرور نویسنده قبل از شروع آشپزی مکتوب شده است.

(ادامۀ مطلب)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

ممنوعه های من (2) - نظامِ دلال پرور یعنی بن بست اقتصادی

ممنوعۀ امروزم تشخیصش خیلی راحت نیست. مخصوصا توی ایران امروز که همه شدن دلال.

من میگم که باید یه پویش راه بندازیم، و موقع خرید کردن (هر نوع خریدی)، فقط از کسایی که خودشون مالکِ ملکِ تجاریشون هستن خرید کنیم. دست فروش هم عیب نداره. ولی به هیچ وجه از فروشندۀ مستأجر هیچ خریدی انجام ندیم. گفتم پیدا کردن و تشخیص و تمییز فروشنده از دلال خیلی آسون نیست. در واقع وظیفه ای هست که بر عهدۀ نظام حاکمه. ولی خوب نظام حاکم ما متأسفانه خودش بیشترین سود رو از اجاره دادن پاساژها و اماکن تجاری میبره و اصلا کلی پاساژهای بزرگ و غول شرق و غرب تهران توسط همین ارگانهای کله گندۀ ایران ساخته میشن و بعد اجاره داده میشن.

حرفم شاید در نگاه اول بیرحمانه به نظر بیاد. که چرا از فروشندۀ مستأجر خرید نکنیم؟ لابد بعضیا با خودتون میگین که مگه اون زن و بچه نداره.

 

صاحب پاساژمون میگه قبلنا میشد با اجاره‌هایی که جمع میشه یه پاساژ دیگه ساخت ولی الان نمیشه، بخاطر همین ما مجبوریم هر سال ۳۰ درصد به اجاره‌ها اضافه کنیم.
جداً ایران واسه دلال‌ها و از آب گل‌آلود ماهی بگیرها خانه‌ی آماله.

*Meisam*

@OfficialPersianTwitter

حقیقت ماجرا همینه. وقتی ما از یک فروشندۀ غیر اصیل خرید میکنیم، یک فروشندۀ جوانی که فقط میخواد با فروشندگی (در واقع دلالی محض) راه 20 سالۀ کاسب جماعت رو یک ساله طی کنه؛ در واقع خواه ناخواه داریم چند برابر پول خدمت یا جنسی رو که مصرف می کنیم میدیم برای بزرگ و بزرگتر شدن حباب اون اجاره دهندۀ ملک که کلا بازیگر این صحنۀ خرید و فروش نیست.

یک مثال - سربازی که بعد از من اومد قسمت من، دید من به شدت آدمی هستم کاری (محل خدمت رو براش جهنم کرده بودم و همه کارهایی که من میکردم رو فرمانده ها از اون بنده خدا هم انتظار داشتن - این قانون خدمته که سربازی که درست کار کنه توقع رو از بقیه میبره بالا. یک قانون نانوشته هست بین سربازها که همه با هم لش باشید و کار ارباب رجوع رو راه نندازین. یک نفر خلاف این مسیر شنا کنه کار همه رو خراب میکنه. که خوب من گوشم بدهکار این حرفا نبود. پروندۀ امریه خودم برای سهل انگاری یک سرباز دیر ارسال شده بود و از پذیرش امریه جا مونده بودم و اصلا نمیخواستم بلایی که یک سرباز سر زندگی من آورد رو با سهل انگاری سر زندگی ارباب رجوع دیگه بیارم و تل انبار کردن پرونده ها روی میز من باعث بشه یک لوله کش یا نجار و بنای ارتش از 300 تومن افزایش حقوق سر ماه برا زن و بچه ش جا بمونه. در واقع دلیل سرباز نمونه شدن من هم همین بود. شبهایی که دستور حقوقی ماه بعد ارتش بسته میشد من با اجازۀ فرمانده 3 یا 4 ساعت بیشتر میموندم و همۀ ارتقا حقوقیها رو وارد سیستم میکردم تا نون زن و بچۀ هیچ کارگری لنگِ سهل انگاری من نمونه. و بشدت هم از این کارم راضی هستم هرچند تا دلتون بخواد فحش خوردم از سربازهای هم دوره م. ولی خوب من کلا لجبازتر از این حرفام که با یکی دوتا دهن کجی و ترشرویی هم رده هام بخوام از کاری که میدونم درسته پا پس بکشم).

خلاصه هادی رفیق و سرباز جایگزین من، موقع ترخیصم از خدمت، من رو معرفی کرد به دوستش، یک مرد 37 الی 40 ساله به نام مجید ایران نژاد. که گویا با تولیدی لباس نوزاد و لباس کودک معامله داشت. یک مغازه نمیدونم کدوم بازار داشت. و جدیدا یک مغازه هم پاساژ میلاد نور در شهرک غرب اجاره کرده بود. و دنبال فروشنده بود برای مغازه پاساژش که هادی من رو به عنوان یک نیروی با وجدان و کاری بهش معرفی کرده بود. یک ساعتی قرار گذاشتم برم پیش این آقا مجید برای قرار و مدارهای کلی کار فروشندگی. همون یک ساعت اصول و قواعد خیلی تلخی در مورد کاسبیِ دلالگونۀ ایران دستگیرم شد. مجید یک سری عروسک ردیف کرده بود تو ویترین مغازه تن هر کدوم یک لباس کودک. به من میگفت ببین، اینا روش قیمت خورده 85 هزار تومن، الآن که حراج هماهنگ میلاد نوره به خریدار میگی که 65 هزار تومن میفروشیم. اگر مشتری چونه زد، تا 45 هزار هم بیا پایین. ولی اگر دیدی یکی خیلی بد پیله س و خیلی داره چونه میزنه، تو 35 هزار هم بفروشی ما سودمون رو کردیم.

بله! قیمت روی جنس 85 هزار تومن - فروش با حاشیه سود: 35 هزار تومن.

وقتی مجید قیافه ی هاج و واج من رو دید، گفت ببین آقا شهاب اینجا میلاد نوره. مشتری نمیاد اینجا که جنس ارزون بخره. جنس ارزون بهش بدی فکر می کنه داره بنجل میخره. باید گرون بهش بفروشی که زنه بره به فک و فامیل و دوست و آشناش پز بده بگه اینو از میلاد نور خریدم برا بچه م 90 هزار تومن.

خوب واکنش من؟ یک درصد فکر کنید من بتونم حتی یک جنس رو به این شیوه بکنم تو پاچۀ مشتری و عذاب وجدان شب خفه م نکنه. سریع خداحافظی کردم و زدم بیرون.

مجید مقصر نیستها. مجید هم باید خرج اجارۀ واحدی که توی پاساژ بشدت معروف میلاد نور رو اجاره کرده به نحوی در بیاره. مشکل اینجاس که قیمت اجاره واحدهای تجاری ما به شیوۀ سرسام آوری بالاست و مسئولین پخمه هم توی این مورد هیچ نظارتی روش ندارن. در واقع چرا داشته باشن وقتی خودشون هم دارن ازش سود میبرن؟ این حرفم رو طبق سند و مدرک میزنم ها. یک فامیل سفیر داریم که این باندهایی که بین خودشون دارن، سهام رستورانها و اغذیه فروشیهای بین راهی اتوبان تهران شمال رو پیش پیش (حداقل 10 سال قبل وقتی مادرم بود) بین خودیهاشون تقسیم کردن. بله یعنی شما که فردا میری اتوبان تهران شمال، ضمن پرداخت عوارض سرسام آور، اگر وسط راه در یک رستوران بخوای چیزی هم میل کنی، ناخودآگاه یک مبلغی واریز میکنی به این باند مافیای سیاسی اجتماعی که در ساختار نظام حاکم بر ایران شکل گرفته.

قدیما شرایط خیلی دلنشینتر بود. پدر عطاری داشت، پسر از برکت مغازۀ پدر، کم کم میومد توی کار عطاری. یه مغازه کنارش علم میکرد میگفتن این پسر همون حاجی عطاره. قدیم شغل پدر، میرسید به پسر و همه چی خوب پیش میرفت. ولی خوب یه سری خر مغزشون رو گاز گرفته. میان میگن گیرم پدرِ تو بود فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل. یک سری نفهم میان مثلا با سهمیه هیئت علمی مخالفت میکنن. سهمیه هیئت علمی که حالا جالبه، بر عکس تمامی سهمیه های ایثار گران و ... هیچ ظرفیتی از ظرفیت عادی کنکور رو پر نمیکنه. و یک سهمیۀ مازاد بر ظرفیت دانشگاه محسوب میشه. اینایی که با سهمیه هیئت علمی مخالفن، دقیقا حرفشون مثل اینه که بگی یک عطار حق نداره فوت و فن  کارش و بنکدارها و عمده فروشهایی که میشناسه رو به پسرش معرفی کنه و کمک کنه پسرش در مسیر پیشۀ خانوادگیشون از بقیه مردم عادی جلو بزنه. میگن اون عطار باید بیاد فوت و فن کاسبی رو به همه یاد بده و همه شانس عطار شدن داشته باشن و سالم رقابت کنن. What a bullshit! عجب **شری خدا وکیلی. بگذریم.

حرف آخر - من شخصا یک لیست ذهنی دارم از صاحب مغازه های با وجدان و قدیمی. کسایی که میدونم جنس با کیفیت، با قیمت مناسب و بشدت با دوام میدن دست مشتری. نتیجه ش شده اینکه 5 سال قبل یک کفش مردونۀ 40 هزارتومنی از فروشندۀ کفش همیشگی خودم خریدم و هنوز توی پای من این کفش آخ نگفته هنوز فکر کنم 2 یا 3 سال دیگه برام کفش باشه(البته به برکت واکس مرتبی که به این کفش میزنم). هر وقت باز هم کفش بخوام، در جا میرم سراغ همون مغازه که آخر بار پسرش جای خودش پشت دخل بود. میرم سراغ خودش تا یک وقت از جنس با کیفیت دادن دست مشتری پشیمون نشه.

با خون خودمون، زالوها رو بزرگتر نکنیم. برابر کیفیت و دوام جنس مورد نیازمون پول پرداخت کنیم. نه یک قرون بیشتر نه یک قرون کمتر.

این همه شاسی بلند و ماشینهای لوکس آخرین مدل که مثل قارچ تو شهر هر روز بیشتر میشن، نه ارث پدریشونه، نه پدرسگِ دزدن. اینا رو من و شما با حقوق کارمندی پدر مادرمون که با زحمت جمع میکنن، بزرگ کردیم. با دادنِ پولهای سرسام آور برای اجناسی که میدونیم حتی نصف این مبلغی که پرداخت میکنیم هم هزینه ی تولید نداشتن.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

دانش بنیان؟ شیب؟ بام؟ ":/ - عوام فریبی و کارگرانی نخبه با مدرک ارشد

همین الان، دقیقا همین الان لاریجانی، رییس مجلس دهم در گفتگوی خبری شبکۀ 2 داره میگه "لایحۀ دولت نبود ولی ما مجلس الزام کردیم 200 میلیون دلار از صندوق توسعه اختصاص بدن به دانش بنیانها. کاری که معمولا نمیکنیم ولی اینا جوان هستن و میخوان جوانه بزنن."

اینجانب شهاب غ، فارغ التحصیل کارشناسی و ارشد دانشگاه صنعتی شریف، 3 ماه تابستان 98 رو در شتابدهندۀ آبان کار کردم، بدون یک ریال حقوق، تکرار می کنم بدون یک ریال حقوق. اول پاییز هم مدیر عامل میخواست قرارداد یک سالۀ 1 و نیم الی 2 میلیونی ببنده (1 و نیم با بیمه 2 بدون بیمه) که من نپذیرفتم و جدا شدم از مجموعه. نه فقط من، بالای 90 درصد نیروهای این شتابدهنده بدون حقوق و به صورت آزمایشی کار می کردن. دو خانم دیگه (یکیشون هم رشتۀ من) همین برهۀ زمانی بدون حقوق برای مدیر عامل کار میکردن، خانم ق، مهندسی صنایع از دانشگاه خواجه نصیر الدین طوسی، دو ماه بعد از جدایی من هم گویا بدون حقوق ادامه داده در مجموعه.

یک کارآموز با ما بود که جان بی نفس کار کرد، و آخر دو ماه مدیرعامل حکم ترخیصش از کارآموزی رو امضا نمیکرد به این بهونه که کار پروژۀ دکتر الیاسی (معاون صندوق توسعۀ نوآوری) مونده و فعلا اجازه نداری بری هرچند 2 ماه کارآموزیت رو به بهترین شکل انجام دادی. سهمیه سرباز داره این شرکت دانش بنیان. خلاصۀ کلام. 200 میلیون دلار از صندوق توسعه به بهونۀ پر و بال دادن به جوانها، و نهایتا بیرون دادن یک سری کار کپی و استفاده از نیروهای کارورز و کارآموز و سرباز بدون یک ریال حقوق.

چقدر گول زدن عوام راحته وقتی که بر مسند قدرت تکیه زدی و رسانۀ عمومی دستته تا هر چی دوست داری و به نفعته به خورد ذهن مردم بدی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شهاب غ

آکواریوم

فایل صوتی - مقام و ارزش زن (دکتر الهی قمشه ای) - حتما دانلود و گوش کنید

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ