شخصی

۲۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

سولوگامیِ من درآوردی (2) - در بیرنگترین حالت ممکن

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
شهاب غ

سریال سرباز (2)

هرچند دیر، ولی بالاخره از سیزدهم ماه رمضان، سریال سرباز از شبکه 3، به صورت جدی وارد بحث سربازی شده. و با دیدن قسمت دیشب، کلی خاطره از سال 90 برای من (و صد در صد برای همۀ پسرا) از روز اعزام به پادگان آموزشی زنده شد.

دیشب، سر سکانسی که اتوبوس رسید به پادگان و راننده میگفت "آقایون محترم، داریم میرسیم وسایلتون رو جمع کنید." و بعدش سر سکانس ورود سربازهای کچل داخل پادگان با دود کردن اسفند و صلوات فرماندهان پادگان، و بعدش با آب قند درست کردن دژبانها برای سربازها :))))) دقیقا همینجوری زدم زیر خنده. وقاحت هم حدی داره. چه دروغا به خورد مردم میدن(1). قشنگ یادمه وقتی عصر یکم تیر ماه سال 90 گفتن بریم ترمینال اتوبوس، اتوبوس که از تهران راه افتاد، از ترس فرار نکردن سربازها، تا خود مشگین شهر اردبیل (پادگان بیگلری ناجا) یه کله رفت بدون حتی یک توقف. و صبح دوم تیر ماه که رسید نزدیک پادگان، بچه ها که داشتن از مثانه های پر میترکیدن، بهش التماس میکردن نگه داره. و راننده گفت نزدیک پادگان نگه میدارم.

من هم که داداش بزرگ نداشتم، نمیدونستم پادگان چه خبره، با خودم گفتم نزدیک پادگان؟ چه فایده داره خوب توی پادگان میریم دستشویی. خاکریزای قبل از شهر مشگینشهر، راننده نگه داشت. گفت بچه ها برن پشت خاکریز کارشون رو بکنن. بچه ها مثل فشنگ 15 و 16 نفری در رفتن دویدن پشت خاکریزا دسته جمعی کارشون رو کردن برگشتن. منم که به عمرم تو کوه و کمر دستشویی نکرده بودم گفتم ولش کن یه ربعم خودمو نگه میدارم میرم دستشویی پادگان.

رسیدیم پادگان، پاچه گیریهای دژبان (که همیشه ملقب هست به سگِ پادگان) شروع شد. فرمانده ها هم نبودن. گفته بودن ما رو به خط کنن بشینیم رو آسفالت تا فرمانده بیاد هیچ کس هم حق نداره از صفها خارج بشه. حتی برای دستشویی. دیگه نگم براتون که چی بر من گذشت توی صف با یه مثانه و دوتا کلیۀ تا خرخره پر که تا 2 بعد از ظهر تقسیممون کردن گردانها و تازه اون ساعت در اختیار خودمون گذاشتنمون برای دستشویی رفتن!!! آره. دقیقا دوم تیر ماه سال 1390، من، شهابِ غ، جمعی گروهان سلمان، گردان عاشورا، پایۀ خدمتی تیر ماه نود، یاد گرفتم هرجا خاکریز دیدم، بدو رو، برم بشاشم. کثیفه و آب نیست و بهداشت چی میشه و وای مامانم اینا نداریم.

 

1- البته شاید راست باشه. زمان ما سال 90 که مثل گربه با سرباز رفتار میکردن. سال به سال داره رفتارها با سربازها بهتر میشه. مثلا شوهر خاله م ده سال قبل من سرباز بوده، اون زمان مثل سگ باهاشون رفتار می کردن. حتی تنبیه بدنی و فحش ناموس هم آزاد بوده به سرباز. باز زمان ما، وقتی فرمانده به ما گفت حروم زاده و حروم لقمه، بچه ها یه عقیدتی سیاسی بود که برن بهش اعتراض کنن و دهن فرمانده رو سرویس کنه (فرداش فرمانده اومده بود تته پته و عذرخواهی که بخدا من منظورم از ایراد داشتن نطفه تون این نبود که بگم حروم زاده اید!!!) امیدوارم الان رفتار با سربازها بهتر شده باشه. مخصوصا سربازهای ناجا، که همیشه مظلومترین قشر سرباز هستن توی دوران آموزشی.

2- خود مشگین شهریها تعصب عجیبی روی سرکج اسم شهرشون دارن. من یادم نیست مشگین شهر رو میگن درسته یا مشکین شهر. اگر اشتباه نوشتم عذر میخوام.

3- تیر ماهِ 90، وقتی میاندوره بعد 40 روز، لاغر و با یه من ریش برگشتم خونه و چشمای خیس مامان رو دیدم که نصف شب منتظرم بیدار نشسته بود، دوباره که برای 20 روز آخر خدمت رفتم و رسیدم مشگین شهر، این شعر رو گفتم:

پای من با غل و زنجیر به مشکین می رفت  ||  از سر میلِ خودش راهی قفقاز نبود
آری لــــــرزید دلم تا به درِ شهر رسید
  ||  اهل ســنتور و غزل بود و در این فاز نبود!
توپِ من پنجره میشکست! خبر از تانک نداشت!
  ||  این دلِ شاعرِ من آر پی جی انداز نبود
دل هوای پـــدر و مــــادر و زیــدش می کرد
  ||  لیک فرمانده خـــــریدار چــنین نــــاز نبود
بهرِ این سینۀ افسرده در آن شهر سیاه
  ||  دلخوشی غیر تو و خنده و آواز نبود
یار هم خدمتیِ من به خدا من گشتم
  ||  یک نفر مثل تو پیدا کنم و باز نبود
از همه عالم و آدم که به دنیا دیدم
  ||  یک نفر بی کس و مظلوم چو سرباز نبود

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

خدمت قبلی (2) - توموری به نام مسعود

نمیدونم از کجا شروع کنم. روز وحشتناکی رو تا همین الان که ساعت 1 ظهر هستش سپری کردم. امروز به نوعی، جان نش رو در زندگی واقعی ملاقات کردم.... این پست خدمت قبلی (کلیک) یادتونه؟ که گفتم 90 درصد پسرهای خدمت قبلی زندگیشون به فنا میره؟

دوتا دوست داشتم دوران ارشد، هادی و سید محسن، که لیسانس دانشگاه نفت بودن، مثل من بعد از لیسانس رفتن آموزشی خدمت و جواب ارشدشون که اومده بود و مثل من مهندسی کنترل دانشگاه شریف قبول شده بودن، بعد ایست خدمتی از خدمت برگشته بودن که درس بخونن و بعد درس خدمتهاشون تموم بشه.

هادی رنک اول رشته ی ما توی ارشد شد. پذیرش گرفت از مکمستر در کانادا. نوشتن 7 مقاله حین دورۀ دکتری در این دانشگاه حکایت از نبوغ و پشتکار و تسلط کم نظیر این پسر در رشتۀ درسیمون داره.

(از ساعت 1 که نوشتن این متن رو شروع کردم، نیم ساعت دایی که رفته بود ملاقات خاله که کرونا گرفته، اومد جلو در صحبت کرد باهام. الان هم دوست مذهبی و قدیمی مامان زنگ زد بهم یک پیرزن که میخواد من رو وارد نتوورک مارکتینگ چای نیوشا بکنه :| ذهنم اصلا تمرکز لازم برای نوشتن از ملاقات با هادی رو نداره دیگه. خلاصه میگم تمومش کنم)

1- هادی یک غول موفقیت محسوب میشه. توی پست خدمت قبلی وقتی نوشتم 90 درصد پسرای خدمت قبلی زندگیشون خراب میشه، اون ده درصد دقیقا منظورم سید محسن و هادی بود که آدمهای موفقی شدن. مخصوصا هادی. حالا... همون هادی، که 3 سال پیش در بحبوحۀ مقالات دکتراش، جواب پیامهای من رو توی اینستا نمیداد، و من یک دوست سوخته حسابش میکردم، امروز تقاضای ملاقات با من رو داشت. اصلا نمیتونستم حدس بزنم هادی بعد از 4 سال بیخبری، با من چی کار داره. امروز سر قرار، پسری رو دیدم که همون هیکل تو پر و قویش دو برابر شده از چاقی. یک مرد عاجز که با ترس و اضطراب عجیبی به من میگه نیروهای امنیتی یک باند ایرانی در کانادا ذهنش رو هک کردن، افکارش رو دانلود کردن و همه امور زندگیش رو تحت کنترل دارن. میگه این گروه امنیتی از سال 1970 همه ی افکار مردم رو تحت کنترل دارن و از اختراعات کانادایی در زمینۀ خوندن ذهن دارن سوء استفاده میکنن. میگه اجازه نمیدن من زنگ بزنم جاستین تئودور، نخست وزیر کانادا و بهش خبر بدم. اگر بفهمه اینا دارن از امکانات کانادا سوء استفاده می کنن پدرشون رو در میاره. به من میگفت شهاب میدونم تو هم عضو باند اینایی و از همون لیسانس پارادوکس خنده داری داشتی. این گروه تمامی جاب های من رو سرخود ریجکت کردن، نمیذارن من به اون چیزی که استحقاقش رو دارم برسم. PR (سکونت دائم) کانادا دارم ولی این باند ایرانی PR رو دست خودشون گرفتن و به هر کسی بخوان میتونن سکونت کانادا بدن. کلا سیستم اطلاعاتی کانادا رو دست خودشون گرفتن. الان فعلا برگشتم ایران. مشکل خدمت دارم و رفتم بنیاد نخبگان و فلان جا و بهمان جا برای پروژه خدمت صحبت کردم ولی مطمئنم این باند کنترل همه چی دستشونه. این باند که شامل مسعود میشه و مهدی الف و یاسر نون و ... و تو هم احتمالا باهاشون همدستی، تا داخل بدن من نفوذ کردن، باعث زیگیلهای روی گردنم شدن. هر وقت بخوان میتونن قلب من چشم من هر عضو از بدن من رو از کار بندازن.

2- هادی ده برابر اینها صحبت کرد، از تخمک قرض دادن مادر و خاله ش به هم و جابجا شدنش با پسرخاله هاش و کلی حرف عجیب غریب دیگه. آره هادی دیوانه شده. یک دیوونه که یک ساعت تمام حرفاش رو گوش میدادم، و غرق در غم و اندوه عجیب نمیدونستم چجور میشه به این رفیق خود شیفتۀ سابق و درموندۀ امروز کمک کرد. بعد از ملاقاتمون سریع تماس گرفتم خونشون تا نرسیده خونه با پدرش صحبت کنم. پدری که با صدای گریان و لرزان، پشت تلفن میگفت آقای غ، این پدر رو توی این شرایط تنها نذار. هادی داغون شده کمکم کن.

3- با پشتکار میتوان جای نبوغ را گرفت - توموری به نام مسعود (ادامۀ مطلب)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

تهران مخوف

محضِ یک کمی خاطره بازی فوتبالی از دهۀ هفتاد و هشتاد، امروز اسم بازیکن سابق پرسپلیس، بهروز رهبری فرد رو توی گوگل سرچ کردم. که گوگل طبق رسم همیشگی خودش عکس و اسم ده کاراکتر دیگه رو بهم پیشنهاد کرد با این بهونه که "افرادی که رهبری فرد رو سرچ کردن، همچنین این اسامی رو هم سرچ کردن". بین اون ده اسم پیشنهادی گوگل، کنار اسمهایی فوتبالی مثل کاویانپور، هاشمی نسب، یونس باهنر، رضا شاهرودی و ... یک اسم عجیب و یک عکس عجیبتر دیدم که دلهرۀ آشنا و عجیبی به دلم انداخت: عکس یک چهرۀ تکیده و لاغر، با یقۀ لباس زندان پشت میکروفون. اسمی که یکم آشنا بود: غلامرضا خوشرو کوران کوردیه.

هرچی به ذهنم فشار آوردم به عنوان بازیکن از این شخصیت چیزی یادم نیومد. کنجکاوی امونم نداد، رو اسمش کلیک کردم و بله.. یادم اومد. همون خفاشِ شب، قاتل زنجیره ای سال 76 بود. دیشب در پست سرباز از 9 سالگی خودم نوشتم. و جالبه سال 76 هم دقیقا 9 ساله بودم. و به وضوح یادمه تابستون 76 رو که خونۀ مادربزرگم پیش خاله هام میموندم معمولا تابستونها، اون تابستون دادگاههای خفاش شب به صورت علنی از شبکه های اون زمان محدودِ سیما پخش میشد (من جشن افتتاح شبکه 3 یادمه :دی انقدر فسیلم!). و مادر بزرگم با 5 خالۀ مجردم، همگی با دلهره پای صحبتهای خفاش شب مینشستن و قصۀ جنایتهای مخوف و رعب انگیزش توی شهر تهران رو مرور می کردن.

هرچند خفاش شب هیچ وقت به قتلهای خودش اعتراف نکرد و مرداد ماه 1376 اعدام شد، لیست قتلهای منسوب بهش رو توی ویکیپدیا نگاه میکردم. لوکیشنهایی از تهران، اتوبانهایی نیمه کاره که جنازۀ سوختۀ زنهای مقتول مورد تجاوز قرار گرفته پیدا شده بود. از تجسم تهران سال 76 مو به تنم سیخ شد.

جدی تهران دهۀ 70 چقدر مخوف بوده! تهرانی که در فاصلۀ 3 ماه 9 تا جنازۀ سوخته یکی بعد اون یکی هرگوشه کنارش پیدا میشد.

نمیخوام تحلیل کنم و بگم امنیت الان از برکت کیه. ولی فقط خدا رو شکر که تهران الآن، تومنی صنار با اون تهران مخوف فرق داره.

نکتۀ جانبی - سال 1388، سر کلاس بررسی طرح در دانشگاه، یکی از اساتید های کلاس خارج نشینمون، دکتر رشتچیان، به نکتۀ قشنگی اشاره کرد: گفت تهران یکی از تمیزترین شهرهای دنیاست. شک نکنید. هیچ شهری در دنیا رو پیدا نمیکنید که شهرداریش دو وعده در روز جمع آوری زباله شهری داشته باشه. لندن با اون همه دبدبه کبکبه هفته ای یک بار جمع آوری زباله داره (این رو تأیید میکنم. خونه های انگلیسی یه Backyard دارن که توش سطلهای زباله ی بزرگی هست که تل انبار میشن و همون چند روز یک بار تخلیه میشن. رایان گیگز کلی عکس در حال دویدن توی کوچه های بکیارد داره :)) ). البته شاید شهری که زباله هاش یک هفته بمونه بو نگیره و همچنان قابل سکونت باشه، مثل لندن، متمدن تر محسوب بشه از تهرانی که دو روز شهرداری زباله هاش رو جمع نکنه شهر رو موش و کثافت و بوی گند بر میداره. ولی باز هم، تصور زندگی در تهران، بدون خدمات امنیتی ناجا، بدون خدمات شهرداری، یکم مخوفه. مثل همون تهران مخوفی که مرتضی مشفق کاظمی از تهران دوران قاجار و پهلوی توصیف کرده احتمالا.

لیست قتلهای منسوب به خفاش شب (در ادامۀ مطلب):

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

سرباز

در مورد فیلم سرباز (اگر دنبال میکنید)

1- تا حالا سربازی، فقط بخش کوچیکی از موضوع فیلم رو به خودش اختصاص داده. ولی خوب یک نکتۀ مثبت داره بحثی که در این فیلم شده و یک نکتۀ منفی:

نکتۀ مثبت: به خوبی توی این فیلم اشاره شده سربازی فقط برای کسایی توی این مملکت گزینه محسوب میشه که راهی به جز سربازی پیش راهشون نباشه. از همه جا مونده و از همه جا رونده باشن، بدون هیچ پارتی و راه دومی به جز سربازی.

نکتۀ منفی: سربازی راه نجاتی برای شخصیتی مثل شهاب معرفی شده. این حرف اصلا حقیقت نداره. سربازی رفتن کسی رو مرد نمیکنه، راه نجاتی هم برای کسایی که از همه جا در موندن جلو پاشون قرار نمیده. سربازی هیچی نیست جز هدر دادن دو سال از وقت و عقب موندن از زندگی برای دو سال بیشتر.

نکتۀ اضافی: بچه که بودم (سال 1997 یعنی من 9 ساله بودم)، پدر و مادرم یک آموزشگاه کنکور رو مدیریت می کردن، دخترانه بود، ما طبقۀ زیرزمین ساختمونش زندگی می کردیم. برای بوفه ش که پفک میخریدن، کیسه های بزرگ پفک رو میذاشتن توی پاگرد زیر زمین. پفکهای چیتوز بود. سال 97 به مناسبت پیروزی ایران جلو استرالیا، و صعود تیم ملی به جام جهانی 98 فرانسه، همه محصولات تجاری به نحوی محصولاتشون رو به جام جهانی ربط داده بودن. چیتوز کنار بلیطهایی که پشت بسته های پفکش چاپ میکرد و قول اعزام هواداربه فرانسه رو میداد، یک پاکت عکس فوتبالیست داخل بعضی بسته ها میذاشت. من کارم این بود که هر کیسه جدید پفک که میومد پاگرد، میرفتم سریع بسته عکسدار ها رو سوا میکردم و پفکاشو برمیداشتم. امکان نداشت عکس فوتبالیست برسه دست دخترهای آموزشگاه مامانم اینا. این از اختلاس منِ 9 ساله. خلاصۀ حرفم: وقتی قدرت یک کاری رو داشته باشی، وقتی چیز به درد بخوری اختیارش با تو باشه، امکان نداره بذاری قبل خودت به بقیه برسه، حتی اگه یه پسر 9 ساله باشی! اینو تعمیم بدین به موارد مهمتر. به قول یکی میگفت مردم رو جو گرفته، بورس اگر خوب بود اگر سود توش بود نظام امکان نداشت بذاره بیفته زیر دست مردم. #حرف_حساب

این حرف رو به سادگی میشه تعمیم داد به سربازی. سربازی خوبه؟ کسی تا حالا بچه مسئول یا بچه سفیر توی دوست و آشنا و فک و فامیل دیده که سربازی رفته باشه؟ مخصوصا ارگانهایی غیر از سپاه. تاحالا بچۀ مسئولی شده سرباز نیروی انتظامی بشه؟

من که شوهر خاله م سفیره، 3 تا پسر داره یکیشون یک ساعت سربازی نرفته (بزرگه زمان خاتمی که خرید آزاد شد خرید، ولی دوتای بعدی کاملا غیر قانونی و با پارتی سربازیشون جور شد - به من هم پیشنهاد داده بودن سربازی من هم جور بشه که مادرم مخالفت کرد). (خاله م خیلی بیماره - التماس دعا دارم شدید).

خدمت سربازی هم دقیقا مثل همۀ چیزهای غیر مقدس دیگۀ مملکته که برچسب مقدس میچسبونن روش و میندازن روی گردۀ مردم عادی. از اون مقدسهایی که برای مسئولین لازم نیست، شاید چون بچه های اونا خود به خود قدیس و قدیسه هستن :)) نیازی به این خدمات مقدس ندارن.

من خودم اگر جای یک دختر بودم (یا اگر قدرت انتخاب برای خواهرم داشتم)، به هیچ وجه پسری که مجبور شده بره سربازی رو انتخاب نمیکردم. پسری که سربازی رفته در این کشور نماد کمزور ترین و بدون قدرتترین مرد و حتی فرد توی کشوره. برعکس مردهایی که به هر طریقی تونستن سربازی رو دور بزنن، جزو باعرضه ترین پسرهای مملکت محسوب میشن. کسی که مجبور شده بره سربازی قطعا پسر بی عرضه و بدون پشتوانه ی قدرتی بوده (مثل خودم).

بگذریم

2- یک "پدسگِ عوضی" هم لازمه نثار کسی کنم که باعث شده این فیلم سرباز زمان افطار پخش بشه: یا نویسنده ای که بهش گفتن برا بعد افطار فیلم نامه بنویس و نوشته، یا احتمالا مسئولی که اول فیلنامه اومده زیر دستش و برنامه ریزی کرده بین 5 تا فیلم این فیلم بعد افطار پخش بشه.

آخه پدسگ، به قرآن یه چیزی از تکست و متن توی فیلم شنیدی (توضیح اینکه این فیلم هر قسمت اقلا 4 و 5 تا پیام واتسپی بین کاراکترها رد و بدل میشه که 90 درصد قابل خوندن از دور نیست و باید حتما بری یک متری TV و پیامهای رد و بدل شده رو بخونی). نویسندۀ گرامی، شما توی فیلمهای شبکه خانگی و سریالهای خارجی وقتی میبینی تکست بازی میشه، لپتاپ روی پای بیننده ست. تو جدی فکر کردی ما سر میز افطار هر 5 دقیقه از سر میز بلند میشیم میریم پای تلویزیون تکستهای مسخرۀ رد و بدل شدۀ بین کاراکترها رو بخونیم؟ یکم فکر کنید تو رو قرآن. یاد اون سرسره های پارک آبی افسریه تهران افتادم. طرف گفته بذار یه چی طراحی کنم مردم حال کنن. کنار دو تا سرسره 20 متری مقعر، دو تا هم محدب ساخته. و گویا روز اول موقع افتتاح یک نفر روی این سرسره محدبها رفته رو هوا و از ده متری شِلِپ افتاده تو آب قطع نخاع شده :)) :| :/ نتیجه شده اینکه الان بین چهارتا سرسره، دوتا مقعرها بازه، دوتا محدبها رو از همون روز اول بستن... :))

 

پینوشت: فیلم بدی نیست. خیلی دوست دارم بدونم پوینت نهاییش چیه. و اینکه آرش مجیدی رو نمیشناختم. چقدر بازیش رو برای این فیلم دوست دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

سولوگامی (ازدواج با خود)

یک هفته ای هست به بحث ازدواج با خود (سولوگامی) علاقمند شدم و هر وقت حوصله م بکشه در موردش مطلب میخونم.

ادامۀ مطلب افکار پراکندۀ خودمه که فقط برای دسته بندی مینویسمشون. احتمال 90 درصد خوندنش کمکی به مخاطب خارجی نمی کنه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

آشپز آشخور (4) - شیوۀ پخت برنج آبکش زعفرانی

تذکر - این دستور پخت لزوما کاملترین و بهترین نیست و فقط برای مرور نویسنده قبل از شروع آشپزی مکتوب شده است.

(ادامۀ مطلب)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

گر راست سخن گویی و در بند بمانی، بِه زانکه دروغت دهد از بند رهایی

یک اتفاق قشنگی افتاده که لازمه به واسطه ی این اتفاق از مسئول مربوطه تشکر کنم.

حدود 2 هفته قبل تماس گرفتن و ازم خواستن برم هستۀ گزینش آموزش و پرورش برای مصاحبۀ عقیدتی و سیاسی. همیشه یک ساعت قبل از مصاحبه ها تردید به دلم میفته بین حفظ قاعدۀ همیشگی خودم مبنی بر پایبندی بر صداقت، یا گوش کردن به توصیۀ دوستام برای استفاده از دروغهای متداول جهت موفقیت در مصاحبه. و خوب همیشه چون می دونم آدمی هستم که اصلا نمی تونم دروغ بگم، تصمیم میگیرم بر اصل صداقت پایبند باشم.

مصاحبۀ من حدود 1 ساعت بود. و بماند که آدمی هستم تقریبا مذهبی و در عین حال در پایینترین سطح از حساسیت و شعور سیاسی. در بین همۀ پرسشها، پرسشهایی مطرح شد با این مضمون: آیا نماز جمعه میری؟ پاسخ من خیر. آیا راهپیماییهای 22 بهمن و روز قدس میری؟ پاسخ من خیر. آیا همیشه پیراهن آستین بلند میپوشی؟ پاسخ من خیر.

خوب اینها سؤالاتی هست که وقتی پرسیده میشن، قطعا جوابشون برای مصاحبه کننده مهمه. و من بعد از جلسۀ مصاحبه با هر کی این حرفها رو در میون میذاشتم، به شدت ناامیدم میکردن و میگفتن نباید راستشو می گفتی. و من به شدت ناامید میشدم، از اینکه میدیدم همه میگن قطعا مصاحبه رو رد میشم. تا جایی که عمیقا به فکر مهاجرت افتاده بودم و میگفتم وقتی منی که سابقۀ جرم و منکرات و مشروب و سیگار و قلیون ندارم، وقتی مصاحبۀ عقیدتی رد میشم یعنی از اولش مملکت خودم رو اشتباه انتخاب کردم.

 

اما

 

اما امروز جواب مصاحبه ها اومد و من قبول شدم. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی ممنونم از فرد مصاحبه کننده. که من رو از صادقانه جواب دادن پشیمون نکرد. این سومین باره طرف مقابل به من یاد میده صداقت اونقدرها هم که میگن ترسناک نیست.

 

درس بزرگی که امیدوارم خودم بتونم همیشه به کار بگیرمش: هیچ وقت کسی رو به خاطر صداقتش پشیمون نکنم.

 

(شعر عنوان از سعدی)

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
شهاب غ

آشپز آشخور (3) - دستور پخت قرمه سبزی

تذکر - این دستور پخت لزوما کاملترین و بهترین نیست و فقط برای مرور نویسنده قبل از شروع آشپزی مکتوب شده است.

(ادامۀ مطلب)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

دست به یکی

کس دیگه ای هم هست که با آهنگ دیروزِ مسیح و آرش بغض گلوش رو بسته باشه؟ یا فقط منم که حالم خوش نیست؟

آهنگ عجیبیه، در عجیب ترین زمان ممکن.

این روزا که تنهایی رو بیشتر از همیشه حس می کنم. شهرزاد که کاملا وقتش با خواستگارش و خوانوادش پر شده. این روزا که توی قرنطینه از عالم و آدم بی خبرم. و تقریبا تمام ساعتهای بیداریم به پلی کردن آهنگ "حریق سبز" از ابی و بازی Diamond Rows توی گوشی میگذره. و هر یک ساعت وسط اون همه دلتنگی، واتسپ رو باز می کنم، میزنم روی عکس پروفایلش که از عید گذاشته، یه پیرهن مردونه ی چارخونه ی خوشگل با دگمه های باز از رو تیشرت پوشیده و نشسته روی یک تخته سنگ، با همون لبخند خاص همیشگیش، زوم میکنم روی صورتش و به حرف خاله شیرین فکر می کنم که میگه ارتباطت رو باهاش قطع نکن دختر خیلی خوبیه برای زندگی. عکس رو میبندم و باز میرم سراغ بازی و آهنگ.

دیروز؛ دیروز تا امروز  تنها فرقی که داشت آهنگ ابی با آهنگ مسیح و آرش جایگزین شده. (کلیک)

اسمتو با عشق نوشتم رو تن درختا و گل دادن

واسه بودن تو کنارم تک تکشون بهم قول دادن...

اینا همه دست به یکی کردن

که تو رو برگردونن

میدونن با تو آرومم

پیشت عاشق بارونم

اینا همه دست به یکی کردن

که تو مال خودم باشی

نمیذارم تنها شی

باید عاشق هم باشیم....

 

برای اولین باره بعد از مامان، یه بغض جدید در حد گریه راه گلوم رو بسته. نمیدونم چمه. فقط میدونم این ماه رمضون دلم میخواد روزی  سی و چند بار سر بذارم رو خاک و از خدا بخوامش. بلکه خدا دلش به رحم بیاد و درختا و شکوفه ها دست به یکی کنن....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شهاب غ