شخصی

۴ مطلب با موضوع «من مامان میخوام» ثبت شده است

خدا یکی، مادر هم یکی

امروز همکار مجرد کرمانشاهیمون محض فان یک سوال از متاهلهای جمع پرسید که شما پدر و مادر خانومتون رو چی صدا میکنید.

تا دو نفر اول گفتن به مادر خانوممون میگیم مادر، من حسابی جوش آوردم ! یاد مادر خدا بیامرز خودم افتادم که از رو درد دل میگفت حیف که ۲۰ سال بچه بزرگ کنی و آخر ببینی داره به کس دیگه میگه مادر!! و من همون موقع با دل خودم عهد بستم هیچ وقت هیچ احدی رو غیر مامان و بابای خودم پدر و مادر صدا نکنم تا روح مادرم در عذاب نباشه.

خلاصه بحث ۳ ساعتی داغ بود و هر متاهلی وارد میشد این سوالو ازش میپرسیدیم. و نتیجه به این صورت بود که شیرازیا و شمالیا و جنوبیا بالای ۹۹ درصد مخاطب رو پدر و مادر خطاب میکنن و کوردها و ما تورکها هیچ کدوم تو کتمون نمیره کسی رو غیر پدر مادر خودمون با این لفظ مقدس خطاب کنیم. و اولین جمله ی همه هم تا از در میومدن مشترک بود: من خودم ننه دارم دلیلی نداره به کس دیگه بگم مادر. درود به شیر پاکتون :)

حالا تمام این پدر مادر گفتنا به پدر زن و مادر زن و پدر شوهر و مادر شوهر به کنار، من هییییییچ جوره تو کتم نمیره یک داماد در حضور برادر زن، به مادر زن بگه مامان !! من خودم اگر مامانم بود و شوهر شهرزاد به مامانم میگفت مامان، از حسودی شکمشو سفره میکردم بدون شک! اون مامان فقط مامان منه! واژه ی مادر حرمت داره

و اصلا نمیفهمم این عروس دامادای لوس و ننر نسل جدید چرا لوثش کردن انقدر...

متاسفم واقعا برا نسل حرمت نشناس خودمون.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲
شهاب غ

معمای زندگی من

این روزها دارم تلاش می کنم معمای زندگی خودم رو حل کنم.

تو جنبۀ کاری همه چی اوکی  و خوب و نرمال داره پیش میره و تا 6 ماه دیگه که قراره تولید شرکت راه بیفته و نرمال بشه، احتمالا از این بعد کاملا اغنا و ارضا شده باشم و بعید میدونم تو زندگیم اتفاقی مهمتر از راه اندازی خط تولید یک پتروشیمی رخ بده. اتفاقی که تمام علم و سواد و تواناییهامون درگیرش بوده و هست طی این چند ماه پیش رو. 5 ماه دیگه اگر همه چی طبق روال پیش بره از این بعد روحم خواستۀ دیگه ای نخواهد داشت.

تو جنبۀ مالی، هم اینکه کشورم کشوری نیست بشه توش آرزوی مالی نرمالی (مثل خرید خونه یا ماشین) داشته باشیم. احتمالا تا آخر عمر فقط به زنده بودن راضی باشم. هم اینکه من آدمی نیستم بتونم بدون توجه به نیاز مردم دیگۀ جامعه فکر ساختن قصر خودم باشم. برای همین تو بخش مالی همینکه بتونم بدهیامو به بابا صاف کنم راضی خواهم بود.

تو بخش عاطفی هم حس می کنم به اندازه کافی در ده سال گذشته تلاشهامو کردم و چیزی در این بخش کم نذاشتم. و اگر الان تنها هستم دلیلش قطعا چیزی هست که از الان به بعد هم رفع نخواهد شد. مثلا خیلی برام پررنگ شده این قضیه که الان که 8 ساله زندگیم بدون حضورمامان رنگ باخته، دیگه جایگزین مناسبی براش پیدا نکردم. به این نتیجه رسیدم من بدون حضور مامان حتی ازدواج هم بکنم و بچه دار هم بشم از ته دل خوشحال نخواهم بود و همیشه غم جای خالی مامان پس زمینۀ ذهنم یه تم غمگین سنگین میسازه و نمیذاره شادی های اطرافم رو حس کنم.

حالم کمابیش خوبه و در عین این خوب بودن حالم، هدفهای بعدیم میشه اولا جمع و جور کردن بخش مالی و بدهیام. ثانیا رفتن به اون سرزمینی که مامان هست. (حالا اون سرزمین میتونه سرزمین نیستی و نابودی بعد مرگ باشه یا میتونه جهان پس از مرگ باشه برام مهم نیست. مهم اینه که مامان تو این دنیا نیست).

 

تو پستهای یکی دو سال پیش گفته بودم، یه چیز خوبی از بیان یاد گرفتم، اینکه وقتی تصمیم به حذف چیزی می گیری، بهت 2 روز زمان میده برای فکر کردن. که مطمئن بشی مثلا برای حذف وبلاگت تصمیمت قطعیه و احساسی نیست. این روش خیلی خوبه. منم همین الگو رو برای خودم انتخاب کردم و یک فصل ثابت رو برای بهترین فصل پایان دادن به زندگی انتخاب کردم و اون فصل قطعا فصل زمستون هست، احتمالا بهترین روش هم میشه سفر با اتوبوس به یک استان سردسیر، پیاده شدن در یک گردنۀ برفگیر بین راهی و رفتن به حاشیه جاده و خوابیدن تا زمان نامعلوم. مرگ کثیفی نیست. جسدتم آش و لاش نمیشه و احتمالا سالم میمونه تا زمانی که پیدا بشه و به دست بازماندگانت برسه.

خیلی دوست داشتم میتونستم تا این زمستون بدهیامو جمع و جور کنم. و همین زمستون تصمیمی که به نظرم درسته رو عملی کنم. شهرزاد رفته سراغ فروش زمین شمال مامان و اگه اوکی بشه کاراش، همین پاییز همه حسابام پاک میشه و زمستون میتونم راحتتر به این مسئله فکر کنم. اگرم نه که سعی می کنم تا سال بعد زمستون حتما بدهیامو صاف کرده باشم و اگر تصمیمم تا سال بعد تغییر نکرده بود، به انجام برسونمش.

 

راستی تصمیم دارم ۳ ماه تابستون رو کامل بوشهر بمونم

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
شهاب غ

دیتای احساسات (18) - دندان دوست داشتن را کشیدم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
شهاب غ

من مامان میخوام (1)

مقدمۀ داستان (آشنایی من و حسن) - در آزمونِ استخدامی آموزش و پرورش، یک پسری صندلی کناریم بود، به نامِ حسن، همرشته ای هستیم. یک پسرِ کاملا از لحاظِ ظاهری سر به راه و مؤمن و از خانواده ای بشدت مذهبی. طبق روالِ وعده سر خرمنهای همیشگیم و اینکه دوست دارم در لحظه آدما رو خوشحال کنم ولو با قولهای لحظه ای، سر آزمون شماره همراهمو بهش دادم و گفتم بهم پیام بده براش چندتا کانالِ استخدامی بفرستم و ....

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
شهاب غ