شخصی

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

ثبت دیتای احساسات - دلم از کسی گرفته که میخوام براش بمیرم...

هشدار: محتوای پست مناسب جوِّ غیر مجردی نمیباشد.

داستان این پست 90 درصد شخصیه.

 

حرف اول پست - احتمالا زیاد شنیدید، که میگن فلان دوتا آشنا دعواشون سر پوله. یا اون خواهرا، اون برادرا، سر ارث دارن میزنن تو سر و کول همدیگه. ولی بذارین یکم روشنتر کنم موضوع رو: وقتی دوتا دختر کوچولو سر عروسک دعوا میکنن و اونی که صاحب عروسکه عروسکشو بر میداره میره خونشون، وقتی یک پسری که قهر کرده توپشو از توی کوچه برمیداره و با دهن کجی به پسرهای دیگه میره خونشون، گول نخورید. دعوا سر اسباب بازی نیست. دعوای بچه ها هیچ وقت سر دوتا عروسک و سر یه دونه توپ نیست.

بچه ها بهتر از هرکسی میفهمن که خاله بازی دو نفری و گل کوچیک شیش هفت نفری خیلی خیلی بیشتر از تنهایی بازی کردن لذت داره. دلخوریها از جای دیگه س، لجبازیها از جای دیگه س وقتی میبینیم فرزندمون، با اون اخم پنهون نشدنیِ بچگونه ش، پشتشو میکنه و شروع میکنه تنهایی با ماشین و عروسک اسباب بازیش بازی میکنه.

توی دعواهای بزرگسالی هم همینیم. گاهی توی قواعد بازی زورمون نمیرسه، میبازیم، نمیدونیم چه عکس العملی نشون بدیم، فقط از بچگی یه راه حل مبهمی تو هالۀ ذهنمون مونده: که حالا وقتشه با خواهر/برادرت قهر کنی؛ توپتو، عروسکتو برداری و بیای یه گوشه خودت تنهایی بازی کنی.

بین خواهر و برادرهای فامیل، هیچ کس مثل من و شهرزاد پشتیبان همدیگه نبوده. ولی این روزا لج و لجبازی و دعوا سر چیزای دیگه، کاسه کوزه ش سر ارث و میراث مامان شکسته. پولی که هیچ وقت نه برای من مهم بوده نه برای شهرزاد، این روزا که دنبال بهونه ایم سر هم داد و فریاد کنیم، فقط بهونه های مالی دم دستمونه.

این روزها کامل یادمون رفته لذت دو نفری بازی کردن رو. و هر کدوم با قهر و اخم دنبال اینیم عروسک و توپمون رو برداریم و بریم... مهم نیست کجا.... مهم نیست بازی تکی چقدر تلخه... فقط میخوایم قهر باشیم همین.

تا حالا شده به تغییر تعداد خواهر و برادرهاتون فکر کنید؟ یادمه مادرم به خاله که فقط یک پسر داشت میگفت فردا پسرت بهت غر میزنه که چرا براش همبازی نیاوردی. ولی الان خودم و شهرزاد رو میبینم. و با خودم میگم چقدر خوب میشد اگر یکی از ما دو نفر نبود؛ کاش شهرزاد نبود و بابا رو انقدر سر ارث مامان حرص نمیداد. یا کاش من نبودم و به جای صد شهر خراب، شهرزاد ده خودش رو با این ارث آباد میکرد.

این روزا دارم فکر میکنم کاش وقتی بچه ی اول به دنیا اومد، میشد در زمان سفر کرد و اومد به سی سالگیش، و ازش پرسید که؛ دوست داری برادرت داشته باشی یا برادرت نباشه؟ و بعد برگردیم به 25 سال پیش و با توجه به انتخاب سی سالگیِش برای بچه های دوم و بعدی اقدام کنیم.

البته که خاصیت ایران امروزه، که راهی برای بقا و زندگیِ مشروع جز ارث نیست: و این تنها راهِ بقا، بین خیلی از خواهر و برادرها باعث شده حداقل یک بار پیش خودشون فکر میکردن که کاش پدر و مادرشون به تعداد بچه های کمتری رضایت میدادن!

بگذریم...

 

از ساعت 9 شب توی شوکم. یکی از عجیب ترین خبرهای 5 سال اخیر رو شنیدم.

اول بهترین خبر رو شنیدم؛ بابا گفت شهرزاد رو راضی کرده دوباره برگرده پیش من زندگی کنه. و بشدت خوشحالم که بعد از دو سال زندگی تکی، دوباره یکی از عزیزترینهام برمیگرده و با هم زندگی میکنیم.

اما خبر عجیب - تموم شدنِ داستانِ الهه در زندگی من: الهه بعد از فوتِ پدرش یکم آسیب پذیر شده بود. همین تزلزل روحیش باعث شد که تلاش کنم و متقاعدش کردم با مشاور صحبت کنه. قرار بر این شد که 10 جلسه با هزینۀ من با مشاور صحبت کنه. البته 4 جلسشو انجام داد و به بهونۀ حرفه ای نبودنِ مشاور، از شرکت در باقی جلسات امتناع کرد. قصه رو کوتاه کنم: من و شهرزاد و بابا یک خونۀ کوچیک که ارث مامان هست  رو فروختیم این هفته و یک مبلغی نزدیک 300 میلیون به من رسیده. و این هفتۀ اخیر صحبتهای قدیمی الهه دوباره از سر گرفته شده:که  اگر آیفون داشتم فلان میشد و اگر دوربین داشتم الان کلی شغل با درآمد بالا برام مهیا بود (به ترتیب 30 و 50 میلیون تومن). خوب منم واقعا الهه رو دوست دارم. بارها گفتم جونم میره برای این سه نفر: الهه، پرستو و آتنا... دیوانه وار عاشق این سه تا شهریوری بودم و هستم. رو حساب همین عشقِ کور کننده، باز شروع کردم خالی بستن، یکمم روی سود این پول حساب کردم، کنار حقوقم در این یک سال پیش رو، کلی وعده ی عاشقانه به الهه دادم که آره همۀ اینایی که لازم داری میخریم کنار هم. مدتهاس برای کارهای ادیت عکس یک مانیتور نیاز داشت که وصل کنه به کیسش. پریشب، لینک دوتا مانیتور دو میلیونی برای من فرستاد و خیلی رک و شفاف گفت شهاب کمک میکنی بخرم اینو؟

دیدم دوباره جنونِ پول گرفته. یک مرضی دارن بعضی زنها، تا میفهمن یه پولی توی یک حسابی هست، تا قرونِ آخرشو خرج نکنن روحشون آروم نمیشه. به الهه هم گفتم، گفتم دوباره اون روحِ الی مالخر و شرخرِ درونت زده بالاها. که جنس گرون برات بخرم ببری ارزون آب کنی :/

تصمیم داشتم پس فردا که تولدشه، مانیتور رو بهش بدم و ازش خداحافظی کنم.

+ الهه: شهاب امروز برام یکم میزنی مشاوره بردارم یا شلوغی

- شهاب: در این باره باید باهات صحبت کنم

+ باسع

- ببین ۵ جلسه پول مشاوره  مونده بود میشد ۸۰۰ هزار
در واقع کل ده جلسه میشد ۱ و ۶۰۰
من تا هفته پیش برنامم این بود اون ۸۰۰ رو به عنوان کادو تولد بهت بدم و ازت خداحافظی کنم

+ حالا هرچی دقیق نمیخاد همون جلساتو بدی

اگه نمیشم فداسرت

-ولی خب بحث مانیتور شد
تصمیم گرفتم به جاش مانیتور رو کادو تولدت بدم و بعد خداحافظی کنیم

+طلبکار نیستم ک ازت

😑🤦🏻‍♀️

- ❤️😘

+ خدافظی؟ 😐

- مانیتور رو به محض اینکه پول خونه بیاد تو کارتم برات میزنم بری بخری

+ شهاب

- جانم

+ الان صدوپنجاه مشاورو داری یانه
بخدا خودمم نمیدونم چندچندم باخودم
بعد تو میگی خدافظی

الان وقت خدافظیه؟

میگم دوس دارم بمیرم میگی میخام خدافظی کنم

ازتو بعیده والا

- اینم برات میزنم
ولی واقعا نمیتونم بشینم
چون میدونم تو روحیه ت جوریه که تا کل این ۳۰۰ میلیونی که میاد تو کارت من رو نکشی خرج نکنی روحت آروم نمیشه

+ روحیه من

😐

باشه بلاک کن راحت شی

کجانمیتونی بشینی

😐

 

و الهه این روزا به طرز عجیبی گیر داده که مشاورمون چیزی از من به تو گفته یا نه. و گفتم نه والا چی مثلا.

حالا طی یک اتفاق عجیب دیگه، مشاورمون فردا سرش شلوغ بود و وقت مشاورۀ فردا رو انداخت امروز ساعت 19 تا 21

با هم صحبت کردیم و ماجرا رو برا مشاور گفتم. مشاور گفت که ببین شهاب، من خیر و صلاح تو رو میخوام. و اصلا درست نیست راز یک مراجع رو به مراجع دیگه بگم. ولی الهه دوست پسر داره. دوست پسر فاب هم داره برای رابطۀ جنسی کامل با دخول کامل. پول خودت رو حتی هزار تومنم دور نریز. نمیتونم اجازه بدم بیشتر از این بازیت بده.

سکوت کردم و پشت ویدئو کال، سرمو انداختم پایین و همینجور به حرفهای مشاور گوش میدادم، شروع کردم هاشور زدنِ عصبیِ کادری که توی دفتر کشیده بودم. به این فکر میکردم که 4 سال، از 19 خرداد 95، من چقدر وقت و هزینه و انرژی و عاطفه رو صادقانه برای این دختر صرف کردم. و چقدر ازش درخواست رابطه کردم و در جواب به من گفت: "خجالت بکش دوست داری کسی با خواهرت هم اینطور حرف بزنه؟" با هر منطقی حساب میکنم، حتی اگه سمندون هم بودم نباید انقدر نخواستنی میبودم برای رابطه.

یه قصۀ ترسناک: دو سه سال پیش که رفته بودم تپسی، یک شب جمعه، دوتا پسر رو از شرق تهران قرار بود ببرم یک باغی تو کرج. از صحبتهاشون متوجه شدم دارن میرن پارتی سایکو. توی راه از کثافتکاریهاشون زیاد تعریف کردن. یکیشون تعریف میکرد که یک دوست دختر داشتم اهل رابطه نبود. رفیقم رضا بهم گفت رضا این که به تو بده نیست. یه بار خفتش کن با هم بزنیمش زمین. منم بردمش طرفای بهشت زهرا با رضا خفت کردیم دختره رو از خجالتش در اومدیم.

اون موقع ترس عجیبی به دلم افتاد. حالم از اون پسر و رفیقش رضا به هم خورد. اونقدر اون مسیر طولانی با اون حیوون تا کرج برام انرژیگیر بود که یادمه تا دو یا سه ماه دیگه اصلا تپسی نرفتم بابت حس بدی که گرفته بودم از اون سفر آخر.

اما حالا. هر چند الهه حق داره تیپ ساده و معمولی من رو برای رابطه نپسنده و منم توی این مورد سو استفاده قرار گرفتن مقصرم. ولی چقدر دلم میخواست یه رفیق مثل رضا داشتم و یه درس حسابی به الهه میدادم.

و باز هم همون توصیه و پند آخرِ همیشگی: چه در قالبِ ازدواج، چه هر قالب دیگه ای که اعتقاد دارید، بدون رابطه جنسی وارد رابطه ی طولانی نشید. چون بالای 90 درصد پسر آخر این رابطه حس میکنه سرش کلاه رفته و شما رو بلانسبت شایستۀ فجیعترین انتقامها میدونه. همیشه گفتم. رابطه بدون بخش جنسی مفت نمیرزه، و کاملترین نوع رابطۀ جنسی هم در قالب ازدواجه. حالا دیگه صلاح مملکت خویش خسروان دانند....

 

در مورد الهه - دیگه این بار شوکه هستم. عصبانی نیستم به خانوما فحش بدم! فقط شوکه م همین. فقط میدونم این دختر داستانش برای من تموم شد. حتی تولدش رو هم تبریک نمیگم.

 

یک داستان اضافی - این پست (کلیک) رو در مورد نگار نوشته بودم مهر پارسال. که محرم بود. همون موقع، رفتم یک سکۀ نمیدونم چی بود (این پست) فروختم و یک تومنی فرستادم برا نگار بتونه گوشی بخره. گوشی قدیمی خودم رو هم (یک نوکیا اکسپرس موزیک ساده) دادم بهش که تا گوشی جدیدش میرسه دستش کارش لنگ نمونه. گوشیش رسید بهش و منم گوشیم رو ازش پس گرفتم و باقی داستانا که در پست دیتای احساسات همش هست چی شد ریز به ریز. خوب من چندتا نوحۀ محرم دارم توی اون گوشی قدیمی که خیلی خیلی خیلی خیلی دوستشون دارم. در واقع مامان دوستشون داشت و هر سال محرم گوش میکرد. و سال 94 هم در حالی که سکته کرده بود، اول محرم براش این نوحه ها رو گذاشتم و گوش کرد و صبحِ سوم محرم برای همیشه چشماشو بست. هر سال دهۀ اول محرم این نوحه ها رو به یاد مامان گوش میدم توی خونه. امسال هم طبق روال هر ساله گوشی قدیمیمو بعد از یک سال روشن کردم و گذاشتم نوحه ها پلی بشه... محض خاطره بازی یکم توی پیامکهای گوشی چرخیدم و یک پیامک در بخش "sent" توجهمو جلب کرد: "شماره کارتتو بفرست"

به شماره ای که نمیشناختمش. برای پارسال همین موقعها. شماره رو سیو کردم و از تلگرام دیدم یک پسر ژیگول خوشتیپه. یادم اومد پارسال این موقع گوشیم دست نگار بوده. با عصبانیت عکس و شماره پسررو براش فرستادم و گفتم این کیه. که پارسال از من یک میلیون گرفتی گوشی بخری ولی از این شماره کارت خواستی. گفت همکلاسیمه و سیصد بهم قرض داده بود و اگر پسش نمیدادم فکر میکرد خرابم و این حرفا...

گفتم شما همینجوریشم خرابی که به بهونۀ نداشتن از من پول میگرفتی و میدادی به خوشگلهای کلاستون. منم البته زبونم تنده بیفتم رو دور حرف زدن تا دو سه تا سطل تاپاله خالی نکنم رو سر طرف مقابل ول نمیکنم :/

خالی کردن دو سه تا سطل که تموم شد نگار برای همیشه از لیست من خارج شد.

امشبم الهه.

نگار و الهه ای که خوب نسبتا کنار گذاشتنشون برای من سخت بوده همیشه. ولی گاهی لازمه چیزهایی رو از آدما بفهمی، که بتونی راحت از زندگیت بندازیشون بیرون. مثل یک تیله که سوتش میکنی و میره گم میشه و دیگه پیداشم نمیکنی و دو سال بعد یادتم نمیاد.

احتمالا درست مثل همون چیزی که پرستو از من فهمید و تونست راحت من رو کنار بذاره.

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
شهاب غ

حریم سلاطین - رسانۀ کثیف

به این دقت میکردم که الان چندساله یک سیکلی تکرار میشه: دلاری سکه ای، خودرویی، کره ای چیزی گرون میشه. یه سلطان کشف میشه و به جرم اخلال در بازار اون "چیز" اعدام میشه. و اون "چیز" توی همون قیمت بالا گرون میمونه!

از آب و هوای شهریار خیلی خبر ندارم که تابستوناش چند درجه س. ولی چرا یه آدمِ چیزخل، باید 32 هزار کیلو کره احتکار کنه؟ اونم وسط تابستون...هزینۀ یک روز سرمایش و انبارداری این حجم کره سر به فلک میزنه و حتی اگر از اجارۀ روزانۀ سولۀ خالی بگذریم، این هزینه ها هیچ احتکاری رو توجیه نمیکنه.

 

به عنوان یک Hardliner کله شق که معمولا خیلی سخت متقاعد میشم، نسبت به پذیرش خوراک خبری که در اختیارم قرار میگیره حساسیت زیادی دارم. این خبرنگارِ بی وجدانِ ... رو یادتونه؟ (کلیک) که آبان 98 با یه خودزنی خنده دار به شهرداری میخواست بگه این ترافیک فقط برا برف اون شنبۀ تهرانه و هیچ ربطی به اعتراضات گرونی بنزین نداره! همینقدر وقیح و همین قدر بیشرمانه.

 

نتیجه گیری شخصیم هم شده اینکه توی خونه ای که هیچ وقت ماهواره و خبرهای پردازش شدۀ شبکه های فارسی زبان غربی توش نبوده، تلویزیون رو برای اخبار داخلی هم روشن نمیکنم. من خیلی وقته کوچکترین اعتمادی ندارم به اخباری که این صدا و سیمای داخلی و اون رسانۀ غربی میخوان در اختیارم بذارن.

 

در واقع اگر هم توی کانالا و سایتها، خبری رو ببینم، همیشه با این دید نگاهش میکنم که هدف اصلی منتشر کنندۀ این خبر چه بوده؟ چون دیگه مطمئنم این نظام خبری رو بدون قصد و غرض در لایه های زیرینِ این لایۀ ظاهری منتشر نمیکنه.

و خوب خبری که این روزها ذهنم رو درگیر کرده خبر اعدام ناگهانی نویده. خبر ظاهری این بوده که قصاص نفس بوده، که فرض میگیریم به هزار و یک دلیل عنوان شده این خبر اشتباه بوده (دلایلی مثل نامتداول بودن اعدام در ماه محرم الحرام، عدم تلاش برای رضایت گیری از خانواده مقتول و ...). که من کاری ندارم.

فعلا فرض رو بر این میگیریم که سیاست نظام بر اعدام سریع فردی مثل نوید بوده. وظیفۀ منِ شهاب در برابر خبر اعدام نوید چیه؟ چرا خبر اعدام نوید داره رسانه ای میشه و با چه هدفی؟ نویدی که از نظر من حضورش برای نظام کوچکترین خطری نداره و من این رو میفهمم. اعدام نوید و سیرکوله شدنِ خبرش فقط یک پیامِ باطنی رو به منِ مخاطب القاء میکنه: ترس... بترس! بلرز!

الان فقط میدونم یک سیستمی ترسِ من به نفعشه. و من به عنوان یک عکس العمل انعکاسی، میدونم کمترین وظیفه م نترسیدنه.

چون یک عقیده ای دارم: رویدادهای اجتماعی هم مثل واکنشهای شیمیایی تعادلی هستن. واکنشهای تعادلی مکانیزمشون به این صورته که بعد از تولید مقدار مشخصی محصول، به تعادل میرسن و دیگه واکنش جلو نمیره. و یکی از راههای جلو رفتن واکنش، خارج کردن محصول از محیط واکنشه. اگر محصول مصرف بشه یا خارج بشه و غلظتش کم بشه، مواد اولیه باز انگیزه پیدا میکنن برای واکنش و تولید محصول بیشتر.

و من باور دارم اگر محصول این فرآیند رو مصرف نکنم، اگر رعب و وحشتی که محصول این اعدامها و بالای دار رفتن نویدهاست رو توی ذهنم ثبت نکنم و بازخوردی به نظامی نشون ندم که به قصد و هدفی داره این اعدامها رو صورت میده، باور دارم که جلوی اعدام نویدهای بعدی گرفته میشه. اگر نویدها مواد اولیه باشن و وحشت محصول این واکنش، هر وحشتی که من بازخورد میدم، دستِ عامل، میگه دو واحد محصول (وحشت) مصرف شد، دو واحد دیگه مواد اولیه بریزید داخل واکنش (دوتا نوید دیگه بفرستید بالای دار). ولی اگر من اون وحشت رو مصرف نکنم، محصول رو دست عامل باد میکنه و دیگه انگیزه ای نداره برای کشتار بیشتر و رسانه ای کردنش.

 

خلاصۀ کلام اینکه باید یاد بگیریم به هر رسانه ای همون قدر که ارزششو داره بها بدیم، و البته از قدرت تحریم رسانه غافل نباشیم.

این ما مخاطبهاییم که به یک رسانه قدرت میدیم. و من حس میکنم این قدرت گرفتن از توجه مخاطب، توی ایران خیلی حاده. خیلی. یک نگاه به پر فروشترینها(اعم از فیلم و ...) ، پر لایکترین ها و ... بندازیم ببینیم هرکدوم چقدر ارزشش رو دارن که "ترین" باشن.

 

پینوشت - این پاراگراف رو نمیدونستم کجای متن جا بدم: در رابطه با گرونیها و کشف سلاطین. خود گرونیها برام عجیب نیست. بالاخره شرایط تحریمه و البته که حضرات با اصرار عجیبی میخوان بگن تحریم بی اثره و نقش سلاطین توی گرونیها انکار نشدنیه! خلاصه مثلا من از دولت انتظار شق القمر ندارم که با این انزوای جهانی، هیچی گرون نشه، ولی مرامی دیگه خر فرض نکنید ما رو. احتکار 32 هزار کیلو کره توی چله ی تابستون ظلِ گرما توی شهریار آخه؟! ننه ت خوب.... بابات خوب.... بگذریم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شهاب غ

تفکیک جنسیتی تصاویر کتب، درست یا غلط؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
شهاب غ

فرندز (1) - زندگی شخمی

هشدار: محتوای پست مناسب جوِّ غیر مجردی نمیباشد.

 

در یک سیکل تکراریِ تقریبا ده ساله، بی حوصلگیهای آخر تابستون باعث میشن همیشه شروع کنم از اول فرندز دیدن. از این نظر زمانش تو یادم مونده که همیشه برجهای دوقلوی نیویورک توی سکانسهای فیلم، من رو یاد 11 سپتامبر میندازن و به طرز عجیبی همیشه یکی دو هفته قبل از سالگرد 11 سپتامبر هستش که شروع میکنم تماشای چندبارۀ این سریال رو....

قصۀ 25 تا 35 سالگی شیش تا جوون نیویورکی، که شاید خیلیهامون با دیدن این سریال، داستان این جوونها رو توی رؤیاهامون زندگی کردیم. و خوب هرچقدر تماشای این سریال از 25 تا 30 سالگی جذابه، وقتی به 35 سالگی و آخر جوونی نزدیکتر میشیم، تماشای این زندگی ایدال و مستقل یکم دردناک میشه... حداقل برای من.

بگذریم... به عنوان یک آدمِ بشدت لجباز که هیچ سریالی ندیده، حتی مثلا گیم آو ترونز رو ندیده، ولی بالای ده بار فرندز رو دیده؛ این بار موقع تماشای این سریال انگار یک سری حرفها با خودم دارم، که باید توی پستهای کوتاه با خودم مرور کنمشون. طبعا به درد مخاطب خارجی نمیخورن، و بالتبع خطر اسپویل هم هست برای کسی که داستان رو نمیدونه؛

 

- امروز، آخر فصل دو، بحث آیندۀ ریچارد و مونیکا بود و اینکه آیا ریچارد با سن و سال بالاش، حاضره در زندگی با مونیکای جوون به داشتن فرزند فکر کنه یا نه. ریچارد، که نوه هم داره؛ به مونیکا گفت اگر تو میخوای، حاضرم دوباره بچه دار بشم و گریه های ساعت 4 صبح یه بچه رو تحمل کنم و ...

به خودم فکر کردم. به اینکه حتی توی 32 سالگی اصلا انرژی ندارم این پروسه رو برای حتی بار اول طی کنم. دو هفته پیش به این فکر میکردم که اگر کار اقماری برای شرکتهای نفتی جنوب برام جور شد فرض محال، چون چند هفته خونه نیستم، و سختی هم رشته ایهام رو در دور بودن از زن و فرزندهای خونی خودشون دیدم، خیلی جدی به این فکر میکردم که به جای تشکیل زندگی جدید، یک زندگی نیمه ساخته شده رو دست بگیرم با بچه هایی که از خون خودم نیستن و 3 هفته دوریشون برام به سختی تحمل دوریِ بچه های هم خونم نباشه. دقیقا منظورم میشه ازدواج با خانومی که دو تا بچۀ ده پونزده ساله داره مثلا و پدر بچه ها فوت کرده.

با افکاری همین قدر پیر و خسته. افکاری که از اول جوونی اینجور نبوده ها... رویاهای خیلی قشنگی برای بچه های خودم داشتم از بیست سال پیش. ولی کم کم، شکستها دست به دستِ حقایق دادن: حقایقی که میگن توی این برهۀ فعلی به دنیا آوردن بچۀ جدید بزرگترین ظلم به اون کودکه. باعث شدن من مقتاعد بشم که تکمیل کردن زندگیهای نصفه کارۀ موجود توی این باتلاق مملکت، خیلی عاقلانه تره از دعوت چندتا فرشتۀ بی گناه به این لجنزار...

++ حالا که لحن پست انقدر منفی شد اینم آخرش بگم: پرکابردترین شعری که این چندساله زیر لب زمزمه کردم، شعر علیرضا عصار هست.... که میخوند:

 

کی میگه تو نباشی، ستاره بی فروغه؟ عروسکا بدونین که عاشقی دروغه ...

 

روزی چندبار این شعر رو میخونم. چرا؟ چون قشنگه و از لیریکش خوشم میاد؟ نه اصلا.... چون تنها شعری هست که با هجای "کی" شروع میشه... و من هر وقت حواسم نیست و غرق افکارم، توی جمع و توی خونه و توی خیابون و ... بلند میخوام بگم "کی... توی این زندگی" وقتی هجای اول رو گفتم و دیگه کار از کار گذشته، سریع ادامه ش رو تغییر میدم به این آهنگ عصار :D

و گاهی خودمو تو مجلس خواستگاری تصور میکنم، هم خواستگاری خودم از دختر مردم، هم خواستگاری یه بدبختی فردا روزی از دختر خودم، با خودم میگم معیار یه زندگی خوب چیه؟ قطعا من باشم صد سال دختر خودم رو به پسری نمیدم که روزی 10 بار میگه "چیزم تو این زندگی"... کسی که بلد نیست زندگی چیزی خودش رو درست کنه، عمرا نمیتونه شریک خوبی برای زندگی یک نفر دیگه باشه.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
شهاب غ

صد حس خوب 1 - قوطیِ سردِ رانی

چندروز قبل، ساعت 2 بعد از ظهر، داشتم با ماشین برمیگشتم خونه، سر کوچه یکی از این بنده های خدا، کارگرهای فضای سبز شهرداری رو دیدم، از همین پسرهای 15 و 16 ساله که با لباس سبز و چکمه مسئول آبیاری فضای شهرن و صورتشون از کار کردن زیر آفتاب سوخته... از دکۀ سرکوچه دوتا رانی خریده بود. همینجور که با تعجب نگاهش میکردم، با خودم فکر میکردم من خودم چند وقته سراغِ این چیزای گرون و لاکچری نرفتم و شاید یه دهسالی هست رانی نخریدم :)) یک کارگر چجور دلش میاد حقوقشو بده رانی بخره. که یکهو یکی از قوطیهای خنکِ رانی رو بالا برد و چسبوند به لپّش ^_^

تمام جونم از دیدن اون صحنه خنک شد. حالشو اون لحظه که زیر آفتابِ داغِ ظهرِ تابستون قوطی خنک رو چسبونده بود به لپش خریدار بودم حسابی... چندتا از لذتهای ناب دوران کودکی خودم اومد جلو چشمم. مثل لذت شیرکاکائو کیکهایی که وسط کارگری تابستونا تو کارخونه پلاستیک سازی بابا بزرگ میخوردم تقریبا 7 و 8 ساله بودم... یا لذت اون نوشابه بیسکوئیتهایی که با بابا و بعد چندساعت راهپیمایی تو کوچه ها ظلِّ آفتاب تابستون و تراکت پخش کردن برا آموزشگاه کنکورشون، زیر سایۀ درختِ یه خونۀ پولدار مینشستیم و میخوردیم تا خستگی رو از تنمون بشوره ببره...

 

پینوشت اینکه، ایدۀ این موضوع صد حس خوب، برگرفته از وبلاگ "سوداد" هست. که نویسنده ش یک شخصیت Optimist ساکن امریکاست. منِ ساکن ایران و بشدت Pessimist، خیلی خیلی زور بزنم بتونم 6 ماهی یا 1 سالی یه دونه حس خوبِ جدید براتون اینجا و تو این موضوع بنویسم :D

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شهاب غ

ثبت می شود به عنوان یک روز تلخ زندگیم

در حالیکه دبیری آموزش و پرورش، آخرین و تنها امید بقای من برای ادامۀ زندگی محسوب میشد، دیروز به همراه 2 دبیر شیمی دیگه و کلا به همراه 13 دبیر دیگه، توسط ادارۀ منطقه در لیست مازاد اعلام شدیم و گفتن که نیروی جدید نیاز ندارن، هرچند که در آزمون استخدامی دولتی ما عینا با قید صریح اعلام نیاز نیروی همین منطقه در دفترچۀ آزمون در آزمون شرکت کرده بودیم و باز معلوم نیست چه اتفاقی افتاده و کی از آسمون افتاده جای ما که جوهر قوانین و مصوبات مکتوب این مملکت همچنان هنوز خشک نشده و به یک سال نرسیده از درجه اعتبار ساقط میشن. مثل همۀ قوانین و مصوبات دیگۀ کشور که به باد بنده...

+ نکتۀ عجیب دیروز این بود که همینجور که هیئت چهارده نفری بلاتکلیف این اداره به اون اداره میچرخیدیم، با چندتاشون که گپ میزدم، مدرکا و دانشگاها توجهم رو جلب کرد: یکی فوق لیسانس علم و صنعت... یکی لیسانس امیرکبیر فوق علم و صنعت... خودمم لیسانس و ارشد صنعتی شریف... به وضوح این جملۀ سریال برادر جان توی گوشم با طنین خاصی تکرار میشد که حنیف به آراز میگفت: "آراز کجای کاری که سر نخواستنت دعواست!" داشتم فکر میکردم ما دانشجوهای تاپترین دانشگاههای ایران، واقعا چه جرمی مرتکب شدیم که اینجوری چند ساله سر نخواستنمون دعواست؟

یک توئیت پرچرخشی بود چند وقت پیش، از قول یک اکانت توئیتری به اسم خانم ایرانی با این مضمون:

اون موقع که هجده نوزده ساله بودم فکر می کردم دانشجوهای امیرکبیر و صنعتی شریف و کلا دانشگاههای صنعتی مشهور، خیلی خفن و خاص و باهوش و باسوادن و خیلی آدمای مهم و با جنمی هستن

اما بعد ادواجهای دوستام با فارغ التحصیلای این دانشگاهها فهمیدم ادما هرچی ادعاشون کمتر، زندگی باهاشون راحتتر

نمونۀ تیپیکال یک خانم ایرانی! یا کلا یک آدمِ ایرانی. اینکه حالا در مورد ازدواجه و در مورد ازدواج شاید خیلیها تأیید کنن که باید تناسب تحصیلی هم بین عروس و داماد وجود داشته باشه (چیزی که من الان تأییدش نمیکنم ولی حرف این خانمِ ایرانی این رو میگه). ولی مشکل اصلی الان من همین هست که این تفکر، توی فکر و ذهن تک تک مدیرای ایرانی، مسوولا و شاید همۀ مردم رسوخ کرده. همه فکر میکنن ادعای ما شریفی امیرکبیریها، مانع این میشه که از استعداد و سوادمون استفادۀ بهینه بشه.

اولا - یِه! یو ویش! به قول دوستم مسعود، میگه هر وقت کسی اینجور تحلیل عجیب و غریب کرد، بهش بگو آره آره راست میگی منم اتفاقا به جای مثلا شریف میخواستم برم فلان دانشگاه که بچۀ تو درس میخونه، ولی رتبه م نرسید نرفتم! حالا مسعود در تواضع نقطۀ مقابل منه. ولی یک حرفمون این وسط مشترکه: برداشت اینه که حقیقت رو بپذیریم: هممون برای خودمون و فرزندانمون دانشگاه شریف و دانشگاه تاپ میخوایم. و اگر در یک رشتۀ مورد علاقمون، رتبۀ یک دانشگاه معمولی و یک دانشگاه تاپ رو آورده باشیم، آیا نمیذاریم بچمون بزنه دانشگاه تاپ؟ و میگیم نه پسرم،نه دخترم تو بری اون دانشگاه ادعات زیاد میشه بزن همین دانشگاه معمولیه! آره اینجوریه؟! نه قطعا اینجور نیست. برداشت اصلی اینه که، متأسفانه در ایران، ما حس حسادت رو، هدایتش میکنیم به سمت تخریبِ یک چیزِ برتر.

ثانیا - نتیجه چی شده؟ نتیجه ی این موج سواری روی جهل چی شده؟ آیا مثلا مدیریت و مسوولیت و مشاغل رو از استعدادهای پر ادعا گرفتین، الان کشورتون رو بی ادعاهای سبکبالانِ عاشقِ پرنده تر ز مرغان هوایی دارن اداره میکنن؟! :)) تا این تفکر رو به فارغ التحصیلای دانشگاههای تاپتون دارین، حقتون همینه که مملکتتون افتاده دست یک سری بی سوادِ پر ادعا.... جز اینه؟! از قدیم گفتن خلایق هرچه لایق...

حرف آخر برای اتمام بحث - اکیدا اکیدا اکیدا، به دانشجوهای دانشگاههای سراسری خوب پایتخت و بعضی شهرهای دیگه که دقیق خاطرم نیست (مثل صنعتی اصفهان و ...) توصیه میکنم 99 درصد توانتون برای زبان خوندن و اپلای باشه... برید که اینجا توی این خراب آباد، سر نخواستنتون دعواست... برید بذارین این مردم توی همین باتلاقی که هست دست و پا بزنن که حالا حالاها حقمون بیشتر از این نیست.

 

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
شهاب غ

فلسفۀ ایکیوسانی - تولد پرستو

این پست مخاطب خاص داره (پری)

 

فردا تولد پریه، دختری که من دقیقترین و شفافترین برنامه ریزی رو داشتم برای ازدواج باهاش. بین این همه آدمهای زندگیم، هیچ وقت نشده بود دختری رو مثل پرستو این قدر واضح و شفاف در جایگاه همسر تجسم کنم، جای خونه ای که قراره با هم زندگی کنیم مشخص باشه، وظایفمون توی زندگی، شغل و شغلهای آیندۀ من در زندگی با پری، در این یک مورد خاص پری برای من منحصر به فرده. من در رابطه با پری هیچ وقت بلاتکلیف نبودم و همیشه میدونستم هدفم چیه و چی میخوام و به کجا قراره برسم. رابطۀ من با پری تنها رابطه ای بوده که شکست و پیروزی توش کاملا تعریف شده بود. همین دارای چارچوب بندی بودن این رابطه بوده که احتمالا باعث شده الان بعد از حدود 7 ماه از جدایی، هرچی یادم بیاد از پری، برام تداعی کنندۀ حسهای خوب باشه.

(دلسوزی مادرانه - فلسفۀ ایکیوسانی) - یکی از سکانسهای جذاب کارتون ایکیوسان، برای من وقتی بود که ای کیو باید در یک دعوا بین دو تا زن تصمیم میگرفت که کدومشون مادر یک کودک هستن. ای کیو یک مسابقه ترتیب داد و گفت هر زن یک دست کودک رو بگیره و بکشن. هر کس تونست بچه رو از دست اون یکی زن بکشه، اون برنده ست و مادر واقعی بچه. مسابقه اجرا شد و با فریادهای بچه از درد، بالاخره یکی از زنها بچه رو رها کرد و زن دیگه بچه رو در آغوش کشید و خوشحال از اینکه مسابقه و رأی ای کیو رو برده. در این لحظه ای کیو یک منطق احساسی خیلی خیلی خیلی قشنگی رو عنوان میکنه، که توی زندگی هممون بشدت کاربردیه: ایکیو زد توی پرِ زنِ برنده، و گفت تو مادر بچه نیستی! مادر بچه اون زنیه که از دیدن درد فرزندش دلش به درد اومد و دلش نیومد درد کشیدن کودکش رو ببینه و زود دست بچه رو رها کرد.

 

ببینین این فلسفۀ ایکیویی شاید هر روز در زندگی ما اتفاق میفته. لزوما کسی که برندۀ بحثها و منازعات هست، برندۀ نهایی بازی نیست. شاید اون کسی که زودتر توی دعواها کوتاه میاد، همونیه که بیشتر دلش به حال ما و رابطمون میسوزه.

 

ربطش به پری؟ خوب من این 7 ماه از پری دلخور بودم. که علی رغم اون رابطۀ بشدت گرم و منحصر به فرد، و واقعا تکرار نشدنی، کامل ارتباطش رو با من قطع کرد. نه تولدم، نه فوت خاله م هیچ مناسبتی تبریک و تسلیت نگفت. اون زمان از روی احساس ناراحت بودم. ولی میام با این فلسفۀ ایکیویی به قضیه نگاه میکنم. میبینم که کار پری در تموم کردن کامل رابطه بدون هیچ بازگشتی، چقدر مفید و سودمند بود در مقایسه با دخترهایی که نخ رابطه رو نگه داشتن، و هر وقت من میخوام فراموششون کنم با سلامی پیامی درخواستی واقعا مانع این میشن من به زندگی عادی خودم برگردم. الان مدتهاست به این جمع بندی رسیدم کسی که، مثل پری، بعد اتمام یک رابطه، بدون هیچ بازگشتی به گذشته، کامل ارتباطش رو با طرف مقابل قطع میکنه، دلسوز واقعی ما همون آدمه. چون نمیخواد ما توی خاطرات گذشته دست و پا بزنیم. نمیخواد فرصت نگاه باز به آینده رو از خودش و ما بگیره، با نگه داشتن ما در یه برکۀ راکد، به اسم خاطرات.

 

نتیجه؟ نتیجه اینکه امشب، شب تولد پرستو، خیلی با خودم دل دل کردم که بعد 7 ماه دلتنگی، حداقل به بهونۀ تولدش بهش پیام بدم. ولی فکر کردم فلسفۀ پری چیزی جز این بوده این 7 ماه. و شاید 7 ماه تلاش کرده من رو فراموش کنه. و الان واقعا دور از انصافه با یک پیام تلاشهای 7 ماهه ی طرف مقابل رو زایل کنم. ترجیح میدم با پیام من یاد رنج و عذاب هفته های آخر رابطه با من نیفته اگر یاد من نیست. کلا یاد من نیفته اگر یاد من نیست. و ترجیح دادم این پست رو اینجا بنویسم، تا اگر روزی ساعتی دوباره یکهو یاد من افتاد و تصمیم گرفت یک سری به وبلاگ بزنه، خودش این پست رو ببینه و بدونه که به یادشم. تولدت مبارک مَلو جان :) بهترین آرزوها رو برات دارم و امیدوارم امشب یه رتبۀ عالی در کنکور ارشد، بهترین کادوی تولدی بوده باشه که خودت به خودت دادی :)

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
شهاب غ

فوتبال زنان

خبر کوتاه بود؛ یک ساعت پیش صفحه اینستاگرامی اسکای اسپورتس خبری منتشر کرد مبنی بر اینکه، فدراسیون فوتبال انگلیس، FA، از ماه ژانویه، حقوق یکسان به ملی پوشان زنان و مردان تیم ملی انگلیس پرداخت کرده.

و خوب هوادارای انگلیسی یکی از کله شقترین و نژادپرستترین هوادارای فوتبال دنیا هستن و بحثهای اعتراضی زیر این پست داغه. کامنتهایی مثل این موارد:

- یکی گفته بود مگه فوتبال زنان قدر فوتبال مردان مخاطب داره؟ (این در واقع نظر گری لینِکِر، اسطورۀ فوتبال انگلیس در دهۀ 80 و مفسر فعلی فوتباله و معتقده چون فوتبال درآمدش تماشاگر محوره، تا زمانی که فوتبال زنان هم پای فوتبال مردان مخاطب جذب نکرده، حق داشتن درآمد برابر رو ندارن و باید قدر دخلشون خرج کنن).

- یکی نوشته بود حالا همون حقوق تیم ملی هم انقدر کمه که تا حالا فوتبال مردان هر چی میگرفتن میدادن به چریتی و خیریه، ولی خوب من ترجیح میدم اون پول بره به حساب خیریه تا برسه به کسایی که استحقاقشو ندارن!

و کامنتهای پر لایکی از این دست.

 

هرچند از ابتدای سال 2020، فوتبال متأثر از کو وید19، تماشاگر محور نبوده چندان، و باید دید FA این روند برابری  حقوق رو بعد بازگشت تماشاگرها به معادلات فوتبال باز هم ادامه میده یا نه. و آیا مثلا شاهد برابری این ارقام مالی در حق پخشهای سرسام آور باشگاهها خواهیم شد یا نه. یا اینکه آیا یک روزی میرسه که یک باشگاه زنان حاضر بشه برای خرید یک خانمِ ستاره، هم اندازۀ نیمار و پوگبا و رونالدو و ... 200 میلیون پوند پرداخت کنه یا خیر. ولی هر چی هست، در روزگاری که ما زنهامون از حضور در فوتبال مردان محرومن و شوهرهای قهرمانانِ زنمون از پشتِ فنس ورزشگاه قهرمانی همسراشون رو تبریک میگن، این تحولات داره در فوتبال دنیا رخ میده.

 

(خبر بی بی سی؛ جام جهانی زنان 2019 رکورد بیننده را شکست) - گزارشات فیفا میگوید که یک جمعیت با رکورد 1.12 میلیارد نفری جام جهانی 2019 زنان را تماشا کردند. تیم فوتبال ایالات متحده امریکا با پیروزی 2-0 برابر هلند در خاک فرانسه، در مسابقه ای که 82.18 نفر زنده آن را تماشا کردند، جام را برای بار چهارم بالای سر برد.

رئیس فیفا، جیانی ایفانتینو در این باره میگوید: "شکستن رکورد 1 بیلیون نفری نشان میدهد که بازی زنان چه پتانسیل بالایی دارد. اگر ما فوتبال در سطح جهانی را ارتقاء داده و پوشش دهیم، هواداران همیشه خواهان تماشایش هستند، چه فوتبال زنان باشد چه فوتبال مردان."

اعلام شد که در ماه جولای 2019، 47% جمعیت UK (بریتانیا) پخش و پوشش زندۀ BBC از شکست زنان انگلیس برابر ایالات متحده را در نیمه نهایی تماشا کردند، بازی ای که با 11.7 میلیون نفر بینندۀ تلویزیونی، پربیننده ترین برنامۀ زندۀ تلویزیونی تا آن تاریخ از 2019 بوده است.

با توجه به گزارش فیفا، 993.5 میلیون نفر مسابقات را از تلویزیون به تنهایی تماشا کردند و 481.5 میلیون نفر دیگر نیز از طریق دیگر بسترهای دیجیتالی به پوشش بازیها دسترسی داشتند. منبع

 

 

 

+ بیشتر از بیان این خبر هدفم این بود که بگم: احتمالا بعد از کسب مجوز حضور در فوتبال بانوان، مطالبۀ زنان ما مثل همین دغدغۀ فوتبال انگلیس، کسب درآمد برابر خواهد بود. بدانند و آگاه باشند که فعلا برهان اصلی این خارجیا که مخالف درآمد یکسان هستند، اینه که میگن فوتبال زنان قدر فوتبال مردان مخاطب نداره. پس در کنار همۀ تلاشها برای حضور در ورزشگاه، این رو هم روش کار کنید که موانع از سر پخش ورزش زنان و رسیدنش به دست مخاطب برداشته بشه. خودتونم یکم بیشتر برید ورزشگاه بازیهای بانوان! اینجور نباشد که یک خانم خودش را برای حضور در فوتبال مردان جر وا جر نماید و ازش بپرسی قهرمان سال 98 لیگ اول بانوان که بود، به تته پته بیفتد :D

+ البته فوتبال ایران برخلاف فوتبال مدرن دنیا، اصلا تماشاگر محور نیست، نقش تماشاگر فقط اینه که با مغز خالی دنبال چهارتا لیدرِ جهت دهی شده راه بیفتن و استرا و برانکو رو بهونه کنن برای گردش و عزل و نصب مدیرای غیر فوتبالی که هممون میدونیم به صدتا ارگان وصلن غیر از فوتبال.

 

در کل منفعلم نسبت به این خبر، باید دید پس لرزه هاش چیه. ولی هر اتفاق مثبتی قراره برای فوتبال بانوان در جهان بیفته، در زمان همین ایفانتینو به اوجش رسیده گویا.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
شهاب غ

فحشهای بی صاحاب

سه هفته قبل، در نتیجۀ تمیز کردن اتاقم، و مرور خاطرات چهار ساله، پستهای "دوران خریت" و "نیم مشت خاکستر" رو نوشتم. با تمرکز بر ایده های شخصی خودم با محوریت موضوع تجاوز. بدون هیچ محرک فکری بیرونی، صرفا به خاطر مرور خاطرات چهارساله ی خودم. ولی خوب به طرز شگفت انگیزی، از همون سه هفته قبل، فضای مجازی اطرافم یکباره پر شد از محتوای مختلف در مورد همین موضوع تجاوز و بررسیش از ابعاد مختلف. هنوزم متحیرم! که چجور این همه محتوای مرتبط با افکارم در بهترین زمان ممکن توی نت به غلیان و جوش و خروش افتاد و یک بار دیگه، درست وقتی که لازم بود، زشتیهای تجاوز رو از هر بعدی برای من بازگو کرد.

خوب نتیجه ی شگفت انگیز این خوراکهای فکری واضحه: وقتی شما در محتوای ورودی مغز، زشتیهای یک موضوع رو در یک فیلم یا نوشته میبینید و میخونید، حداقل تا مدتها نسبت به اون عملِ مضر و قبیح واکسینه میشید. مثل الان من که ذهنم کاملا با مرور زشتیهای تجاوز در پستهای این دو هفتۀ روانشناسها، از موضع دفاعی خودش دربارۀ "تجاوز به عنوان تنها راه ایجاد رابطه با زن ایرانی" کوتاه اومده.

از این نظر ممنونم از همگی آدمهایی که در تولید این محتواها تلاش داشتن و ممنونم از خدا که شاید یکبار دیگه در یک برهۀ خطرناک نشون داد حواسش بهم هست.

+ در مورد جنگ هم این ایده توی ذهنم بود. همیشه بعد از دیدن فیلمهایی که جنگ رو به تصویر کشیدن (آخرین فیلمی که دیدم در این مورد 1917 بوده)، با فکر کردن به اثرات مخرب جنگ بر زندگی آدم، تا مدتها از هرگونه موضع دفاعی در برابر جنگ دور شدم. کلا وقتی میبینیم کسی از یک چیزِ مخرب دفاع میکنه، به نظرم هیچی بهتر از این نیست دو ساعت دعوتش کنیم به سینما و یک فیلم خوش ساخت از مضرات اون موضوعی که ازش دفاع میکنه براش پخش کنیم.

++ یکی از فیلمهای خوب در این زمینه فیلم فروشنده بود که با پدر و خواهرم رفتم سینما دیدم. از اون دست فیلمهاست که کلا دیدنش برای ما مردها تلخه. و ثانیه شماری میکنیم فیلم تموم بشه و از سالن سینما خارج بشیم. این رو با نگاه کردن به بیقراری تمامی مردهای حاضر در سالن سینما روی صندلی میتونستم بفهمم. مثل عصب کشی اخلاق و روانه. درد داره، ولی هر از گاهی لازمه! تا از درون نپوسیم.

 

+++ یک حرف دیگه م در مورد دایرۀ مخاطب هست: توی وبهای دیگه اشاره کرده بودم. دوباره توی پست خودم تأکید میکنم. میگن فحش رو بنداز زمین صاحابش برمیداره. ولی به نظرم یکی از مشکلات اصلی ایران امروز به نظرم اینه در هر موضوع انتقادی، اتفاقا تنها کسی که گوشش به این انتقاد شنوا نیست خود فردیه که در کانون این اتهام قرار داره. چه در دزدی چه در اختلاس و چه در فساد اخلاقی و ... محتوای این سه هفته رو پیرامون تجاوز میخوندم. کمابیش برخی اعتراض کرده بودن به اینکه مثلا چرا بعضیها در برابر تجاوز سکوت میکنن. یا چرا بعضیا ازش دفاع میکنن. بعد چندتا پست روانشناسی خوندم از تجاوزهای فجیع صورت گرفته!! چیزهایی که من تو کل 32 سال زندگیم حتی فکرم هم سمتش نرفته. با خودم فکر کردم، اون روانشناس و آدم دغدغه مندِ اجتماعی که داره از بدیهای تجاوز میگه، اساساً داره در مورد حیوونهایی حرف میزنه که این قبیل تجاوزها رو توی کارنامۀ آمار ثبت کردن. بعد تویی که ته تهش دست دوست دخترتو زیر پل بزرگمهر اصفهان بوسیدی و دستشو کشیده و به خیال خودت مضطربش کردی، میای تئوری میدی و مخالفت میکنی و میگی اگر فلان نباشه پس چجور رابطه برقرار کنیم و این حرفا! بابا اون اصلا داره در مورد یک گروه دیگه صحبت میکنه. تو کلا با یه گروه دیگه گشتی و نشست و برخاست کردی. در کل به نظرم در مناقشات تئوری و دفاع از این ایسم میسم ها که تکلیف روشنه. دو طرف انقدر تو سر و کول هم میزنن هیچ کس هم کوتاه نمیاد. ولی در مورد مسائل عملی، مثل همین بحث تجاوز؛ خیلی خیلی مهمه جایگاهمون رو پیدا کنیم و ببینیم مخاطبِ کدوم حوزه از بحث هستیم. اصلا شدت چیزی که نویسنده داره میگه با شدت چیزی که ما توی ذهنمون تجسم کردیم یکیه یا نه. خلاصه ی کلام که با خوندن موارد عینیِ تجاوز در برخی شهرستانها، دیدم چقدر مثلا دفاعم از متجاوز شدن مردِ ایرانی در پست نیم مشت خاکستر خنده دار بوده.

این مشکل مخاطب هم تنها راهش رو قبلا توی وب دیگران گفتم؛ همین هست که بعد دیدن تجاوز و کلا هرگونه تخطی، به جای اینکه در صحنه ساکت بشینیم و بیایم خونه و پشت کیبورد مجازی پیازداغ تفت بدیم، همون در لحظه در موقعیت و در همون برهۀ زمانی مقتضی همون فرد متجاوز رو با لحن و پاسخ مناسب مخاطب قرار بدیم. فردی که آدم کشته رو با لحن و پاسخ متقضی خودش واکنش نشون بدیم، فردی که خشونت انجام داده با لحن خودش، فردی که حریم تاکسی رو رعایت نکرده با لحن مقتضی خودش، فردی که تجاوز کلامی داره، تجاوز نگاهی داره، هر کدوم با لحن خودشون...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
شهاب غ

نوشدارو قبل مرگی، بعد مرگم زهرمار

جمع بندی مطلب: من هم موافقم که تجاوز، یا کلا هر جرمی، در هر تاریخی اتفاق افتاده باشه، قابل تقبیح، سرزنش و پیگیریه. ولی به نظرم الان آموزشهای جدید، تغییر رویه پس از وقوع تجاوزها و جرائم، و اقدام فوری و لازم بعد از هر تجاوز، از این نقطۀ حال به بعد، خیلی مهمتره تا چسبیدن به اتفاقای گذشته.

 

حرف اصلیم همین سه خط بالا بود. بقیه پست رو نخونید هم چیزی از دست نمیدید:

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
شهاب غ