نمیدونم از کجا شروع کنم. روز وحشتناکی رو تا همین الان که ساعت 1 ظهر هستش سپری کردم. امروز به نوعی، جان نش رو در زندگی واقعی ملاقات کردم.... این پست خدمت قبلی (کلیک) یادتونه؟ که گفتم 90 درصد پسرهای خدمت قبلی زندگیشون به فنا میره؟

دوتا دوست داشتم دوران ارشد، هادی و سید محسن، که لیسانس دانشگاه نفت بودن، مثل من بعد از لیسانس رفتن آموزشی خدمت و جواب ارشدشون که اومده بود و مثل من مهندسی کنترل دانشگاه شریف قبول شده بودن، بعد ایست خدمتی از خدمت برگشته بودن که درس بخونن و بعد درس خدمتهاشون تموم بشه.

هادی رنک اول رشته ی ما توی ارشد شد. پذیرش گرفت از مکمستر در کانادا. نوشتن 7 مقاله حین دورۀ دکتری در این دانشگاه حکایت از نبوغ و پشتکار و تسلط کم نظیر این پسر در رشتۀ درسیمون داره.

(از ساعت 1 که نوشتن این متن رو شروع کردم، نیم ساعت دایی که رفته بود ملاقات خاله که کرونا گرفته، اومد جلو در صحبت کرد باهام. الان هم دوست مذهبی و قدیمی مامان زنگ زد بهم یک پیرزن که میخواد من رو وارد نتوورک مارکتینگ چای نیوشا بکنه :| ذهنم اصلا تمرکز لازم برای نوشتن از ملاقات با هادی رو نداره دیگه. خلاصه میگم تمومش کنم)

1- هادی یک غول موفقیت محسوب میشه. توی پست خدمت قبلی وقتی نوشتم 90 درصد پسرای خدمت قبلی زندگیشون خراب میشه، اون ده درصد دقیقا منظورم سید محسن و هادی بود که آدمهای موفقی شدن. مخصوصا هادی. حالا... همون هادی، که 3 سال پیش در بحبوحۀ مقالات دکتراش، جواب پیامهای من رو توی اینستا نمیداد، و من یک دوست سوخته حسابش میکردم، امروز تقاضای ملاقات با من رو داشت. اصلا نمیتونستم حدس بزنم هادی بعد از 4 سال بیخبری، با من چی کار داره. امروز سر قرار، پسری رو دیدم که همون هیکل تو پر و قویش دو برابر شده از چاقی. یک مرد عاجز که با ترس و اضطراب عجیبی به من میگه نیروهای امنیتی یک باند ایرانی در کانادا ذهنش رو هک کردن، افکارش رو دانلود کردن و همه امور زندگیش رو تحت کنترل دارن. میگه این گروه امنیتی از سال 1970 همه ی افکار مردم رو تحت کنترل دارن و از اختراعات کانادایی در زمینۀ خوندن ذهن دارن سوء استفاده میکنن. میگه اجازه نمیدن من زنگ بزنم جاستین تئودور، نخست وزیر کانادا و بهش خبر بدم. اگر بفهمه اینا دارن از امکانات کانادا سوء استفاده می کنن پدرشون رو در میاره. به من میگفت شهاب میدونم تو هم عضو باند اینایی و از همون لیسانس پارادوکس خنده داری داشتی. این گروه تمامی جاب های من رو سرخود ریجکت کردن، نمیذارن من به اون چیزی که استحقاقش رو دارم برسم. PR (سکونت دائم) کانادا دارم ولی این باند ایرانی PR رو دست خودشون گرفتن و به هر کسی بخوان میتونن سکونت کانادا بدن. کلا سیستم اطلاعاتی کانادا رو دست خودشون گرفتن. الان فعلا برگشتم ایران. مشکل خدمت دارم و رفتم بنیاد نخبگان و فلان جا و بهمان جا برای پروژه خدمت صحبت کردم ولی مطمئنم این باند کنترل همه چی دستشونه. این باند که شامل مسعود میشه و مهدی الف و یاسر نون و ... و تو هم احتمالا باهاشون همدستی، تا داخل بدن من نفوذ کردن، باعث زیگیلهای روی گردنم شدن. هر وقت بخوان میتونن قلب من چشم من هر عضو از بدن من رو از کار بندازن.

2- هادی ده برابر اینها صحبت کرد، از تخمک قرض دادن مادر و خاله ش به هم و جابجا شدنش با پسرخاله هاش و کلی حرف عجیب غریب دیگه. آره هادی دیوانه شده. یک دیوونه که یک ساعت تمام حرفاش رو گوش میدادم، و غرق در غم و اندوه عجیب نمیدونستم چجور میشه به این رفیق خود شیفتۀ سابق و درموندۀ امروز کمک کرد. بعد از ملاقاتمون سریع تماس گرفتم خونشون تا نرسیده خونه با پدرش صحبت کنم. پدری که با صدای گریان و لرزان، پشت تلفن میگفت آقای غ، این پدر رو توی این شرایط تنها نذار. هادی داغون شده کمکم کن.

3- با پشتکار میتوان جای نبوغ را گرفت - توموری به نام مسعود (ادامۀ مطلب)

با پشتکار میتوان جای نبوغ را گرفت - این جمله از جناب مرتضی حنانه، پشت کتاب پیانوی چرنی، توی ذهن من حک شده. کاملا بهش اعتقاد دارم. هر چند مادرای ما سمپادیها اکثرا اعتقاد دارن که بچه هاشون تیزهوشن و نخونده سمپاد قبول شدن و ... ولی من یکی خوب میدونم چقدر برای کنکور ارشد و کارشناسی زحمت کشیدم و با برنامه ریزی دقیق خوندم. کسی که بگه استعدادش بالاست و نخونده قبول میشه، در واقع تمام زحماتی که خودش کشیده رو الکی پایمال کرده. این وسط، نابغه ای مثل هادی، و حالا آدم نسبتا تیزهوشی مثل من، قطعا هرچی هم بهش رسیدیم حداقل 70 درصدش برای پشتکاری بوده که در اون راه خرج کردیم و هرچی هم بهش نرسیدیم به همین نسبت به خاطر تلاش بیشتر بقیه بوده.

ما هر دو یک رفیق مشترک داریم. به نام مسعود. پسری که یک سال پشت کنکور کارشناسی مونده بود و از همۀ ما بزرگتر بود. دوران لیسانس هم پخِ خاصی نبود، به زور درسا رو پاس می کرد و معدل لیسانسش یک و یک دهم نمره از من پایینتر بود.

سال اول کنکور ارشد هم من هم مسعود پشت کنکور موندیم (که خورد به سال 88 و من شخصا داشتم کنار بسیجیهامون توی گروهای ایمیل یاهو به بچه های جبهۀ سبز دانشگاه ثابت میکردم که توی راهپیماییهای فراخوان شده توسط میرحسین اگر در هر متر مربع 10 آدم جا بشن کلا بین آزادی تا انقلاب چندنفر آدم جمع میشه! در این حد چیزخل بودیم...)

سال دوم کنکور ارشد هر دو خوندیم و مسعود شد رتبه زیر ده من هم فکر کنم 14 شدم. من چون 4 ساله لیسانس رو تموم کرده بودم، باید تابستون 90 میرفتم سربازی تا جواب قبولی ارشد بیاد. با همون تصمیم ناآگاهانه ریدم توی مسیر زندگیم. از دق دادن مادرم گرفته تا افسردگی بعد آموزشی پادگان خودم... که بگذریم. بحث روی مسعوده. که رفت طلای المپیاد مهندسی شیمی گرفت اون سال. به عنوان نخبه حین ارشد سربازیش رو تموم کرد با یک پروژه. با تلاش و پشتکارش مسعود به هر آنچه نرسیده بود از بعد ارشد رسید. رتبۀ 3 دکترا شد. پذیرش از همون مکمستر گرفت. تا اینجا همه چی اوکی هست. ولی مسعود یک دیالوگ داشت که در تمامی جنبه های حرفهاش این دیالوگ رسوخ کرده بود؛ یک بار که با مسعود سوار ماشین شاهرخ بودیم، مسعود طبق معمول داشت غر میزد که ما لب دریا بریم خشک میشه باید آفتابه ببریم با خودمون اه تف توی این زندگی که اصلا جای پیشرفت برامون نیست. مسعود صمیمیترین رفیق من در دوران ارشد بود و همیشه حرفاش رو جلوی روش تأیید میکردم. شاهرخ یکباره برگشت گفت: بابا مسعود تو دیگه نزن این حرفو. تو از اونایی که همیشه جلو بقیه از یأس و ناامیدی حرف میزی و پشت صحنه تلاش میکنی و خودتو بالا میکشی.

آره درسته. منم بهش فکر کردم. مسعود دقیقا همچین آدمی بود. خود مسعود اون لحظه لبخند زد، جوابی نتونست به شاهرخ بده که جمع رو قانع کنه. انگار این واقعا نقشۀ پس زمینۀ ذهن مسعود بوده همیشه. مسعود که دوست من بود و همیشه هوای من رو داشت. ولی یک دوست دیگه داشتم، حسین صحرایی، یک بیشعور منچستری که خیلی با هم در باره منچستر تکست بازی میکردیم، سال اول ارشد من (و سال دوم ارشد خودش) وسط تکستها همیشه به من یاداوری میکرد که مسعود المپیاد طلا گرفت نخبه شد تو باید برگردی توی سگدونی پادگان). مسعود و حسین کاری کرده بودن من تمام سال اول ارشد خواب رژه های پادگان رو میدیدم.

اما امروز، وقتی هادی، با اون همه نبوغ؛ با اون همه موفقیت و مقاله ی علمی، با PR کانادا، وسط ترسهای پنهان ذهنش اسم خدمت و اسم باندی به سرکردگی مسعود رو آورد، وقتی حتی با پدر عاقل و جا افتادش هم حرف میزدم گفت یه سری رفیق داشت توی مکمستر "مسعود و پسعود" که همه از این عقب بودن و با زیراب زنی جلو افتادن. من فهمیدم این تومور سرطانی بدخیم، این مسعود خان، اونجا هم کار خودش رو کرده در بیرون انداختن یک دوست دیگه از مسیر رقابت.

هفته ی پیش مسعود تماس گرفته بود از کانادا باهاش صحبت می کردم. یه سری پیشنهاد مطالعه ای بهم داشت. میگفت قبل قرنطینه یک مهدی نامی بود محل کارمون، 50 ساله و ایرانی که سعی داشت زیراب منو بزنه ولی باس (رییسمون) فهمید اخراجش کرد.

درسته، مسعود پشتکار فوق العاده بالایی داره. آدم بدون پشتکار نمیتونه کارشناسی و ارشد شریف بخونه، نخبه بشه، دکترای مک مستر بگیره و یک شغل امن در کانادا جور کنه. ولی توی رقابت، از آدمایی مثل مسعود بترسید. مسعود یه تومور سرطانیه. ذهن رقیباش رو فلج میکنه.

طفلک هادی.. از ته دل غمگینم. ناراحتیم از فوت مامان خیلی یادم نمیاد. ولی غم امروز، تلخترین روز زندگیم رو رقم زد. یه جورایی یاد دوماه آخر زندگی مامان افتادم. که بعد سکتۀ مغزی نمیشد حرفاش رو بفهمم. زمان فوت، صبح جمعه دوم محرم 1394، سعی داشت دست توی دست بابا یک چیزی به بابا و من و شهرزاد بگه ولی زبونش باز نمیشد. نفهمیدیم چی میخواست بگه و رفت. هادی امروز همون بود. یک دوست قدیمی، که حرفاش رو نمیفهمیدی. هی با ترس میخواد یک چیزی بهت بگه، ولی حرفاش رو نمیفهمی. هادی فقط یک چیز رو تکرار میکنه. میگه من نمیتونم تلفنم چک میشه. ولی شما زنگ بزنید به اطلاعات، به جاستین تئودور. بهش بگین این باند ایرانی دارن کثافت کاری میکنن. دستام دیگه نای تایپ کردن نداره.