شخصی

۱۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

شیرین مثل مربای آلبالو

بار قبل که آهنگ جدیدی از مرحوم مرتضی پاشایی منتشر شد، یادمه همون روزها مشغول تمیز کردن شیشه ترشیهای یخچال دومیِ مامان بودم. (یخچالی که اختیارش دو سالی دست بابا بود و مرباهایی که میپخت و ترشیهایی که مینداخت رو جا داده توش). مرباهای بابا رو اصلا دوست ندارم. وانیلشو خیلی زیاد میزنه. کلا ترکیبش متناسب نیست. توی بالا پایین کردن شیشه ها، یه شیشه مربای آلبالو پیدا کردم، تاریخ برچسب روش نوشته شده بود: 93/4/2. تاریخ یک سال قبل از فوت مامانه. مثل خر تیتاپ دیده، با ذوق در شیشه رو باز کردم. سالم سالم بود! روی شیشه یک لایه خشک شده بود که همون خشک شدن از کپک زدن شیشه جلوگیری کرده بود. یک قاشق برداشتم و از مربا برداشتم و گذاشتم روی زبونم.... هووووممممم. طعم بهشت... الان 6 ماهی هست هر وقت دلم تنگ میشه، اون شیشه مربای مامان رو میارم و یه قاشق از بهشت میمالم روی کره و میخورم...

اینایی که این روزا به آهنگای جدیدی که از مرتضی پاشایی منتشر میشه ایراد میگیرن، بد نیست بدونن، گاهی مربا، وقتی که انتظارشو نداری، طعمش شیرینتره... یه قاشق بخورین و یه فاتحه بخونین :)

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
شهاب غ

دنده عقب - وقتی خروجی رو اشتباه میپیچیم...

(خانوم اولی) + ولی واقعیتش د**** مدل زندگی که داره و انتخاب کرده خیلی با تو و من و دیگرانی فرق داره
یه لایف استایل آزاد داره
من همون برخورد کوتاه که تو خونتون دیدم این برداشت رو کردم

و بنظرم باید بذاری زندگی خودشو بکنه چون تصمیمش رو گرفته، ممکنه خیلی اشتباهات بد بکنه یا شایدم نکنه
ولی اگه اشتباهی کرد نمیتونی جلوشو بگیری
واقعیتش اینه
چون انتخابش اینه

 

(شهاب) - اره منم موافقم
مرسی🌸🌺

 

+اونروزی که من گفتم چرا اینجور کیسا و تو ناراحت شدی میخواستم اینجور بگم

ببین منظورم این بود حالا به هر دلیلی که من نمیتونم قطعی بگم به این دلیل و اون دلیله، علاقه به آدمایی داره که از دید مثلا تو خط قرمزایی رو رد کردن

حالا بهرحال انتخاب و سبک زندگیشه

 

- خوب راستش رو بخوای این رو همه دخترا دارن حتی تو

و هر دختری بعدها من باهاش بودم این علاقه به پسرای اصطلاحا bad boy رو داشته

 

+من برای ازدواج ندارم😅

هرگز با این کیسا ازدواج نخواهم کرد

 

- تو **** ازت خواستگاری میکرد ازدواج میکردی دیگه

 

+ نه

 

- حله

 

+ واقعیتش رو میگم شهاب

این مدل پسرا کیس مناسب ازدواج نیستن

فقط بخاطر سیگار نمیگم

بخاطر اینکه اصرار دارن مثلا وانمود کنن خط قرمز ندارن

خلاصه نگرانیت رو میتونی مستقیم با د***** در میون بذاری ولی خب اعتمادش رو خراب نکن

 

- درسته ببینم چکارش میکنم

 

+ باشه

 

چند روزی هست این مکالمه و مشورت گرفتن من از خانوم اولی ضربۀ محکمی زده به باورایی که این 6 سال (و بعد آشنایی با خودش) برای خودم ساخته بودم. وقتی 25 سالگی بعد از یه ماه رمضون استخاره، عید فطر بالاخره پیام دادم بهش و گفتم میشه شماره منزل رو بدین تا مادرم تماس بگیرن خدمت خانواده، جواب داد که "به نظرتون زود نیست به خانواده گفتین؟! یکم آشنا شیم تا بعد ارشدتون بهتر نیست؟". همون لحظه بود که من پا گذاشتم روی تمام اصول خودم و ذره ذره از اون شهاب بسته و مقیدی که فقط و فقط بین خطوط حرکت میکرد، فاصله گرفتم و خود اصلیمو بعد تحقیرهای خانوم اولی گم کردم. و روز به روز پسرای روشنفکر بیشتر برام یه یک الگوی دست نیافتنی تبدیل میشدن، پسرای روشنفکری که به چیزی جز تابوشکنی فکر نمی کردن، از دود و دم و مشروب و س/ک/س گرفته تا هر خط قرمز دیگه که رد شدن ازش رو افتخار می دونستن، قشنگ یادمه روزی رو که از رابطه با یکی از این پسرای روشن فکرِ پولدار برمیگشت، داشت خودش رو متقاعد می کرد که آیا اون پسر از س/ک/س بیشتر از انتظار اونقدری لذت برده که بیاد خواستگاری یا نه. متأسفانه من یه بچۀ لجباز و عنقم که حافظه م بشدت قویه. مخصوصا توی مواردی که تحقیر شدم. حالا، حالا که 6 ساله یک سری باور جدید از یک پسر ایدال برای خودم ساختم، این دختر میاد و با یه پتک اینجوری می کوبه به تمام اون چیزی که من توی این 6 سال بعد از آشناییش ساخته بودم.

فعلا نمی تونم نتیجه گیری کنم. یک هفته هست کامل منگم. گیجِ گیج. نمی دونم اون پسرای تابوشکن روششون درسته، یا پسرای مقید، فعلا فقط این رو میدونم: باورتون رو برای هیچ خری تغییر ندین. به خاطر هیچ خری از عقایدی که فکر می کنید درسته عقب ننشینید. و مراقب ترویج عقایدتون باشید. چند سال دیگه به همین راحتی مروجین میزنن زیر اون عقایدی که کردن توی ذهن من و شما. کلا به نظرم هیچ آدمی تا قبل 40 یا 45 سالگی حق نشر هیچ عقیده و مسلکی رو نداره. در واقع گه میخوره که میاد و ترویج میکنه مثلا س/ک/س آزاد باشه و فلان. همین آدم، به چهل سالگی که نزدیک میشه، میاد میگه نه من پسرای تابوشکن رو برای ازدواج نمیپسندم. من ترجیح میدم برای ازدواج به کسی فکر کنم که برای خودش خط قرمز داره. هرچند خودم به عنوان دختر در دوران جوونی یکی از مروجین س/ک/س آزاد بوده باشم.

وای خدا مغزم داره میترکه. فقط بگم برعکس این قضیه توی جامعه خیلی صادقه. یعنی پسرایی که دنبال دختر روشنفکر برای دوستی هستن و وقتی پای خانواده و خواستگاری و ازدواج وسط میاد یهو خط قرمزها و تابوها براشون ارزشمند میشن.

 

پینوشت: من بعد 6 سال دوستی با خانومها، یک نتیجه ی کلی گرفته بودم. گفته بودم دوستی به هر طریقی بدون رابطۀ جنسی به درد نمیخوره. و کاملترین نوع و بهترین نوع تعهد جنسی هم به نظرم در قالب ازدواج هست. و خدا هم یه شناختی از بندش داشته که دوستی دختر و پسر رو حتی بدون تماس، حتی به صورت عاطفی حروم اعلام کرده تا قبل ازدواج. برای همین یک مدتی بود این خط فکری رو نشر می دادم که اگر مقید به اسلام هستین، ازدواج کنید، اگر هم نیستین، بدون س/ک/س قرار مدار رابطه عاطفی نذارین. الان نظرم برگشته. الان میگم این مملکت پره از آدمایی که فاصله 20 تا 30 سالگی خیلی اراجیف نشر میدن، ولی سنشون که میرسه بالای 35، میزنن زیر همه چی.

 

+ در همین راستا، خوندن پست یک احمق کمتر (کلیک کنید) رو از آیبکنوشت از دست ندین.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شهاب غ

آشپزِ آشخور (2) - دستور پخت ماکارونی

تذکر - این دستور پخت لزوما کاملترین و بهترین نیست و فقط برای مرور نویسنده قبل از شروع آشپزی مکتوب شده است.

(ادامۀ مطلب)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

بی خیال تنبیه خودمون بشیم، روزگار خودش بلده چجور تنبیهمون کنه

دوران پس از پری - امروز، تازه ظرفی که 30 بهمن توش برای نگار سوسیس برده بودم رو (این پست) شستم. ظرف خیلی ساده ای هم بود، یه ظرف شیشه ای آغشته به پنیر پیتزا که اصولا جزو ظرفای راحت من محسوب میشه. ولی نمی دونم چرا 45 روز، ناخوداگاه تصمیم گرفته بودم این ظرف لبۀ اوپن بمونه تا من هر بار نگاهم بهش بیفته و یادم بمونه که پری رو به چه قیمت پایینی از دست دادم. امروز بعد از 45 روز تصمیم گرفتم به این شکنجه و تنبیه روحی خودم خاتمه بدم و پاشم این ظرف رو بشورم.

 

سال اول راهنمایی (به عبارتی سال ششم طبق سیستم جدید)، یک دبیر هنر بسیار نازنین داشتیم، به اسم آقای مستوفی. یک مرد بسیار طناز و بسیار هنرمند. در عین جنتلمن بودن، سر کلاسشون یک ساعت تمام فقط بساط خنده بر پا بود. خیلی درسها سوای از هنر یادمون داد آقای مستوفی. یک بار که خط مکعبی رو یادمون میداد، گفت با خط مکعبی بنویسید "آب". بعد از اتمام وقت به بچه ها گفت هر کی به خودش و آبی که نوشته نمره بده، هر جا خطوط صاف منحنی شده، هر جا پاک کن استفاده کردین، هر غلطی که فکر می کنید طبق نکات آموزشی من داشتین رو یک نمره کم کنید و به خودتون نمره بدین. بعدش از نیمکت اول راه افتاد و شروع کرد دونه دونه برگۀ بچه ها رو نگاه کردن و نمره ای که به خودشون دادن رو تحلیل کردن. من کلا آدمی هستم که از بچگی یاد گرفتم به خودم سخت بگیرم. نمی دونم کی به من اینو یاد داده، ولی هیچ وقت خودم رو به خاطر اشتباهاتم نبخشیدم، و به تبع این عدم بخشیدن خودم، همیشه آدمهای دیگه رو هم آسون نبخشیدم. یاد گرفتم ایرادات بقیه رو سرزنش کنم و ایرادات خودم رو صد برابر بیشتر. از خط آبی که خودم نوشته بودم 4 تا غلط کشیده بودم بیرون و به خودم 16 داده بودم. آقای مستوفی وقتی به برگۀ بقیه و من میرسید طبق طنز ناب خودش حرفایی میزد که  کلاس روده بر میشد. الان بعد از 18 سال اصلا دقیق یادم نیست. ولی از سختگیری من به خودم تعجب کرده بود. رد شد و چندتا نیمکت جلوتر رسید به محمدامین غ.... دید به خودش 20 داده :)) یه نگاه به برگۀ محمد امین کرد و یه نگاه به خود محمدامین :)) هی برگه رو ورانداز کرد، با شیطنت خاص خودش گفت آقای غ، میدونید اگر برگۀ شما رو میدادیم دست آقای شهاب غ، بهتون چند میداد؟ :))))))

سر همین داستان اومد تا داستان پروژۀ ارشد من که خوب میدونستم چون لیسانس هم دانشگاه خودمون بودم، میتونستم تز رو با دکتر شاهرخی که استاد منظم و با برنامه ای هست بگذرونم، ولی طبق معمول خودِ سرزنشگرِ درونم حکم به این داد که من مستحق گرفتن پروژه با استاد منظمتر نیستم و این پروژه حق بچه هایی هست که من از خودم سزاوارتر میدیدمشون اگر چه شرایط گذشته شون مثل دانشگاه کارشناسی و معدل لیسانسشون اصلا قابل مقایسه با من نبود. و خوب یکی از بزرگترین ضربه های زندگی تحصیلیمو خوردم با این تنبیه عجیب غریبی که برای خودم تعیین کردم.

زیر این پست از وب آیبکنوشت (کلیک) توی اولین نظرم اشاره کرده بودم که یکی از مشکلات جامعۀ ما احتمالا همینه که هر فحشی، هر نظر و انتقادی رو، اونی که نباید به خودش میگیره، و اونی که باید، اصلا عین خیالش نیست و بی خیال داره کار خودش رو میکنه. این روزها، در این سن و سال و با این همه احساس بدی که من دارم، خوب میدونم این میل به تنبیه کردن خودمون، این مُحِق ندیدن خودمون برای خیلی پاداشها، چقدر توی زنگ زدن و پوسیدن اسکلتبندی زندگی مؤثره. در مورد تنبیه کردن خود توی گوگل مطلب زیاد هست. میخوام بخونم و امیدوارم بتونم از این زنجیری که برای خودم بستم رها بشم، و از اون مهمتر فردا هیچ فرزند آینده ای رو (چه در قالب پدر چه در قالب دبیر)، با تنبیه، به این سیستم مزخرف پاداش و تنبیه وابسته نکنم.

 

پینوشت بیربط - در این پست (کلیک) در مورد درماندگی آموخته شده توضیح داده بودم. اینکه شهرزاد گفته بود به دلیل این مشکل هست که همش میخوام مشکلات آدمها رو حل کنم. اون موقع من اصلا ربط مطلب لینک شده رو با مشکل خودم نفهمیدم. ولی خانم آذر خرم در اینستا گرام (با آیدی azar.khorram حتما فالو کنید عالیه) 20 روز قبل پستی منتشر کرد با عنوان دایناسور که به خوبی این درماندگی آموخته شده رو برام تشریح کرد: کاراکتر خود خانوم خرم در حال سوت زدن در کوچه ست. کاراکتر دوم میاد و میپرسه چرا هرروز میای اینجا سوت میزنی؟ کاراکتر اول میگه برای اینکه دایناسورهای خونخوار شاخدار  رو فراری بدم. کاراکتر دوم با تعجب میگه اینجا که دایناسوری نیست! کاراکتر اول با تعجب میگه: دا! نیست چون من دارم سوت میزنما!!!

به همین مسخرگی و مضحکی منم سالهاست سعی دارم با سوت زدن بی خود و بی فایده م، دایناسورهای زندگی مردم اطرافم رو فراری بدم و خانوم خرم چقدر قشنگ این درماندگی آموخته شده رو آموزش داد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شهاب غ

از کرامات سبیل

هشدار: پست حاوی الفاظ حال به هم زن میباشد :D اگر در یک ساعت آینده قصد دارید چیزی بخورید لطفا نخونید پست رو.

 

خانومهایی که پسر سیبیلو دوس دارین
من یه بار سیبیل گذاشتم ، موقع فین کردن انقدر اندماغم لای سیبیلام گیر کرد آخر موزر رو گرفتم از ته زدم اون شراره های آتیش ره😐
حالا اندفعه سر میز شام عاشقانه تر زل بزنید به سیبیلای آقاتون😍😍😁

 

پینوشت: جالبه هرچی فکر کردم لغت مودبانه ای برای اندماغ پیدا کنم چیزی به ذهنم نرسید :/ فینگیلی و گیگیلی شنیده بودما ولی اونا رو انحصارا به محصول گولّه شده و خشک شده میگن :/ فرهنگستان لغت رسیدگی کنن لطفا :دی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

دستِ بیقرار دارم من، فکر فرار دارم من :))

مسلما از الان تا یک هفته یه تریلی پست و مطلب در مورد دستِ بیقرار در فضای مجازی خواهید خوند.

فقط کوتاه بگم موضوع امشبِ سریالِ پایتخت، من رو برد به 25 سال پیش، و یکی از به یاد موندنیترین نقشهای بازیگری که در دوران کودکی دیدم. سال 1371 و فیلم "مجسمه" با بازی فوق العادۀ امین تارخ. با محوریت همین موضوع دست بیقرار. آقای تارخ اگر سال 1370 در فیلمِ مادر علی حاتمی کنار یه دوجین بازیگر سوپرستارۀ دیگه درخشید، سال 71، خودش تک ستارۀ فیلم مجسمه بود. فیلمی که صحنۀ آخرش که مجسمۀ استاد دانشگاه با دست بالا رفته فریز میشه، تا الان توی ذهن من حک شده. خیلی دوست دارم این روزها دوباره این فیلم نوستالژیک رو ببینم. امیدوارم به مناسبت همین قسمت پایتخت، فیلم مجسمه دوباره از شبکه های سیما پخش بشه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شهاب غ

گربه ها را زیر نگیریم...

در شرایط قرنطینۀ تهران، قطعا همه کمتر بیرون میریم. خیابونها هم خلوتتره به شدت. این دوبار که بیرون رفتم، متأسفانه هر دوبار دو تا گربۀ له شده کف خیابون دیدم.

حواسمون باشه. این روزها که جاده های تهران خلوته، گربه ها و سگهای بیشتری از وسط جاده ها تردد می کنن. شلوغی جاده خود به خود باعث بی خیال شدن گربه ها از عبور وسط جاده میشه. ولی وقتی خیابون های تهران انقدر خلوته، گربه ها بدون تشخیص خطرناک بودن جاده، از عرض خیابون عبور می کنن. جادۀ خلوت هم به صورت طبیعی سرعت بالای ماشین و دقت پایینتر راننده به جلو رو به همراه داره و احتمال قربانی شدن گربه ها و سگها در جاده های این روزهای تهران چندین برابر شده.

لطفا این روزها چند برابر حواسمون به این موجودات بی دفاع باشه :) این روزها اگر گربه یا سگی رو در اثر تصادف بکشیم، گناه بیشتری متحمل شدیم، چون این روزها جاده ها قلمروی ساکت و خلوت اونهاست. ممنون که بیشتر حواستون هست بهشون :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شهاب غ

در دفاع از سارا و نیکا

این روزها، هجمه های انتقادی سنگینی دربارۀ بازی "سارا و نیکا" دوقلوهای 15 سالۀ سریال پایتخت علیه این دو بازیگر راه افتاده. پست یوتیوبی که علیرضا خمسه در مورد حذفش از سریال پایتخت صحبت کرده بود، نظرات رو می خوندم و نزدیک به سیصد نظر انتقادهای شدیدی از سارا و نیکا داشتن و اینکه به هر نحوی شده باید این دو بازیگر حذف میشدن و پیشنهاد داده بودن برای قسمتهای بعدی نویسندۀ داستان سارا و نیکا رو بفرسته دانشگاه شهر دور یا سر به نیستشون کنه و به هر طریق ممکن این دو تا رو حذف کنه.

یه حرفی می خوام بزنم در مورد محدودۀ سنی سارا و نیکا. ولی بهترین خوانندۀ وبم (و یکی از باشعورترین و عاقلترین آدمهایی که در زندگی باهاشون آشنا شدم) 17 سالشون هست، یکم معذبم راحت صحبت کنم :) امیدوارم ایشون از دستم ناراحت نشن و البته ترجیح میدم نخونن ادامۀ این پست رو.

اولین تجربۀ تکست بازی من با یک دختر، پرند بود. وقتی خودم سال سوم دانشگاه بودم. یک دختر سمپادی دبیرستانی کرجی. رابطه به هیچ وجه عاشقانه نبود. در حد پیامکهایی که صبح جمعه میداد در باره تمرینات ریاضیشون و من سر کلاسهای ایران کانادا براش جواب رو به سختی توی گوشی سادۀ خودم تایپ می کردم :)) (اوه جدی  یادش بخیر. یه لحظه رفتم به سال 88 و یه ربعی از تایپ دست کشیدم و به خودم فکر کردم. چقدر اون موقع که مادر داشتم پسر جذاب و ایدالی بودم، هم توی فامیل، هم دانشگاه و مجازی... جذابیت تاریخ انقضا داره. اگر ازش استفاده نکنید، ده سال دیگه باید کنسروشو بندازین دور، حتی اگر درشو باز نکرده باشید و در جای سرد و خنک نگهش داشته باشید... هوف...)

بعد از پرند، تجربۀ دوستی با دو دختر دبیرستانی دیگه هم داشتم (شیرین و امسال هم خاطره که شاگرد مجازیم محسوب میشد). در همون رابطه با پرند، من متوجه یک اصل مهم در مورد دخترها شدم: اینکه سن 18 سالگی برای دخترها یک نقطه عطف محسوب میشه. دخترهای دبیرستانی زیر 18 سال مثل بره و بچه گربه هستن. بشدت آسیب پذیر. تلاش نکرده جذب مردها میشن. ولی همین دخترها سن 18 رو که رد می کنن و مثلا وارد دانشگاه که میشن، به شدت دست نیافتنی میشن برای مردهای جدید. و من همون موقعها یه خط قرمز برای خودم تعیین کردم؛ اینکه چون متقاعد کردن دختر زیر 18 سال برای دوستی، از آب خوردن راحتتره، پسری که اصطلاحا مخ دختر دبیرستانی رو میزنه مرد نیست اگر مردی مخ دختر بالای 18 سال رو بزن که تازه 4 تا پسر دانشگاه دیده و عاقل شده و فهمیده مردا خیلی هم پخی نیستن :))

خیلی حواسم به این نقطۀ عطف 18 سالگی در دخترها بوده. (این حرف رو میشه یک جور دیگه هم تحلیل کرد ها - مثلا مذهبیها میگن دختر تا عقلش نرسیده و نفهمیده چی به چیه سریع از 9 تا 18 سالگی شوهرش بدیم که بعدا عقلش برسه عمرا به همچین شوهری جواب مثبت بده :دی کاری ندارم).

با توجه به همین نقطه عطف، یک حرف خطرناکی میخوام بزنم: به سارا و نیکاهای زندگیمون فرصت بدیم نقطۀ عطف زندگیشون رو بدون فشار روانی رد کنن :) توی این سن دخترها  رو لطفا نه مخشون رو بزنیم، نه انتقاد کنیم ازشون... همیشه از جلو مدرسه دخترونه که رد شدیم، بلا استثنا بغلدستیم توی ماشین (چه خاله م بوده، چه دوست دختر خودم و ...) همه گفتن واه واه دختر بچه توی این سن (راهنمایی و دبیرستان) چقدر لوس و رو اعصاب میشه :| :))))) No Offense خدمت خانومهای دبیرستانی جدا. ولی این روال طبیعی تمام خانومهاست به نظرم. این که از سن 2 تا 7 سالگی بشدتتتتتتت جذابن. هیچ کس نیست دختر 5 ساله ببینه و دلش ضعف نره. از سن 7 تا 17 سالگی تحولات زندگی خودشون رو میگذرونن و از 17 سالگی به بعد میشن جذابترین موجود روی زمین.

خطاب به منتقدین سارا و نیکا: اگر خانوم هستین، میخوام بدونم خودتون 15 سالگی چه پخی بودین؟ اگر آقا هستین، خیلی دوست دارم 3 سال دیگتون رو ببینم که توی اینستا دنبال همین سارا و نیکای 18 ساله دارین له له میزنین برای لایک کردن پستهاشون. من نمیگم سارا و نیکا بازیگرای خوبی میشن. ولی میگم انتقاد از بازیگری در این سن به این شکل خشن، اصلا منصفانه نیست. 4 سال دیگه به این دوقلو ها زمان بدین لطفا.

 

پینوشت: اینکه در مورد جذابیت خانمها نظر دادم مقایسه ای بین آقایون و خانومها نکردمها. آقایون شاید کلا جذاب نباشن :| من مسیر جذابیت یک خانوم رو از تولد تا بزرگسالی خواستم از دید خودم شرح بدم صرفا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
شهاب غ

مورچه ها پیدات می کنن (قایم باشکِ مرگ) - مستندطور (1)

آمادگی ذهنی: کرونا - مهاجرتِ ساکنین ساختمان - قرنطینه - خشکی لوله های فاضلاب - سوسک

 

لوکیشن: کفِ حمام

 

روز اول: خمیر میمالم روی مسواک و در حمام رو باز و لامپ رو روشن می کنم. سمت راست، درست زیر دوش، روی کاشی اولی یه سوسک بزرگ به پشت افتاده، و شاخکها و دست و پاش آروم تکون میخورن. اگر شهرزاد هنوز باهام زندگی می کرد، به دلیل ترس عجیبی که از سوسک داره، حتما سوسک رو از لنگ پاش می گرفتم و می نداختمش داخل کیسه زباله ی حمام. ولی شهرزادی در کار نیست. بعد از مسواک یه نگاه بی تفاوت به سوسک دمر می کنم، چراغ رو خاموش می کنم، در حمام رو کیپ می کنم تا سوسکهای احتمالی بعدی که از چاه های این روزها خشک شده میان بالا، داخل حمام قرنطینه بمونن.

 

روز دوم: خمیر میمالم روی مسواک و در حمام رو باز و لامپ رو روشن می کنم. سوسک کاشی اولی خسته از دست و پا زدن، بی حرکت دمر افتاده. روی کاشی دومی کنارش، یه سوسک دومی هم هست که داره دمر دست و پاشو آروم تکون میده. نگاهمو ازشون میدزدم و بعد مسواک، چراغ رو خاموش می کنم و درب رو کیپ می کنم و میام بیرون.

 

روز سوم: خمیر میمالم روی مسواک و در حمام رو باز و لامپ رو روشن می کنم. سوسک کاشی اولی همچنان بی حرکت روی زمینه. اما از سوسک کاشی دومی خبری نیست. احتمالا از ترس مرگ کشون کشون خودشو تا یه چاهی جایی رسونده و فرار کرده. سوسکها موجودات عجیبی هستن، اون لحظه ای که نصف تنشون زیر دمپایی صاف شده، سه تا پا و یه شاخکشونم کنده شده و فکر میکنی که دیگه کارشون تمومه، فرداش میبینی با همون بدن نصفه نیمشون غیب شدن. و اصلا معلوم نیست از ترس مرگ خودشون رو توی کدوم سوراخی کشوندن. هوم.... شایدم سوسک کاشی دومی خودشو کشونده پشت سرویس فرنگی، یا پشت سبد رخت چرکها، یا .... حوصله ندارم دولا بشم. بررسی موردی سوسکهای دمر شده وظیفۀ من نیست. من فقط وظیفه م اینه مسواکمو بزنم و چراغ رو خاموش کنم و در رو ببندم و سوسکها رو قرنطینه کنم تا نیان تو خونه. همینکار رو هم کردم.

 

روز چهارم: خمیر میمالم روی مسواک و در حمام رو باز و لامپ رو روشن می کنم. اوه مورچه ها! دسته جمعی افتادن به جونِ سوسک کاشی اولی، دارن تیکه تیکه ش می کنن و به خط در یک ردیف منظم تیکه های بدن سوسک کاشی اولی رو میکشونن توی لونه شون. بعد مسواک زدن، در رو کیپ میکنم و میام بیرون.

 

روز پنجم: خمیر میمالم روی مسواک و در حمام رو باز و لامپ رو روشن می کنم. کاشی اولی خالیِ خالیه. انگار همیشه خالی بوده. ولی یه خط از مورچه ها از پشت سرویس فرنگی تا پشت سبد شامپوها، به خط در رفت و آمد سریع هستن. حوصله ندارم دولا بشم زیر سبد رو بگردم، ولی میتونم حدس بزنم مورچه ها اون زیر چی پیدا کردن. سوسکِ کاشی دومی هم نتونسته خیلی راهِ دوری بره.

 

حرف آخر: شاید از دست مرگ بتونی پنهون بشی، ولی مطمئن باش مورچه ها پیدات می کنن....

 

پی نوشتها:

1- سکانسهای بالا بر اساس یک داستانِ کاملا واقعیه :)) فقط روز اول نمیدونستم قراره آخر مستند انقدر جذاب بشه و متأسفانه عکسی از روز اول تا چهارم تهیه نکردم. فقط عکس ردیف مورچه ها در روز پنجم به سمت تجزیۀ سوسکِ کاشی دومی رو این زیر براتون آپلود میکنم :دی

2- خونۀ ما در حالت عادی سوسک نداره. از 8 واحد ساختمونمون 5 واحد در روزهای اول کرونا رفتن از تهران. الان فقط سه واحد موندیم و چاههای فاضلاب کاملا خشک شده و بو و سوسک یکی از معضلات این روزها هستش. مادرم وسواس بود و همیشه میگفت هر از گاهی سیفون رو بکش که لوله ها (مخصوصا گلوگاه انسداد بو) پر بمونه و سوسک و بو نزنه بالا. ولی خوب، هم مثل مادرم وسواس نظافتی نیستم، هم اینکه دلم نمیاد روزی دوتا مخزن فلش تانک الکی آب تمیز ول کنم توی چاه فاضلاب. فعلا گزینۀ قرنطینۀ سوسکها رو در پیش گرفتم :دی

3- آدمای باهوش و دقت بالا با توجه به لوکیشن کاشی زیرِ دوش متوجه میشن که نویسنده پس حتما 5 روزه حموم نرفته :)) کلا بعد از مصرف قرصهای آسنترا وسواس نظافتیم کم شده. دو ماه پیش هر روز اگر دوش نمیگرفتم، کلافه میشدم. ولی در کل این 5  روزِ داستان، واقعا 5 روز نیست. در واقع تعداد دفعاتی هست که من برای مسواک در حموم رو باز کردم. کلا شب و روزم به هم ریخته، ولی اصل قضیه اینه که مسواکم روزی یه بار نیست، بعضی روزا دوباره. و الان میدونم که سومین روزیه که حموم نرفتم :دی ولی واقعا دیگه طاقت این موهای چرب رو ندارم و متأسفانه باید برم خط مورچه ها رو منهدم کنم :دی همون سوسک اولی برا زمستونشون بسه ;)

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شهاب غ

قورباغۀ کاغذی و آوازِ ابوعطای مریدان

چندتا موضوع مستقل از هم توی ذهنمه، در قالب یک پست بنویسمشون به جای چندتا پست مجزا.

 

حرف اول (قدر مردم رو بدونید) - خبر تکراری این روزها، ممنوعیت عبور و مرور در کشورهای اروپاییه و حتی احکام جریمه و زندانی که برای خاطیان تعیین کردن. در کنارش "خواهش و تمنای" وزارت بهداشت ایران برای در خانه ماندن ما ایرانیا. انتظار ندارم عملکرد ما در مورد تو خونه نگه داشتن مردم با کیفیتِ چینِ کمونیست یکسان باشه. ولی یک ترفند غیرقابل درکِ این روزهای نظامِ ایران، نمایش عجیبی هست که در صدا و سیمای خودش راه انداخته؛ خبرنگارهایی که با دوربین و میکروفون صدا و سیما در راههای ورودی شهرها مستقر شدن و از مردم میپرسن خجالت نمی کشید که در دوران قرنطینه اومدین سفر؟! به وضوح نظام تصمیم گرفته مردم رو فاقد تدبیر و درک و شعور نشون بده و میخواد این نتیجه رو القا کنه که خود مردم مقصرین و به جای اینکه به ما انتقاد کنید که اصلا نمیدونیم داریم چه می کنیم و کلا معلوم نیست کی مسئولِ پاسخگوی ستادِ بحرانِ فعلیه، لطفا بیفتین به جونِ هم علی الحساب.

خبرنگار نیستم، ولی انقدر میفهمم که وقتی جایی یک سوژه خبرنگاری هست، یک خبرنگار کشفش می کنه و با هیجان و ذوق میفرسته برای رسانه ای که براش کار می کنه و اون سوژۀ خبری خاص میشه. ولی اینکه صدتا خبرنگار، با صدتا لهجۀ ترکی و کردی و لری و شمالی و .... توی ورودی صدتا شهر با میکروفون صدا و سیما، کمین کردن از بیشعوری ملت فیلم بگیرن، این یعنی که ابلاغیه از طرف مراجع بالاست: "برید و از بیشعوری مردم مستند تهیه کنید چون فعلا نیاز مبرم داریم مردم رو مقصر اصلی هرچه داره اتفاق میفته نشون بدیم." صف کشیِ همه جانبۀ نظام در برابر مردمش این بار به وضوح توسط عوامل خودش در صدا و سیما.

مادر من یه آدم شدیدا انقلابی بود، یک خانم چادری که حتی 9 دی ماه 88 هم که به دلیلِ بیماری پاش نمی کشید خودش بره در حمایت از نظام توی خیابون، از من خواهش کرد به نیابت ازش برم و حمایتش از نظام رو توی خیابون نشون بدم. همین مادرِ شدیدا انقلابی، که زمان انقلاب یه جوونِ پر شور و هیجانِ 18 ساله بود و به گفتۀ خودش توی تمرینای بسیجِ دانشجویی دیوار سه متری رو با اسلحه میپرید پایین (عکساشم هست :دی)، در مورد شاهِ خدا بیامرز همیشه یه جمله میگفت، دقیق یادم نیست قبل بهمن 57 یا بعدش، ولی میگفت وقتی شاه پیروزی مردم توی انقلاب رو فهمید، یه مصاحبه جلو تلویزیون کرد و با بغض گفت که؛ من نمی دونستم چنین مردمی دارم. اگر میدونستم چنین مردمی دارم، قدرشون رو زودتر و بیشتر میدونستم.

به قول علی (ع)؛ و ما اکثرَ العِبَر و ما اقلَّ الاعتبار - چه بسیارند پندها و چه کمند پند پذیرندگان...

قدر مردمتونو بدونید تا دیر نشده :)

 

حرف دوم (پیشنهاد پویشِ قورباغۀ کاغذی) - خبر دیگه ویدئوی امیر نوری در مورد سال "جهش تولید" هست که توسط چند طلبه به ترور تهدید شده. من هرچی کلیپ رو مرور کردم، هیچ توهین و نکتۀ خلاف واقعی در اون کلیپ ندیدم. 30 ثانیه حرفِ حق بوده که به بهترین شکل بیان شده. خودم وقتی از بیکاری توی گروهِ فارغ التحصیلای دانشکده در دانشگاه شریف گله میکردم، چندین استاد با تجربه و مسن تلاش کردن بهم دلداری و راهکار بدن، یکیشون گفت ایشالا خودتون یک کار تولیدی راه بندازین، که همین جمله چندین و چند فارغ التحصیل دیگه رو کشوند داخل بحث که به هیچ وجه وارد کار تولید نشید که ما بعد سالها تجربۀ موفق تولید، این سالهای اخیر کمرِ کسب و کارمون شکسته و هیچ راهی برای برگردوندنِ تولیداتمون به سوددهی وجود نداره.  خودمم که تجربۀ 3 ماه حضور در یکی از کارخونه های معاونت علمی و فناوری ریاست جمهوری رو داشتم، و میدونم که تولیدی در کار نیست، حداقل اونقدری که شو آف می کنن یک صدمش هم تولید نیست. به من میگفتن زنگ بزن نیروگاهها، بگو ما دستگاه جمع آوری بخارات برج خنک کننده تولید میکنیم برای برگردوندنِ بخارات به چرخۀ نیروگاه (که کلی در مصرف آب برجهای سیستم گردشی باز صرفه جویی می کنه)، در صورتی که حتی استارتش رو هم نزده بودیم! که چی؟ که اونا نامۀ نیازمندی مکتوب بدن به ما، که دکتر الیاسی (صندوقِ توسعۀ این معاونت) بتونه با اون نامه های مکتوبِ نیازمندی، وامهای کلون بگیره برای کارخونه. یه لوپِ معیوب از یک محصولی که اصلا وجود نداره صرفا برای گرفتن وام! در این شرایط جهش تولیدمون اندازه همون قورباغۀ امیر نوری هم باشه هنر کردیم. البته فکر کنم مریدان واقعا انتظار دارن با لباس فضانوردیِ آذری جهرمی تا خودِ ماه جهش کنیم امسال.

در هر صورت، این اولتیماتومهای 24 ساعته به امیر نوری برای اینکه بگه "غلط کردم کلامِ رهبری رو نقد کردم" به شدت برام عجیبه. وسطِ این هرج و مرج و بینظمی، که هیچ آبی تو مسیر خودش نمیره، هر مریدی هم گوشه کنار مملکت داره برا خودش ابوعطا میخونه و مردم رو به ترور و کشتار تهدید می کنه... به نظرم جا داره یه پویش راه بندازیم و همه یکی از اون قورباغه کاغذیها درست کنیم و فیلمشو در اکانتای اینستا یا توئیترمون قرار بدیم. چون بعید میدونم کسی با درستی حرف امیر نوری مخالف باشه.

 

حرف سوم - (ادامۀ مطلب)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ