شخصی

منشأ زیبایی

تابستون که یک جا آزمایشی کار می کردم، بعد از یک ماه خانمی اهل شهری متعلق به یک نژاد خاص از ایرانمون1 به جمع تیم ما ملحق شد. وقتی توی اتاق R&D این خانم با مدیرمون پچ پچ و ریز تبادل نظر می کردن، من بشدتی که قابل وصف نیست اعصابم به هم میریخت. همیشه هم فکر می کردم به این خانم (که خیلی خوشبرخورد و مثبت بوده) حسودیم میشه که داره با مدیرمون مشارکت می کنه توی پروژه ها. تنفر بی دلیل من از این خانم ادامه داشت تا اینکه یک روز که طبق معمول 4 نفر از بچه های شرکت رو سوار ماشین کرده بودم بریم متروی شادمان، سه تا آقا عقب نشستن و این خانم جلو روی صندلی کنار من. و طبق روحیه مثبت و اجتماعی خودش سر صحبت رو با من باز کرد و شروع کرد به حرف زدن و سوال پرسیدن. و من هر چی بیشتر صدای این خانم رو می شنیدم، بیشتر و بیشتر اعصابم به هم میریخت، یک حسی تو ضمیر ناخوداگاهم عجیب من رو عذاب میداد که اصلا نمی فهمیدم دلیلش چیه و چرا من انقدر از شنیدن صحبتهای دوستانۀ این خانم همکار عصبی میشم.

تا اینکه بیست ثانیه ای فکر کردم و به اون صدا گوش دادم، یک جرقه ای توی ذهنم رو روشن کرد؛ همه چیز که برام مبهم بود یکباره حل شد؛ اون خانم هم نژاد تو بود، با لحن و گویش خاص شبیه به تو، و به طرزی که خیلی هم عجیب نیست تون صداش هم بشدت شبیه تو بود. و من یکباره متوجه شدم این همه مدت چرا انقدر از صدای این بنده خدا بیزار بودم.

این صدایی بود که حدود 5 سال قبل؛ نزدیک به یک سال از زندگیم رو شبها با شنیدنش از پشت گوشی به خواب رفته بودم. صدایی که لبریز از عشق، یک سال تمام، آرامشبخش استرسها و اضطرابهای اون روزهای من بود... و حالا... بعد از بیشتر از 5 سال، داشتم اون صدا رو میشنیدم، و شنیدن این صدا، دوباره بعد از 4 سال، اصلا تجویز خوبی نبود برای روحی که 4 سال یاد گرفته بود آرامبخش خودش باشه.

و من این روزها کامل شیرفهم شدم که صدای تو زیبا بود، چون تو زیبا بودی، چون منشأ اون صدا بود که مثل آبی زلال و گوارا از یک چشمۀ دلچسب الهام بخش این آرامش بود... وگرنه خود اون صدا، از هنجرۀ دیگه، آب زلال که نه، از زهر مار هم تلختره....

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

پینوکیوهای مجازی

من همیشه به یک قاعده در مکالمات متقابل در فضای مجازی پایبند بودم؛ هیچ وقت از کسی asl (سن/جنسیت/محل سکونت) نپرسیدم. همیشه برای شروع آشنایی ماه تولد میپرسم و دخترها رو به جای اسمشون، به نام مثلا خردادی و دی ماهی و مهرماهی و ... صدا می کنم. چون By Default همه می دونیم بیش از 99 درصد جوابها به این سوال در برخورد اول دروغ هستش. میگید نه؟! به اسمهای مجازی و حقیقی خانمهایی که من بهشون برخوردم توجه کنید:

اسم مجازی (اسم واقعی)؛ الیکا (الهه) - نگار (کبری) - باران (طیبه) - آتنا (محبوبه)

محض رضای خدا یک اسم حقیقی هم با اسامی مجازی که خانمها خودشون رو معرفی کردن یکی نبود (الان یادم اومد که چرا یک مریم مجازی در حقیقی هم مریم بود :)) )

ایرادی هم نداره، شرایط مملکت و خانواده هامون ایجاب می کنه این پنهان کاری رو. در مورد لوکیشن و منطقه سکونت وضع از این هم بدتره قطعا. و این هم قابل توجیه هستش.

اما... چیزی که من اصلا توی کَتَم نمیره؛ دروغ گفتن سن هست. پدیدۀ خیلی زشت و کثیفی که به وفور توی دنیای مجازی دیدم و این بوده که خانمها سنشون رو بین 5 تا 10 یا حتی 20 سال کمتر معرفی می کنن. اونوقت میگن چرا پسرا رو آوردن به رابطه با خانمهای سن بالا. والا به قرآن به ما اول اصل 18 تهران میدن :)) بعد که ما مثل سوسک چسبیدیم به تورشون میگن راستی من 40 سالمه :))))) البته 18 شوخیه، اصل دختر 18 تهران رو طبق تجربه میگم که اکثرا پیرمردهای 60 سالۀ بیکار میدن :))

یه جورایی مطمئنم شکیرا هم اول به پیکه اصل دروغ داده :D

یه تعبیر غلطی هم داره تبلیغ میشه که میگه سن توی روابط نباید مهم باشه. من با این بخش خیلی کاری ندارم. سن نباید مهم باشه ولی صداقت قطعا باید مهم باشه. روابط عاطفی با اختلاف سنهای عجیب و غریب جزو استثناهای امکان پذیر هستن، ولی با این روند همه میخوان بشن یکی از اون استثناها که به نظرم نشدنیه. من خودم پایدارترین رابطۀ عاطفیم که برای خودم بیشتر از 2 سال دوام داشت از نظر سنی کوچکتر بودم، ولی رابطه رو با علم بر این حقیقت شروع کردم. پس تأکید می کنم که اهمیت صداقت رو با کم اهمیت جلوه دادن اختلاف سن، کمرنگ نکنیم که گناهیست نابخشودنی در توجیه این موج دروغگویی عجیب فضای مجازی...

 

+ یک بیشعوری نقش مکمل هم هست میان و سن افراد رو مسخره می کنن، خود من بارها شده از پسرهای 20 الی 25 ساله شنیدم که قدر خر بهلول سن داری الان باید فکر کفنت باشی و این حرفا.... تلخی این ماجرا رو چشیدم و درک می کنم. ولی تلخی شنیدن این متلکها و بیشعوری این افراد تازه به دوران رسیده هم باز توجیه نمی کنه من بیام سنمو 10 سال کمتر بگم تو مجازی.

++این رو هم بگم که مادر خودم 1 سال از پدرم بزرگتر بود. و همیشه میگفت توی رابطه ای که زن سنش از مرد بیشتره خود زن بیشتر از مرد اذیت میشه؛ مخصوصا با مردهای ایرانی که همینجوریش عقلشون دیرتر از موعد میرسه :|

+++ محاسبۀ سن: یک عده هم از اون ور بوم افتادن توی محاسبۀ سن. همیشه سن آدمو یک سال بالا حساب می کنن :)) نمی دونم چه فعل و انفعالی تو مخشون رخ میده که میگم مثلا متولد 67 هستم می گن خوب الان 31 سالت تموم شده توی 32 سالی پس 32 سالته. یک بار برای همیشه این مشکل رو آموزش میدم ان شاء الله حل بشه :)) همیشه برای محاسبۀ سن، به سن نوزاد زیر یک سال رجوع کنید. نوزادی که تازه به دنیا اومده از همون اول نمی گن یک سالشه... وای میسن میگن شد یک ماهش، شد 4 ماهش، شد 6 ماهش، شد 11 ماهش... و دقیقا آخر ماه دوازدهم که 12 ماه رو پر کرد میگن خوب حالا شد یک سالش!

پس: در هر سال، اگر هنوز تولدتون نرسیده بود سنتون میشه: عدد امسال منهای سال تولدتون منهای یک

اگر تولدتون گذشت سنتون میشه: عدد امسال منهای سال تولدتون :)) (می دونم واضحه ولی واقعا نصف آدمایی که دیدم اینو اشتباه میگن همیشه)

با این آموزشها امیدوارم دیگه توی مجازی نسل اینایی که تاریخ تولدشون میگذره ولی aslشون تغییر نمی کنه منقرض شه!

++++ خودم میدونم مجازی به درد نمی خوره باید چسبید به آدمای حقیقی :دی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

سکۀ دور قیچی :(

یک تجربۀ تلخ دیگه برای بازگو کردن پیش اومده که مبادا کس دیگه بهش دچار نشه:

در راستای پست قبلی (سوختن گوشی دوستم) امروز رفتم صرافیهای صادقیه که یک سکۀ یک گرمی بانک مرکزی رو (که کادوی یک عزیزی بود) بفروشم.

قیمت فروش عادی: 850 هزار تومان

قیمت خرید از من: 550 هزار تومان ...

چرا؟! چون فرد کادو دهنده برای اینکه اون سکه توی پاکت کادو جا بشه تلق دورشو قیچی کرده بود :|

صرافی های معتبر که کلا نمی خریدن و بقیه صرافی ها هم 550 به قیمت طلای سکه می خریدن که احتمالا دوباره بدن بانک مرکزی با یه تلق ناقابل ساده 900 هزار دوباره بفروشه به مردم....

 

گفتم که حواستون باشه اگر کادو سکه گرفتین تلقشو به هیچ وجه انگولک نکنید.

 

پی نوشت: هیچ وقت (غیر از یک فرد خاص) از کادوهای غیر نقدی خیری ندیدم. کادو باید فقط کارت پول باشه. همیشه هرچی غیر از پول کادو گرفتم ضرر کردم :| آقا پول رو دور نریزین؛ قشنگ باجه های خودکار بانک شهر با 2300 تومان کارمزد یه کارت پول خوشگل و هلو برو تو گلو بگیرین بدین به عزیزتون. انقدر سلیقه ی ** خودمونو سعی نکنیم تو چش و چال ملت کنیم :))

به خدا این روزا هیچی پول نقد نمیشه.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

اشیاء گم شده - شماره تماس یا آدرس؟

+یک بار برای همیشه: قبل گم کردن اشیائی که خیلی برامون مهم هستن، روشون شماره تماس بنویسیم، نه آدرس! آدمها نوکر ما نیستن.

دوتا داستان مشابه برای من پیش اومده که گفتم قبل اینکه بشه سه تا داستان، نشرش بدیم بلکه نفر بعدی از تکرار این اشتباه جلوگیری کنه؛

داستان اول: چند سال قبل رفتگر کوچه منو صدا کرد، یک کیف پول زنونه توی سطل زباله پیدا کرده بود، با کلی کارت بانکی و کارت دانشگاهی داخلش، که روی همشون آدرس خانم صاحب کیف نوشته شده بود ولی اثری از شماره تماس نبود. میگفت تهران رو بلد نیست و میخواست کمکش کنم صاحب کیف رو پیدا کنه. من که متوجه شدم مژدگونی میخواد، نشد کیف رو ازش بگیرم. آدرس هم یک قدم دو قدم نبود که وقت بذارم و برم. از کارت دانشگاه اون خانم (که مشخص بود استاد تربیت بدنی اون دانشگاهه) رفتم سایت دانشگاه، بعضی همکاراش که آدرس ایمیل داشتن رو پیدا کردم و به همه ایمیل زدم و خوشبختانه یکی از همکاراش هرگز نشده و بر خلاف روال استادای تربیت بدنی ایمیل آموزشیش رو چک کرده بود و به دوستش اطلاع داده بود با من تماس بگیره. و جالبه وقتی خانم صاحب کیف با من تماس گرفت، گفت: آقا من که روی کیف و کارتام آدرس نوشته بودم.... منو میگی!!! جانم؟!!!! انقدر وقاحت و پررویی نوبره در نوع خودش. گفتم خانم مردم بیکار نیستن بیفتن تهرانگردی برا رسوندن کیف شما. از این به بعد هم جای ادرس شماره تماس بنویسین که کسی وسیله رو پیدا کرد تماس بگیره و خودتون زحمتی رو که خودتون محتاجشین بکشین و بیاین وسیله رو بگیرین.

داستان دوم: همین هفته اتفاق افتاد. یکی از دوستام (خانم) گوشی اصلیش سوخته، و چون توان خرید گوشی جدید نداشته من گوشی سادۀ مامان رو که خیلی وقت بود بی استفاده بود امانت دادم بهش، دیروز اون گوشی مامان من رو هم توی بی آر تی جا گذاشته، و از خط دوستاش زنگ زد من خودمو برسونم دانشگاهش. تا اینجا سوتیهای معمولیه. سوتی اعصاب خورد کنش اینجاس که میگه زنگ زدم به گوشیم یک خانمی جواب داد گفت توی بی آر تی جا گذاشتی، منم بهش گفتم مرسی گوشی رو بدین راننده که میاد جلوی دانشگاه بده دکۀ دانشگاه :|
و من دوباره :||||||

جالب اینجاس که وقتی داستان اول رو تعریف کردم و گفتم باید شمارۀ خانم رو میگرفتی و میگفتی خودمون میایم ازتون گوشی رو میگیریم با همون پررویی و وقاحت به من میگه موقعیت شناس نیستی و وقت نصیحت رو نمی دونی کی هست!!!

و این رو هم اضافه کنم که نه تنها هیچ راننده ای گوشی ای نه به دکۀ دانشگاه و نه به هیچ یک از پایگاههای سر و ته اون خط بی آر تی تحویل نداده، بلکه از دیروز عصر هر چقدر هم به گوشی زنگ میزنیم خاموشه :)

 

پس یک بار برای همیشه؛ یادمون باشه آدمها نوکر ما نیستن و وقتی ما محتاج بقیه هستیم پررو بازی رو کنار بذاریم و از اون دریملند یا سرزمین رویایی شازده و شاهزاده ای خودمون بیایم بیرون و بفهمیم اینو که گاهی لازمه خودمون تلاش اصلی رو بر عهده بگیریم...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
شهاب غ

بازگشت

امشب شبی بود که خیلی هواداری فوتبال (حتی من یونایتدی!) آرزو داشتن لیورپولی باشن. هیجان خالص و ناب.

از همون وقتی که پسر بچه بودم عاشق این روحیه تسلیم ناپذیری فوتبال انگلیس بودم
Never Say Die, Never Give Up... هیچ وقت تسلیم نشو :)
حال امشب هوادارای لیورپول رو خریدارم، فینال 99 که بعد دو تا گل یونایتد جلو بایرن تو خونه ای که همه چراغاش خاموش بود و همه خواب بودن یه پسر بچه ده ساله (خودمو میگم :دی) زیر نور لرزون تلویزیون رنگی که تازه خریده بودن، داشت بی صدا بالا و پایین می پرید و تمام تلاششو میکرد جیغ و دادی از هنجره ش بیرون نیاد :)) یا سال 2008 که همون پسر سر پنالتی پنجم کاپیتان چلسی سرشو گذاشته بود رو زمین و فقط خدا رو  صدا میکرد و لیز خوردن کاپیتان تری بهترین جوابی بود که خدا می تونست بهش بده. کاش امشب لیورپولی بودم...
+ یه حرفی بود از اول امسال میخواستم ثبتش کنم، الان بهترین فرصته. امسال سال 2019 هست، و 20 سال از سال 1999 و فینال و کامبک تاریخی یونایتد تو لیگ قهرمانان جلو بایرن مونیخ میگذره. تا اینجاش بحث شخصیه، ولی مسئله ای که از نظر اخلاقی خیلی ارزشمنده، این هست که بایرن مونیخ، تیم شکست خوردۀ فینال نوکمپ، امسال با تیم سال 99 جلوی منتخب ترکیب سال 99 یونایتد که سه گانۀ افسانه ای رو  کسب کردن یه بازی یادبود برگزار میکنه. یه ژست و پرستیژ عالی از یکی از باشخصیتترین تیمهای اروپا، بایرن مونیخی که نشون داد چقدر تیم قابل احترامیه و چقدر با کار امسالش من این تیم رو دوست دارم :) یه تیم عالی با یه مدیریت عالی، در اون حد که یادمه یک بار گری نویل در مورد این تیم تو ستون روزنامه ای خودش نوشته بود انقدر نظم این تیم بالا و دقیقه  که هر جای اروپا بازی داشته باشن، اتوبوس تیم چند روز زودتر حرکت می کنه تا موقع رسیدن تیم با هواپیما، اتوبوس در مقصد مهیا باشه و تیم با اتوبوس خود باشگاه جابجا بشه. خلاصه که موفقیت حرفه ای اتفاقی نیست و اخلاق حرفه ای میطلبه :)


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

راه به جایی نبرد هرکه به اقدام رفت....

بین تموم این سالای دوست داشتنش،  تنها باری که یه حس ملموس و بکر رو تجربه کردم، وقتی بود که اولین بار کنارش یه خیابون بلند رو قدم میزدم، غرور مردونه فوران می کنه وقتی بهترین پیرهنتو که فکر می کنی خوشتیپت می کنه :)) پوشیدی و شونه به شونه ش یه خیابونو قدم میزنی و موقع حرف زدنش به لبهاش خیره میشی، ولی اصلا حالیت نیست چی داره میگه. چون تو ذهنت فقط داری با فخر فروشی تمام به مردم فکر می کنی که میدونی تو رو کنار جواهر نابی مث اون می بینن و به به و چه چه می کنن به این شانس و اقبالت :دی شیرینترین حس دنیاس وقتی با قدماش تلق تلق خیابون رو میره و تو نه با قدم، که با سر ، کنارش...

ده سال هم بگذره، شیرینی اون اولین هم قدمی از یادم نمیره.


هرکه دمی با تو بود یا قدمی رفت

از تو نباشد به هیچ روی شکیبا

غیرتم آید شکایت از تو به هر کس

درد احبا نمی برم به اطبا (سعدی)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

صدام کن تا بغض دلم باز شه...

اگر کسی رو دارید که همینجور هر ساعت ناغافل بی هوا صداتون کنه و بتونید یه "جون دلم" محکم و از ته دل بگید و هرچی حس منفیه با همین جون دلم بریزید بیرون، در این صورت قطعا جزو ده درصد خوشبخت آدمای این شهرید :)


+ هیچی قدر دیدن این دوتا کلمه رو گوشی منو خر کیف نمی کنه: "شهاب"... یا "میگم که".... بعد خوندن این دوتا پیام مثل سگ پاکوتاه با زبون بیرون اومده میپرم پای گوشی با یه جونم، منتظر پیام بعدی مخاطبم :دی

در همین راستا گاهی میرم اسم خودمو تو بخش جستجوی تلگرام سرچ میکنم ببینم کدوم گروه و مکالمه منو صدا زدن... بدک نیس پیامهای اخیر تلگرامم رو که توش ملت منو صدا زدن اینجا بازگو کنم :))

- ببین شهاب! (وسط یه جر و بحث جدی بود :|)

- بس کن شهاب

- شهاب میشه کمتر ک*سشر بگی (عاشق این یه موردم :|)

- شهاب دهنمو باز نکن

- شهاب تو مشکل داری بقرآن :))

- شهاب داری دعوا را میندازیا

- شهاب چقدر لوس شدی :|


و میرسیم به آخرین بار که یکی صدام کرده و کارم داشته و ذوق کردم که اونم درخواست مالی بوده :))

یک کلام... قذر کسایی که صداتون می کنن رو بدونید... و ایشالا نرسید به جایی که کسی نباشه صداتون کنه....

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

قصه ی پیری زودرس

یادمه پارسال این موقع و این شب با توجه به اتفاقایی که قرار بود مخصوصا اواخر فروردین بیفته کلی شوق و ذوق داشتم و فقط یه آرزو. ولی خوب تو اردیبهشت اتفاقا یه جوری پیش رفت که خودم یه جورایی کاملا خود خواسته از بزرگترین آرزوی چند سال اخیرم دست شستم. دنبال آرزوی جایگزین میگردیم برای جای خالی آرزودونمون :))

تو سرویس ستاد پادگان بحث میشد که کی پیره کی جوون، همه موافق بودیم که سن پیری همون سنیه که آدم دیگه یا آرزویی نداره (یا توان رسیدن به آرزوهاشو تو خودش نمی بینه). خدا هیچ کس رو تو 28 سالگی بی آرزو نکنه.


+ اندر احوالات من بعد خدمت، خوب گفته بودم که سه جا برای امریه و پذیرش درخواست داده بودم، و پرونده های من هر سه جا مشغول خاک خوردن بوده 6 ماه قبل خدمت گویا. طوری که هر سه جا بعد اعزام من تماس گرفتن و گفتن پروندتون رو بررسی کردیم و برای پذیرش تشریف بیارید که خوب متأسفانه تاریخ اعزام من گذشته بود. و جالبه هر سه جا متفق القول می گفتن چرا این شیش ماه اصلا پیگیری نکردی پروندتو. تو ایران عزیزمون مدارک کامل و پرونده پر و پیمون قطعا کافی نیست و پیگیری و ضمیمه شدن خود شخص به پروندش نقشی حیاتی ایفا می کنه تو جلو رفتن کارهایی که به پارتی نیاز ندارن :دی البته اون مردن آرزوی دیرینه هم تو پیگیری  نکردن من بی تأثیر نبود و خودم هم در این "تصمیم پیچیدن تو جاده فرعی نرسیدن به آمال خودم" بزرگترین نقش رو داشتم قطعا. بگذریم.


++ یه پینوشت بیربط هم بگم در مورد تصمیمی که چند شب پیش گرفتم. حرفهایی که می زنم قطعا به مذاق 98 درصد آدمایی که میشناسم خوش نمیاد و قطعا مخالف زیاد داره. من دو سال قبل کسی بودم که هیچ صحبت خصوصی با خانوم جماعت نداشتم هیچ، تو محیط های عمومی اعم از مجازی و حقیقی و دانشگاه و فامیل و .... هیچ وقت دختری رو به اسم کوچیک و بدون پسوند "خانوم" یا غیر"شما" خطاب نمیکردم. این دوسال گردونه طوری پیشرفت که من کامل عوض شدم و شدم مثل خیلی از آدما. ولی برا من این مسئله یه جورایی مسموم بود... جوری که الآن جایی رسیدم که دقیق خودم نمی دونم با کدوم دختر صمیمی هستم، کدوم رو دوست دارم و عاشق کدومم و کدوم صرفا برام نقش دوست رو داره. (البته مسئله خیلی بغرنج نیستها! فکر خاکبرسری نکنید :)) درسته مرز روابطم رو نمی دونم ولی روابطم با همه خانمها خیلی عادی بوده :دی)

در همین راستا تصمیم گرفتم برگردم به دوسال پیش خودم. زمانی که برعکس الآن حالم خیلی خیلی خوب بود. تصمیم گرفتم دوباره اون مرزبندی شدید رو تو روابطم با خانمهای اطرافم بذارم. حتی کسایی که به نوعی دوست سابق (یا همون اکس به قول شما دهه هفتادیها :دی) محسوب میشن. می خوام خودم وسط روابط ناتموم گوگیجه نگیرم! و از اون مهمتر.... میخوام بعد دو سال که دوباره برگشتم به شرایط سابقم، یه جواب سفت و محکم برا شریک آیندم داشته باشم. وقتی خودم نمی دونم دقیق حد و مرز خیانت برا آدمی مثل من چیه نمی تونم به کسی که فردا می خواد کنارم زندگی کنه اطمینان بدم که جاش تو قلب من بی بدیله :)

میخوام وقتی ازم پرسید کسیو قدر من دوست داری، با خیال راحت بهش بگم: عزیزم من کسی رو غیر تو حتی "تو" هم خطاب نمی کنم. این نقطه ای هست که اگر بهش برسم، حالم برای یه زندگی سالم خوبه و استارتشو هم از همین شبا زدم و ادامه میدم.


+++ در مورد حرف قبلی قبول دارم که این مرزبندی برا همه آدما لازم نیست. بعضیا میتونن مرزهای بازتری رو تجربه کنن بدون اینکه حس کنن دارن وارد قلمرو خیانت میشن. بگذریم.


++++ نوروز بسیار بسیار گهی داشتیم :دی نوروزی که با خیانت شوهر خاله م به خاله م شروع شد و بی تأثیر نبود تو تفکرات روزهای اخیر من. ایشالا که شما سال بهتری رو شروع کرده باشین.


+++++دلم برا دوستان بلاگ بسیار تنگ شده :)

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شهاب غ

New Style of Life

یک سال با هر مکافاتی که بود گذشت و سالگرد مامان امروز برگزار شد.

تو زندگی هیچ کسو قدر مامان (و حالا و بعد اتفاقات این یه سال شاید بتونم بگم غیر مامان!) دوست نداشتم و ندارم. یادش همیشه برام زنده ست... ولی تصمیم گرفتم دیگه مطلبی و حرفی در مورد فوت مامان ننویسم. یه مطلبو می خواستم آخر امسال و روز مادر بنویسم، و بگم شانس ما اولین سال بی مادریمون دوتا روز مادر داره :))

که اونم همین جا میگم و دیگه این شرح پریشانی و قصۀ بی سر و سامانی بعد مادر رو می بندم.

امروز رو می خوام پایان یه برهه ی 5 ساله در نظر بگیرم، برهه ی پنج ساله ای که خیلی چیزا رو از دست دادم، من جمله تمام امیدها و آرزوها رو. برهه ی پنج ساله ای که تنها نکته مثبتش شاید آشنایی با دختری بود که همون الف قامت یار رو بر لوح دلمون نقش بست و این حرفا :دی

بی آرزو اما با یه امید به آینده، می خوام از امروز یه نقطه بذارم سر تمام اتفاقات این پنج سال.


+ شنبه ی دیگه اعزامم برا خدمت مقدس :)) هنوز نمی دونم کجا افتادم و کجا قراره زیر پرچم خدمت کنیم، اگر دورآبادی جایی قسمتمون شد، تا یه مدت از حضورتون تو فضای مجازی خدانگهدار. سه جا برا امریه درخواست دادم امیدوارم موافقت بشه بتونم خود تهران بمونم ولی خوب فعلا گویا تیزهوش کارشناس و کارشناس ارشد صنعتی شریف تو این 5 سال اخیر اونقدر منفعل بوده که هیچ کدوم با درخواستش موافقت نکردن و باید برگرده پادگان و کلانتری پست دادن و متهم جابجا کردن تو یه سال و نیم پیش رو :دی


++ 5 سال قبل که بعد قبولی ارشد از خدمت برگشتم، و بماند که تو همون 3 ماه، گریه چه ها بر سر چشمای مامان نیاورده بود، وقتی برگشتم مامان هربار تو خیابون سرباز می دید به بابا میگفت "بزن کنار این مادرمرده ها رو سوار کن تا یه جایی برسونیم."... "بزن کنار این چندتا سیب رو بدیم این مادرمرده ها بخورن طفلکا.." بقیشو نمیگم :) قرار شد دیگه از این به بعد چیزی نگم :دی


+++ نمی دونم دقیق نقش روح و دل رو تو خط دادن به انتخابهای آدم. ولی گاهی پیش میاد تو زندگی که می بینی انتخاب اولت در عین بیتجربگی محض، بهترین و  بینقصترین انتخابت بوده. مممم کوتاه بگم، ناز شست بعضی دخترا که مرد رو تشنۀ محبت زنونه می کنن، ولی جدیدا فهمیدم دخترایی هم هستن که می تونن از هرچی زنه تو زندگیت سیرت کنن. تاحالا به وجود عفریته اعتقاد نداشتم :دی


++++ آقا یه پیام اخلاقی مثبت هیژده هم ته پست بگم و والسلام. هیچ وقت تو یه رابطه به یه پسر نگین عزیزم من مشکل جنسی رو  حل می کنم تو مشکل مالی رو! من هرچی فکر می کنم دودوتاچارتا می کنم، بلانسبت، خانومهای روسپی هم دقیقا همین کار رو می کنن. پیام اخلاقیم اینه خانومی (یا همسری) که خودش نیاز جنسی نداره و فکر می کنه داره به مرد لطف می کنه رو باید شب ساعت 9 گذاشت دم در... (تو ذهن امیدوارم موضع گیری شکل نگیره، خیلی از مردا هستیم که مارم به دلایل دیگه باید ساعت 9 گذاشت جلو در :دی)

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

دوباره پاییز....

کودﮐﯽ ۷ﺳﺎﻟﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ برد ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ

ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ!

ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺖ :ﮐﯽ؟؟

ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :ﭘﺎﯾﯿﺰ !

ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺖ :ﭘﺎﯾﯿﺰ کی هست؟؟

ﮔﻔﺖ ﻭﻗﺘﯿﮑﻪ ﺑﺮﮔﻬﺎ ﻣﯿﺮﯾﺰﻧﺪ..

ﺑﭽﻪ آﻣﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺦ ﻭﺳﻮﺯﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ
ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺮﮔﻬﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺑﺪﻭﺯﺩ....!!!


منبع داستان: نت

پ.ن: شک نکنید هر کودکی که نه، هر آدمی اگر می دونست شروع پاییز و ریختن هر برگ، مرگ مادر رو نزدیک و نزدیکتر می کنه، برگها رو به درخت که هیچ، آسمون رو به زمین می دوخت تا ....

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ