کارگر بودم، نگاهت در تقاطع با نگاه
نبشِ آزادیِ قلبم انقلابی کرد و رفت...
+ رجوع به نقشۀ تهران :D
کارگر بودم، نگاهت در تقاطع با نگاه
نبشِ آزادیِ قلبم انقلابی کرد و رفت...
+ رجوع به نقشۀ تهران :D
می دونم خیلیها این نکته رو می دونن و اجرا می کنن، ولی بازم بارها و بارها گفتنش می تونه کمک کنه، اونم اینکه تو این مملکت، حتی تف هم کف دست کسی می ندازین ازش رسید بگیرین. حساب کتابتون رو ریز یادداشت کنین و از تمامی اسناد و مدارک دولتی و شرکتی و حقوقیتون حداقل یک کپی پیش خودتون نگه دارین. مادر من همیشه سعی داشت این نگه داشتن حساب کتاب رو به ما یاد بده.
+ سه ترمی که من اضافه بر سنوات ارشد برای اتمام پروژه درسم رو تمدید کردم، علی رغم دولتی بودن دانشگاه، ما موظف بودیم که برای این سنوات اضافی ترمی حدود پونصد تومن پرداخت کنیم و من اصولا آدم خوش حسابی هستم و همه رو بلافاصله با قرض و قوله جور می کردم و پرداخت می کردم. حالا از اونجایی که کارهای اداری ما یکی از هدفهای جانبیش به مرز سکته رسوندن ارباب رجوع هست، دیروز از طرف آموزش به من ایمیل زدن که فوری به آموزش مراجعه کنین و ما هم که کمتر یه هفته فرصت داریم برای معرفی به پلیس به اضافه ده کل مسیر رو چهار نعل و تاکسی دربستی دویدیم. گفتن شما سال 1392 (!!) اون مبلغ رو ندادی و باید الآن واریز کنی حالا ما بهت لطف می کنیم (!!) و شهریه الآن که 800 هست رو نمی گیریم شما همون پونصد اون سال رو بریز :|
اگه ساعت 15:00 نبود یا مثلا پول تو کارت داشتم همون روز می ریختم بسکه هول شده بودم از این شوک! خلاصه با عز و التماس از بابا پونصد گرفتیم و دیشب نشستیم فکر کردن که آقا من یادم نمی آد چیزی رو نریخته باشم. رفتم تو عکسایی که از گوشی قدیمیم (!!) به کامپیوتر انتقال داده بودم گشتم سال 2014 و دیدم بله شانس من بین کل 4 قبض پرداختیم، من همین یه دونه قبض رو ازش عکس گرفتم با اون گوشی فکسنی! و هیچی هم معلوم نبود و تنها عددی که خوانا بود تو این عکس فقط و فقط شماره برگۀ قرمز رنگ رسید بانک بود! که خوب همون شماره ی ناقابل آبروی من رو و البته پونصد تومن ناقابل رو نجات داد و رفتم بانک ملت با همون شماره قبض از بایگانیشون دوباره برام یه کپی از اون قبض گرفتن.
و جالب اینجاس که حتی بعد ارائۀ قبض هم علی رغم بد خلقی که با من کرده بودن، هیچ یک از دو دایرۀ تحصیلات تکمیلی و آموزشهای آزاد حاضر نشدن یه عذرخواهی از من بکنن و این می گفت تقصیر اونه اون می گفت تقصیر اینه!
البته که باز هم دمشون گرم با سرعت کار منو راه انداختن.
مادر من هم اوایل خدمتش مدیر مدرسه بود و چکهای مدرسه دستش بود و بعد انتقال چکها به مدیر جدید، همینجوری یک امضا روی یه برگۀ 10 سانت در 10 سانت (!!) از مدیر جدید گرفته بود و از قضا میزنه چکهای مدرسه گم میشه و طرف چندین تخته فرش می خره و الفرار. و بعد چند سال با مأمور میان مادر من رو می برن بازداشت و همون یک شب ما کل خونه رو چندین بار (من جمله دو تا کتابخونه پر از کتابهای شیمی!) می گردیم و آخر لای یکی از کتابهای شیمی مامان اون رسید و امضا پیدا میشه و یه امضای ناقابل آرامش رو به زندگی ما برمیگردونه...
خیلی حرف زدم ببخشید خلاصه که کپی بگیریذ و سالها نگهش دارید...
هشدار: اگر الفاظ رکیک رو مناسب شخصیت خودتون نمی دونید و از این کلمات در محیطهای فرهنگی خوشتون نمیاد لطفا این پست رو نخونید. ممنون :)
به شدت خسته و عصبانی از دست کارهای فراغت و اعزام به خدمت! در حال دور زدن تهرانیم همچنان و پول ریختن و تقریبا ده روز متوالیه که اون ten thousands step achievement تو S-Health که گفتم هی داره برآورده میشه! برا معاینه پزشکی غرب تهران برا واکسن شرق تهران!!! خوب کرمکی ها این ها رو همه رو بذارین کنار هم. غرغر نکنم زیاد فقط یه حدیث از دوستم مهرداد بگم که گفت "شهاب جون مردم این مملکت برا کون دادن هم باید صف ببندن و می بندن". واقعا طلا گفت مهرداد.
+ تو BRT امروز یه پدر با دختر 5 ساله ش بودن ^_^ دختر حسابی خسته بود و آخر وسطهای راه گرفت کنار پای پدرش نشست. و یه پیرمرد هفتاد ساله (فتأمل) از رو صندلیش پاشد و به زور دختر رو رو صندلی نشوند ^_^
ویلٌ للمطففین و اینا رو بی خیال، من بودم یه آیه می آوردم می گفتم "وای بر کسایی که فکر می کنن صندلی اتوبوس ارث باباشونه" و زیر کونشونو انگار چسب زدن به صندلی...
اگه قدرت داشتم و مردم از حرفم حساب می بردن قطعا برا پا نشدن از رو صندلی اتوبوس جلو سالمندها و بچه ها حکم اعدام می ذاشتم. کاملا جدی میگم.
++ :)) و اینکه می خواستم گوگل کنم ببینم با چه خطی می تونم از میدون انقلاب راحتتر و کم دردسرتر برم خیابون حجاب، چندین صفحۀ گوگل رو با مقالات "چرا ابتدای انقلاب حجاب اجباری شد" رد کردم و آخر بی خیال گوگل شدم :D اسم خیابونامون در نوع خودش بسیار منحصر به فرده...
در عرض 24 ساعت گذشته از سه گروه اجتماعی (دو گروه بازی و یک گروه دیگه) جدا شدم. بعد مدتی طولانی هفت و هشت ماهه. اونم در ظاهر به دلایل کاملا موجه! مثل همین نژاد پرست بودن ساله که پست قبل بهش اشاره کردم. از صبح دارم فکر می کنم این دو روز اعصاب من خرابه واقعا یا جدی جدی این سه گروه حقشون بود از فیض وجودی من بی بهره بشن؟! :D
خوب هرچی نگاه می کنم دلایل کاملا موجه بوده... دلایل موجهی که شاید خیلی وقته وجود داشتن ولی خوب با وقوع دوران پریود مغزی من همه شون یکباره غیر قابل اغماض شدن...
++ توجیه قشنگیه ولی باز هم هرچی از بالا بهش نگاه می کنم من از دیشب از سه گروه که دوستشون داشتم جدا شدم. فکر کنم خودم یه ذره سختگیر بودم نه؟ شاید یه قاضی وقتی تو یه روز حکم 4 تا پرونده به نظرش طبق مستندات منظقی اعدام میاد باید اقلا سه تاشو موکول کنه به یه روز دیگه... به قول این خارجیا Any idea؟ :D
ساله Sale یه مرد حدودا 40 سالۀ صرب هست که تقریبا تمام وقت بازی رو ما دوتا با هم مشغول مکالمه هستیم برا رهبری گروهمون. اسم گروه هم خیلی اتفاقی جنگجویان صرب هست که از قضا فقط ساله، مؤسس این گروه و دو نفر کاملا غیر فعال توش صرب هستن و باقیمون از ایرلند، UK، ایتالیا و امریکا و ایران و باقی کشورها هستیم. و الآن که به آخرهای بازی رسیده و ما با اقتدار در حال در نوردیدن اقیانوسها (!! :D !!) یکی پس از دیگری هستیم، دارم می بینم که خیلی جالب گروه های دشمنمون پر شده از بازیکنایی از آلبانی و بوسنی. و این وسط نفرت ساله ازشون برام از همه چی عجیبتره... ایمیلهای این دو شب ساله برام ایمیلهای چندین و چند صفحه ای (به اضافه یک صفحه لینک از سایتهای مختلف!!! که هر کدوم چند صفحه هستن!) از شرارتهای آلبانیایی ها تو دنیاست و من واقعا سردرد گرفتم از دست ساله و این نژادپرستی افراطیش علیه مسلمونهای آلبانی و بوسنی.
و جالبه دیدم چیزهایی که ساله به عنوان دلیل تنفر از آلبانی ها و اشغال کوزوو ذکر می کنه چقدر شبیه دلایل تنفر ما از مردم افغان هست! به هر حال همه متفق القول قبول داریم ایرانیهای زیادی یه تنفر خنده دار و احمقانه به صورت پیش فرض نسبت به افغانها دارن که جای تأسف بسیار داره... یا تنفر این روزها نسبت به عربها که اوج گرفته.
حالا اینا به کنار، اومدم تو گوگل سرچ کنم "پلیدیهای آلبانی در دنیا" تا ببینم ساله راست می گه یا مثل پیش فرض ما در مورد افغانیها یه پیش فرض غلطه، و یه باور خنده دار دیگه رو تو "Suggestion" های گوگل دیدم! خودتون مشاهده کنید تو عکس زیر ارادت خاص دخترهای سرزمینمون نسبت به مادر شوهر گرامی رو. در نگاه اول طنز داره ولی در نگاه دوم واقعا جای گریه داره این قضیه. سوای از کل کلهای اجتماعی و تمسخرهای خانواده شوهر یا حتی زن و مادرزن که بعضا برای خنده هستن، وقتی عبارتی به این شکل تو گوگل سرچ میشه، یعنی زنهای ایرانی تو خلوت خودشون اونجایی که پشت کامپیوتر نشستن و هیچ فشار بیرونی روشون نیست، این ترس پنهون رو در اون خلوت هم حتی از این دیو سیاه مادر شوهر تو ذهنشون دارن و از اون بدتر اینکه این تنها ساجسشن گوگل هست! یعنی انگار رو این کرۀ خاکی هیچ چیز پلید دیگه ای به ذهن مردم ایران نرسیده برای سرچ کردن جز مادرشوهر بیچاره :)) فقط عجیبه نمی دونم چرا خواهر شوهر از این لطف بی نصیب مونده :D
دربارۀ باورهای غلط یکم سرچ زدم، فعلا به درد بخورترین و بهترین مقاله ای که دیدم این سایت بود وقت کردین حتما یه نگاه بندازین در مورد اندیشه های قالبی و نردبان استنتاج که البته در مورد صرفا روابط خانواده ست و مورد کلی تر پیدا نکردم ولی خوب قابل تعمیمه درسهاش.
شناسایی نردبان استنتاج در ذهن - سایت مدیران خانواده
خیلیها در چنین شرایطی میان نسخۀ قضاوت نکردن رو می پیچن که این نسخه به درد خودشون می خوره... مگه میشه کلا اطراف رو قضاوت نکرد؟ این یه شعاره که اصلا هم قابل پیاده سازی نیست. پس بهتره قضاوت درست رو بر اساس اطلاعات واقعی و قطعی با در نظر گرفتن یه ضریب خطا برای غلط بودن قضاوت در نظر بگیریم.
و در آخر برام جالبه بدونم شما چه باورهای غلطی رو میشناسین؟ من چندتا از حادترین باورهای غلطی که دیدم اینجا میگم:
1- بحثهای نژادی حادترینشونه. دعواها و تنفری که شهرهای مختلف شمال کشور با هم دارن... بابل و آمل و نوشهر و ساری و شاهی و اووووه الی ماشاالله دعواهایی که با هم دارن...
2- یه بحث حاد نژادی دیگه که من دیدم تعصب عجیب ترکها رو هم نژادشونه. جوری که من هنوز نتایج استان به استان دور اول انتخابات ریاست جمهوری سال 84 رو دارم، و در هر سه استان آذری زبان شمال غربی، بین اون همه نامزد، آقای مهرعلیزاده اول شد! تنها نامزد آذری اون سال... حتی من با اینکه خودم آخر آدمهای محافظه کار و به نوعی اصولگرام تنها دلیلی که باعث شد به تقلب تو انتخابات 88 شک کنم همین بود که احمدی نژاد گرمساری بالاتر از میرحسین خامنه ای تو سه استان شمال غربی اول شد. مسئله ای که هنوزم باورم نشده... (اینم یه باور ذهنی غلط منه :D)
3- یا اینایی که تا یه روحانی از کنارشون رد میشه شروع می کنن فحش دادن...
4- جو منفی علیه سابقه دارا تو استخدام و حتی دوران کار...
خیلی زیاده ولش کن اعصابم خورد شد :D
اپلیکیشن S Health روی گوشیم (اپی که مربوط به ورزش و سلامتی جسمانیه) روی هدف خاصی برای تعداد گام در روز تنظیم شده (فکر کنم ده هزار قدم در روز) و هر روز که کاربر به اون دستاورد دست پیدا کنه گوشی بهش اطلاع میده. و جالبه تقریبا یادمه کل 5 روزی که این دستاورد رو بهش رسیدم با گوشیم!
بار اول شبی بود که تو بیمارستان سجاد رامسر مامان سکته مغزی کرده بود و برانکاردشو تو فضای باز و تاریک بیمارستان از این بخش به اون بخش می کشوندیم برای سی تی اسکن و کاراهای دیگه. من می دویدم سریعتر نمونه های خونشو برسونم آزمایشگاه روبرو بیمارستان. خلاصه اون شب خیلی خوب و پر و پیمون این دستاورد برآورده شد!
بار دوم روزی بود که تو آمبولانس کنار مامان نشستم تا آمبولانس بیمارستان رشت مامان رو از بیمارستان سجاد منتقل کنه به تهران. آمبولانسی که قرار بود مجهز به آی سی یو باشه تا یک بیمار سکته مغزی رو با کمترین آسیب انتقال بده ولی به قدری تکونهای شدید داشت تو جادۀ قزوین رشت که این اپلیکیشن زبون بسته کل جاده رشت قزوین رو فکر کرده بود من در حال دویدن هستم و بالاپایین رفتنهای آمبولانس رو گام حساب کرده بود!!خلاصه وسطهای راه زد تبریک می گم شما به دستاورد امروز دست پیدا کردین!!!
و بار سوم و چهارم و پنجم هم همین سه روز اخیر بود که من دربدر ساختمونهای آموزش بدو بدو دنبال کارهای فراغتم هستم که زودتر بتونم خودمو معرفی کنم پلیس +10 و غیبت نخورم...
وقتی به این پنج روز نگاه می کنم، می گم چرا من باید بیشترین تلاشهای زندگیم تو دوران تلخ باشه؟ می شد این ده هزار قدم رو مثلا موقع ورزش و پیاده روی بدون استرس بهش دست پیدا کرد، یا مثلا تو دنبال کار گشتن، یا مثلا شونه به شونه و عاشقونه کنار یکی ده هزارقدم ورداشتن...
سراتون رو درد نیارم خلاصه ی کلام اینکه گاهی زندگیهامون جوری میشه که خودمون آماده میشیم برا دویدن تو جاده های تلخ، مثل یه تردمیل و غلتک که داره به سمت مثلا یه چرخ گوشت صنعتی می ره و ما میریم روش وای میسیم و شروع می کنیم معکوس دویدن و ازش فرار کردن... تلاشهای با استرس...
در یک جمله خلاصه تر اینکه به جای اینکه در مسیر خوشبختی بدویم، داریم در مسیر فرار از بدبختی می دویم...
و مطمئنم این فلسفۀ زندگی نیست... فلسفۀ ابداع اون اپلیکیشن هم این نبوده قطعا!
آتشی کز شرر چشم تو در شهر دلم برپا شد
دودش امروز به چشمان ترم می رود و می گریم
+ دودی نیستیم ولی دیدیم نفس گرفتۀ تهران همه عاشقا رو شاعر کرده گفتیم ما هم یه حرف دلی بزنیم... یادش بخیر قبلا ها حوصله داشتیم تا یه بیت رو غزل نمی کردیم ول کن نبودیم...
++ یه مینیمال خوانی محشر از وب "اینجا چراغی روشنه...". من که سوادشو نداشتم حظ کردم... دانلود کنید و چندین و چندبار گوش کنید شهر ارواح با صدای علی رضائیان و حظ کنید.. (کلیک)
+++ عنوان از سعدی.. فکر کنم قدر موهای سر شعر با دود و دخان دارن :D
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی