حرف اول: دارم فوتبال چلسی نیوکاسل می بینم تمرکز ندارم برا تایپ کردن! باشه بعدا :D
ثبت دیتای احساسات فوری نیاز بود که باید انجام میشد، به صورت زیر:
حرف اول: دارم فوتبال چلسی نیوکاسل می بینم تمرکز ندارم برا تایپ کردن! باشه بعدا :D
ثبت دیتای احساسات فوری نیاز بود که باید انجام میشد، به صورت زیر:
حرف اول: امروز برای ارائۀ مدارک استخدام رفته بودم آموزش و پرورش، دو هفته ی دیگه مصاحبه ست. وقتی مسئول پرسید چند نفر فوق لیسانسن، و همه به جز 4 نفر دستامون رو بردیم بالا، حقیقتا کرک و پرم ریخت. یکی از اون سه نفر هم تازه لیسانس نبود. دکترای شیمی داشت :/ کمابیش بینشون دانشگاههای خوب هم اعم از علم و صنعت و ... بودن. شوک عجیبی بود امروز که بفهمم اوضاع مملکت خرابتر از خرابه و باید هرچه زودتر هرکاری گیرم اومد دو دستی بچسبم بهش، اگر هدفم کار دولتیه.
نکتۀ دومی که امروز خیلی بهش فکر می کردم، کل بیست سال خدمت مادرم در آموزش و پرورش و این اداره به اون اداره دویدنهاش جلوی چشمم اومد. با توجه به اینکه رتبه ی دوم آزمون هستم و 5 نفر لازم دارن، خیلی محتمل هست قبول شدن فنی من (اگر مصاحبه های عقیدتی و ... رد نشم). و البته که بعد از 19 سال درس خوندن در بالاترین سطح آموزش کشور، دبیری شیمی در دبیرستان چیزی بود که هیچ وقت برای خودم متصور نمیشدم. (معلمی در مناطق محروم مثل حاشیه خلیج فارس و دریای عمان، یا حتی جزیره هاشون، رویای همیشگیم بوده، ولی با کت و شلوار سر کلاس رفتن وسط پایتخت برای ماهی دو میلیون و خورده ای، هیچ وقت! هیچ وقت کوچکترین جایی توی تصوراتم نداشته. و امروز فکر می کردم مادرم، احتمالا چه تأثیر عمیق و ناخواسته ای توی ناخودآگاه من داشته که من دقیقا دارم مثل خودش دبیر شیمی میشم، توی دبیرستانهای تهران.
در هر صورت همچنان امیدوارم کار پالایشگاه جوابش مثبت باشه، البته که با توجه به تستهای روانشناسیم و محرز شدن تلۀ از خودگذشتگی به عنوان تلۀ غالب، بهم توصیه شده که شغلهای دبیری و پرستاری برای من بهترین شغلها هستن و با توجه به ترس عجیبی که از خون دارم، دبیری احتمالا بهترین شغل برای من خواهد بود، مادامی که فشار مالی و استرس روانی که جزء لاینفک معلمی هست، از پا نندازه منو.
اما ثبت دیتای احساسات:
سوال اول پست: چون چونۀ من خیلی گرمه، اول پست یه سوال مهم دارم؛ آمار بلاگ شما هم خرابه؟ سه روزه از پنجشنبه عصر آمار بلاگ من وارد بخش "آخرین نمایشها" نمیشه.
یه کم درد و دل: کمابیش متوجه شدم که ما آدما نسبت به قول و قرار و وعده و وعید خیلی حساسیتهامون بالاست (داستان سرباز و پادشاه - کلیک کنید). وعده ای که احتمال تحققش پنجاه پنجاست، می تونه یک رابطه رو از هم بپاشونه. به عنوان یک پسر خیلی تجربشو داشتم، مثلا؛ همیشه توی رابطه اولم، قول ازدواج داده بودم، هیچ رابطۀ تعهد آور فیزیکی هم بینمون نبود. در نقطۀ مقابل من، پسری بود که هیچ قول ازدواجی نداده بود و به خانوم اولی تأکید کرده بود با هم باشیم، یک سال، موقت، بدون هیچ تعهد آینده. رابطۀ فیزیکی هم داشتن. نتیجه؟ نتیجه اینکه اون پسری که وعده ای نداده بود و قسمت خوشمزۀ ماجرا هم نصیبش شده بود، الان بهترین خاطرۀ زندگی خانوم اولی محسوب میشه، منی که از رابطه فقط ته تلخ خیارشو چشیدم، الان آدم بد و بی تعهد قصه هستم، صرفا به خاطر وعده ای که دادم و عمل نکردم (البته در دفاع از خودم بگم که الان صرفا به خاطر رابطۀ خانوم اولی با اون پسر هیچ علاقه ای به محقق شدن ازدواجم باهاش ندارم).
الان و با گذشت یک ماه و نیم از رابطم با پری آخری، این بخش وعده ها باز مثل تف سربالا برگشته توی صورتم. خودم روزهای اول در گوشش خوندم که توی یه رابطۀ Long Distance، تا پسر اقلا دوبار نیومده شهرتون ندیدتت، ابراز محبتهای عاشقانش رو با پیژامه توی تخت گوشۀ اتاقش باور نکن. حالا این یک هفته بیشتر از هر موقع داره میره روی اعصاب من که برم شیراز همو ببینیم و سختی تحقق این وعده م داره بدجور منو پشیمون می کنه از قول و قرارهای پوچ همیشگیم. الان دارم فکر می کنم همین الان رابطه رو خاتمه بدم بهتره یا بذارم رابطه خودش سرد و تموم بشه....
خلاصه ی قصه اینکه، بدون وعده و وعید، پادشاه قصه های زندگیتون باشین. پادشاه بدقول رو هیچ ملتی نمیخواد :)
تمایز دوست پسر و خواستگار: یه ماجرایی در مورد خانوم دومی این روزا توی ذهنم هی تکرار میشه. که در مورد یه خواستگارش یه زمانی مشورت می کرد با من, میگفت پسر خیلی خوب و کاریه تدریس زبان استانبولی می کنه و کلی پس انداز داره. و هم زمان از من یه مقدار پول میخواست. یادمه وقتی بهش گفتم چرا از اون آقا نمیگیری؟ برگشت یه جواب تأمل برانگیز داد. گفت: خواستگاره هااااا، دوست پسر که نیست. همین رو من تعمیم دادم به خانوم سومی که منو رسما دوشید، ولی میگفت حسی بهم نداره و اصلا فکر ازدواج با منو نمی کنه. نتیجه اینکه دخترهایی که اهل تیغ زدن هستن، معمولا امکان نداره کسی رو که تیغ زدن (یا طی برخی تجربیات دیگه که دیدم باهاش خوابیدن) به عنوان گزینه ازدواج نگاه کنن. همشون ترجیح میدن با کسی ازدواج کنن که چیزی از گذشته شون نمی دونه. اینجا بخش خیلی مهم قضیه به عهدۀ منِ پسره که خیلی زود تصمیم بگیرم که می خوام یک خواستگارِ با عزت نفس باشم، یا یک دوست پسر موقت صرفا برا اهداف سودجویانۀ این قبیل خانومها. احتمالا خانومها هم با این چالش مواجه هستن که تشخیص بدن توی چه رابطه ای یک کیس ازدواج هستن و توی چه رابطه ای صرفا یک دوست دختر موقتن و وسیلۀ سو استفادۀ اهداف مردها.
دزماندگی آموخته شده (کلیک کنید) - این روزها حجم زیادی از پیام و درخواست کمک دارم از کسایی که قبلا هر کاری در توانم بود براشون می کردم. ولی الان خودمو خیلی "سنگدل" و البته "ناتوان" می بینم در برآورده کردن خواسته هاشون. به شهرزاد می گم که من نمیدونم این سه سال گذشته چجور انقدر منبع جذب بدبختی مردم بودم، و چه جور کشش داشتم درد دلهاشون رو گوش کنم و خودمو به آب و آتیش بزنم مثل یه قهرمان مشکلاتشون رو حل کنم. الان اصلا اعصابم نمیکشه. شهرزاد (که خوب پزشکه و قصد ادامه تحصیل روانشناسی در مقطع دکترا داره) بهم گفت بهش می گن درماندگی آموخته شده. در موردش یکم خوندم، البته خیلی ربط این مبحث رو به این جذب بدختی مردم نفهمیدم. ولی خوب متوجه شدم که شدیدا در تیررس این معضل درماندگی آموخته شده هستم. اگر شما هم حس میکنید در برابر تقدیر و دست سرنوشت و اتفاقات اطرافتون ناتوان شدین، حتما یه نگاهی به این مقاله که لینک دادم بندازین. مبحث جدیدی نیست و حدس میزنم خیلیها باهاش آشنا بوده باشن.
---------------------------------
خوب برم سراغ ثبت دیتای احساسات خودم. مطلب خاصی برای گفتن نیست، فقط چون مدت زیادی از اعلام وضعیت قبلی گذشته، لازم میدونم یه دیتا بعد دو هفته از پست قبلی ثبت کنم:
حرف اول پست: نمیدونم چقدر در مورد تله های شخصیتی شنیده باشید؛ تله هایی مثل تلۀ بی اعتمادی، تلۀ رها شدگی، تلۀ مهرطلبی و چند ده تلۀ شخصیتی دیگه، که مبحث خیلی مفصلیه (مبحث اصلی اکثر روان درمانگرهای معاصر هست) و هیچ کس به خوبی خودشون نمی تونه توضیحش بده، ولی خلاصش میگه که متأثر از رفتارها و تربیت والد غالبِ ما در کودکی (مثل پدر مادر معلم یا ...) یک سری تله ها در شخصیت ما شکل می گیره که ناخودگاه ما همیشه سعی در اثبات درستی اون تله ها داره. یک مثال خوبش تلۀ بی اعتمادی هست که پدر و مادر به بچه میگن توی دنیا به کسی نمیشه اعتماد کرد. حالا ناخودگاه کسی که این تله رو داره چی کار می کنه؟ همیشه میره سراغ قراردادهایی که سرش کلاه بره، همیشه بندهایی توی قراردادهاش میچپونه که حسابی مالشو بالا بکشن، همیشه میگرده و آدمهای قالتاقی رو پیدا میکنه برای معامله که یه کلاه گشاد بذارن سرش که چی؟ که آخرش که سرش کلاه رفت تله ش بیاد رو و با طنین صدای شفاف و واضح توی مغزش بگه: "دیدی گفتم به آدمها نمیشه اعتماد کرد؟!" این آدم خیلی ناخودآگاه کلا با آدمای سالم معامله نمیکنه، چون تله ش (و عقایدی که از کودکی باهاش شکل گرفته) زیر سوال میره. این آدم یه قانون نانوشته داره که میگه نباید با آدم صادق معامله کنم، وگرنه ثابت میشه که همۀ آدمها هم غیر قابل اعتماد نیستن و این یعنی مرگ فرضیۀ تلۀ من و مرگ شخصیتی که دنبال خودم از کودکی و با اقتباس از والدینم دنبال خودم کشوندمش.
خوب، پس این جمله هایی که ما آدما هی زبونی تکرارشون می کنیم و به درستیشون اعتقاد داریم و یه جورایی خوراک محافل گفتگو و نوشتاری ما هستن، معمولا خطرناکترین اعتقادات ما هستن. من طبق همین آموزش تله های شخصیتی، اعتقاد دارم اگر آدمی شروع کنه مدام تعریف کردن از چیزی در مورد خودش، خیلی ناخودآگاه هی شروع میکنه در اون جهت گام برداشتن تا همچنان هم داستان های مشابه داشته باشه که نقل گفتگوها و محافلش باشن و برای دیدار بعدی با دوستاش یا برای پست بعدی بلاگش داستان کم نیاره. برای همین هم هست که تقریبا یک سالی هست خودآگاهانه سعی کرده بودم تعریف کردن داستانهای خرج و مخارجم توی رابطه هام رو کنار بذارم، و این تعریف نکردنشون کمابیش تأثیر هم داشته توی کاهش این داستان سازیهام و ماجرای بده بستونهای مالی من توی رابطه هام نسبتا کمتر شده بود. و الان هم که بعد از 6 سال تصمیم گرفتم این مطالب رو مکتوب توی بلاگ بیارم، خیلی خیلی باید حواسم باشه دوباره توی اون دام سابق نیفتم. و امیدوارم که این مطالب بهونه ای باشه برای پایان دادن به این داستانهای مالی. و یک وقت بهونه ای نشه برای من که باز برم خرج کنم و بیام داستانهای خریتهامو اینجا تعریف کنم برای جلب توجه. جلب توجه خطرناکترین نیرو محرکۀ رفتارهای بشره از نظر من :/ (مثل داستان روباه و زاغ و پنیرشون)
اتفاقای این چندروز (تذکر: داستانها خیلی با جزئیات بیان شدن و احتمالا از حوصله خواننده خارج هستن، در واقع ترجیح میدادم این بخش رو رمزدار بنویسم، فقط خودم میخوام دقیق نقطه ای که ترس از دست دادن باعث میشه دوباره برگردم سمت دخترها رو پیدا کنم):
توضیح اول: شکستهای زیادی توی روابط خودم داشتم. روابطی که مثل گلوله برف بعضا تموم هم نمیشن و دنبال هم میغلتن و با روابط بعدی تلفیق میشن این بهمن در مسیر سراشیبی هی بزرگتر و ترسناکتر میشه (البته نه به اون شکل عاطفی). یک استادی داشتیم، می گفت شما به عنوان مهندس که سر کار تشریف می برید، شروع کنید از تجهیزاتی که زیر دستتونه تا میتونید دیتا (داده های اطلاعاتی مثل دما و فشار و ...) ثبت کنید. میگفت یک روز که مثلا مبدل حرارتی پالایشگاه خراب میشه، اون دیتاها که جمع کردید مثل طلا براتون ارزشمندن. دو ماهی هست تصمیم داشتم یه جدول درست کنم برای دیتای روابطم! اینکه اقلا حسهای لحظه ای خودمو نسبت به تک تک دخترهایی که باهاشون در ارتباطم بنویسم. بلکه یکروزی که حجم قابل توجهی از دیتا جمع شد، بشینم ببینم با خودم چند چندم و چرا توی یک لوپ معیوب گیر افتادم و چرا این داستان هیچ وقت تموم نمیشه. الببته هنوز اسامی مستعار و پارامترهای لازم رو برای این ثبت اطلاعات انتخاب نکردم، ولی کم کم می خوام شروع کنم ثبت وقایع رو، تا ببینم کم کم این قبیل پستها چه شکلی به خودش میگیره. از اونجایی که فعلا اشتراکی بین این قضایا و محیط بیان نمیبینم، لزومی نمی بینم که پستها رمزدار باشه. ولی اگر به هر دلیلی در آینده اشتراکی بین کارکترهای این پستهای سریالی من و جامعۀ بیان ایجاد بشه (:D) قطعا پستها به حالت رمزدار و شخصی تغییر پیدا می کنن.
حالا برم سراغ موضوع اصلی که باعث شد تصمیم بگیرم از امشب نوشتن رو شروع کنم:
یک ماه قبل سعی کردم آخرین رابطم رو به شیوه ای متفاوت از روابط قبلی چارچوب بندی کنم؛ دختری که من اولین رابطۀ احساسیش با جنس مخالف محسوب میشم. با اینکه 22 ساله س هیچ چیزی؛ هیچ چیزی در حوزۀ جنسی نمیدونه، کلا شوت! و من پیشنهاد دادم تا زمان اعلام آزمون و مصاحبه و احیانا در نهایت حداکثر تا اعلام جواب قطعی مصاحبۀ پالایشگاه با هم آشنا بشیم. و اگر جواب کار من قطعی شد با پدر مادر پری صحبت کنیم برای مراسم خواستگاری و ازدواج در صورت رضایت پری (نکته منفی: بخش جنسی برای من توی این تعجیل در ازدواج و الکی کش ندادن رابطه قطعا مهمه). و اگر به هر دلیلی نشد که کار من جور بشه، رابطه رو خاتمه بدیم.
در حالیکه فکر میکردم این بار خیلی خوب رابطه رو از اول مدیریت کردم و همه چی تحت کنترله و مسئلۀ غیر مترقبه ای رخ نداده، امشب، بعد از یک ماه از آشنایی، پیامهایی داد با این مضمون: که من برای مسئله ای مثل ازدواج اون هم با کسی که شناختم ازش صفر هست، اقلا به 3 یا 4 سال رابطه برای شناخت نیاز دارم. اون هم بدون اطلاع خانواده، چون پدر و مادرم با توجه به فرهنگ خانوادگیمون اجازۀ نامزدی بیشتر از چند ماه رو نمیدن و برای همین نمیتونم پسری که برای شناخت باهاش رابطه دارم رو به اونها معرفی کنم. و البته دلایل دیگه مثل اینکه به نظر خودم هنوز سنم کمه برای ازدواج و .... که این دلایل از نظر منِ شهاب معقول بود.
اما در رابطه با دلیل اصلی که پری ذکر کرد، نمیدونم چه اتفاقی توی خانواده های ایرانی داره میفته. اگر آدمهای مرموزی که هیچ وقت نشد خودشون رو هم درست بشناسم و نهایت یک بار با هر کدوم ملاقات حضوری داشتیم رو کنار بذارم، در کل 3 رابطۀ اصلی داشتم من که در هر 3 رابطه دخترها تأکید اکید داشتن رابطه بدون اطلاع پدر مادرهاشون پیش بره. برعکس من اسم تمام دخترهایی که در زندگیم بودن رو اقلا یک بار به خواهرم شهرزاد گفتم، و حتی رابطۀ اولم رو 9 ماه قبل گفتگو با خود دختر، با مادرم در میون گذاشته بودم و عکس العمل خانوم اولی هم در نوع خودش جالب بود که عصبانی شده بود چرا به مادرم گفتم. خلاصه که من این روابط پنهان از خانوادۀ دختر رو تا تهش رفتم و میدونم تهش هیچی نیست. و البته درک نمی کنم چرا انقدر دخترهایی رو انتخاب میکنم که هیچ علاقه ای به ایجاد تعهد توی رابطه ندارن. شاید اینکه مجازی تمامی این روابط رو انتخاب و شروع کردم بزرگترین اشتباهم باشه. و سوای از تقصیرات خودم که کم نیست، از این عصبی هستم که، اگر دخترها راست گفته باشن، چرا خانواده هاشون با این که پسری تحت نظارت خودشون با دخترشون در ارتباط باشه مخالفن؟ یعنی واقعا لیاقت اینجور پدرمادرهای سخت گیر همون پسرهایی هست که بی خبر بیان بیخبر بزنن و بی خبر هم در برن؟ از طرف یک کلینیکی یک دکتر روانشناسی در یک سمینار آموزشی اشاره می کرد به این مسئله که امروز توی ایران داریم دخترهای زیادی که اصلا هدفشون از ازدواج خود ازدواج نیست. ازدواج می کنن که فقط بتونن طلاق بگیرن و از زیر سلطه و نظارت مستقیم خانواده نجات پیدا کنن. وگرنه چه دلیلی داره این همه جشن طلاق و کیک طلاق مشتری داشته باشه. طلاقی که یک آسیب اجتماعیه جشنش برای چیه؟
طولانی شد. سریع برم سراغ جدول دیتای عاطفیم که می خوام توش حس و حالم نسبت به دخترهای زندگیم رو به صورت لحظه ای ثبت کنم و بعدا ببینم پریود رفتارهام از چه الگویی پیروی می کنه:
حس به خانوم اولی: امروز چت کردیم. مثل همیشه وقتای خیلی کمی که هست حالم خیلی خوبه و وقتای خیلی زیادی که نیست کاری از دستم بر نمیاد. الان حس می کنم دوباره می تونم به ازدواج باهاش فکر کنم فقط باید با بحث رابطش با یک پسر دیگه کنار بیام و نمی دونم می تونم توی زندگی مشترک اون رو کنار بذارم یا نه.
حس به خانوم دومی: امروز پیام داد با شروع کلمۀ "عزیزم". مثل همیشه پول میخواد. ولی نه یه تومن دو تومن. این بار سیصد میلیون تومن. کل سرمایه زندگیمو میخواد بذارم وسط. مطمئنم خودم رو اصلا دوست نداره ولی خریتم رو چرا. به عنوان تنها دوست دختر تهرانیم همیشه دوستش دارم و همیشه نسبت بهش کشش عجیب عاطفی و فیزیکی دارم. امروز بعد چت با خانوم اولی، دنبال بهونه بودم برا دعوا و اومدم به خانوم دومی درخواست راطه جنسی دادم و طبق معمول چارتا فحش داد و بلاک کرد و رفت :)) (آره دقیقا. برای من که صد در صد مواردی که رفتم رو مخ یک دختر دلیلش یک دختر دیگه بوده :دی)
حس به خانوم سومی: بیشعور به تمام معناس. فقط چون خیلی خوشگله فکر می کنه هر جور دلش خواست میتونه به اطرافیان برینه. داره تهران درس میخونه و یه کاردانی ناقابل رو 4 ساله به زور داره کش میده. میخوام هرجور شده این ماه کمکش کنم زبانشو که دوبار افتاده کنار کاراموزیش و یه واحد دیگه پاس کنه و برگرده شهرستانشون از دستش راحت شم. البته خودش گفته نمیخواد برگرده، ولی من فوقش برای دی ماه بتونم پول اجاره خوابگاهش و خرید مایحتاجشو جور کنم. اصلا فکر اینکه بخوام یکی دو سال دیگه خرج یکی رو الکی بدم نمی تونم بکنم. اونم آدم پررویی مثل خانوم سومی. فعلا که گفته بود فردا صبح (توی این آلودگی) مسیری که بی آرتی مستقیم میبره تا آزادی و دانشگاه آزاد علوم تحقیقات، برم و برسونمش (کلا بیشعوره دست خودش نیست). سر اینکه توی چت بهش گفتم 5 دقیقه دیگه میام (می خواستم با پری آخری خداحافظی کنم :دی و 4 دقیقه بعدش اومدم چتش تا صحبت کنیم ببینیم دردش چیه که درس نمیخونه) گفت تو که آنلاینی و زد بلاک کرد. ازش متنفرم بیشعور احمقِ خر رو :/ (خانوم اولی میگه بیخود خرج اینو میدی، این بچه جانبازا خرج تحصیلشونو بنیاد میده درس هم نمیخونن آخرشم با سهمیه میرن استخدام میشن من و تو می مونیم لنگ در هوا. که الحق که راست میگه)
پری آخری: تو بخش جنسی شوته و چون مثل خانوم دومی شهریوریه (و به نظرم شهریوریا اصلا میل جنسی خوبی ندارن) اصلا آیندۀ ازدواجی خوبی باهاش نمی بینم. البته پدر و مادرش مثل مادر خودم فرهنگی هستن و مثل خودم که تا 25 سالگی خیلی بچه مثبت بودم اینم بدجور چشم و گوش بستس و نکات مشترکم باهاش رو خیلی دوست دارم. و امشب گفت برا ازدواج با من 4 سال زمان شناخت میخواد و خانوادش نمی تونن اون 4 سال زمان رو بهش بدن. این برای من رسما جواب منفی از طرف پری بود.
فاکتورها- میل جنسی و ناامیدی: ناامیدی خیلی بالا. میل جنسی بالا (ترکیب این دوتا همیشه برای هر مردی عصبانیت و خشم غیر قابل وصفی به همراه داره. برعکس حالتی که فقط یکی از این دو فاکتور بالا باشه).