شخصی

۴۵ مطلب با موضوع «دیتای احساسات» ثبت شده است

دیتای احساسات (15) - گام به گام با وکیل پرداختِ مهریه

+ دیروز با بابا دفتر مشاوره ی حقوقی بودیم بابت پرداخت مهریه زنش و اموالی که از بابا توقیف شده. یکی از بدترین روزهای زندگیم بود انقدر که انرژی فکری ازم کم شد. وقتی گذارت به دادگاههای خانواده و اینجور مکانهای مرتبط با مهریه و ... میفته و شعلۀ داغ دعواهای زن و شوهری رو از دور حس میکنی، تازه میفهمی چقدر ازدواج و جنس مخالف و ... میتونن مسئله ی حال به هم زنی باشن برات. البته این نفرت حس الانمه بعد تجربۀ نزدیکِ این فضا. مهریه،حداقل به این شکلی که در جامعۀ ما عرف شده (یعنی یک مبلغِ بالا صرفا برای ابزار قدرتِ زن دستِ زن در دعواها برابر مرد) واقعا چیزِ کثیف و حال به هم زنیه.

++ دیروز در کمالِ تعجب با اصطلاحی آشنا شدم به نامِ نیم عُشرِ اموال توقیفی. هنوز دقیق نمیدونم چیه، ولی من فکر میکردم مثلا اگر مرد مهریه زن رو بده، دیگه راحت اموالش آزاد میشن. ولی گویا حکومتِ حلال خور ما که اصلا هم دستش تو جیبِ مردمش نیست، از هر مالِ توقیفی نیم عشر مالیات بر میداره برای آزاد سازی مال :| چقدر زیبا و چقدر حلال.... یعنی مثلا وقتی خونۀ 2 میلیاردی پدر من توقیفه، بعدِ پرداخت مهریه همسرش برای آزاد سازی مالِ توقیفی، ما باید گویا 5 درصد (نیم عشر) معادل 100 میلیون تومان بیزبون پرداخت کنیم به این حکومت :|

و الان فهمیدم چرا نظام اصلا هم مخالفِ مهریه های بالا و سنگین نیست. و هیچ اقدامی در جهتِ کم کردنِ این کثافت کاری توی جامعه ای که طلاق از سر و کولش بالا میره انجام نمیده. هر 2 ازدواج 1 طلاق و ازهر 5 طلاق یک نفرش هم تو این دعواها 100 میلیون تومن به حساب حکومت بریزه علی برکاته....

چرا بیان این منبع درآمد عظیم و کلان رو برای خودشون قطع کنن؟ شما بودین اقدامی میکردین؟ عمرا! هممون مثل همیم! همه ایرانی. همه دنبال پولِ مفت از جیبِ هم دیگه. (پینوشت اینکه اموال دیگۀ بابا هم به این پول اضافه کنید من جمله ماشین جکش و خونه ی دیگه ش که البته قیمت اونا کمتره). تازه 2 میلیارد این روزها قیمتِ یه خونۀ معمولیه. شما حساب کن خونۀ مثلا 40 میلیاردی یکی تو تهران بازداشت بشه.

اصلا من نمیفهمم. چرا وقتی ارزش مهریه 1 میلیارده (100 سکه باقی مونده از 150 سکه)، دادگاه به اندازۀ 4 میلیارد مال توقیف کرده؟ آخه بیشرفی و بی وجدانی تا کجا :/

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
شهاب غ

دیتای احساسات (14) - انگار یاد گرفتم آدما رو حذف کنم

کلید حل یک معما رو پیدا کردم:

 

آدم احتمالا، باید به اندازه ی کافی، توسط کسایی که دوستشون داره رها بشه، تا رها کردنِ کسایی که دوستشون نداره رو یاد بگیره.

 

الهه، طبق همون داستانی که مشاورم پیش بینی کرده بود، من رو رها کرد. تا بعدِ رها شدن در عشق اول، و بعد اون رها شدن توسط مثلثی که از ته قلب دوستشون داشتم (الهه، آتنا و پرستو)، الان برسم به جایی که دیگه آدما بیشتر از سود و منفعتی که برام توی روابط دارن، ارزشی ندارن. و برعکس شهاب یک ماه پیش که رد کردن آدما و درخواستهاشون براش بشدت سخت بود، توی همین دو هفته که از جدایی الهه میگذره، خیلی راحت تونستم 4 نفر رو اول با برخورد ملایم و در گامهای بعدش با برخورد نه چندان ملایم و محترمانه، از زندگیم دور کنم. زندگی ای که البته این روزهای کارورزی، خیلی تعریف مشخص و معینی نداره و هنوز شکل نگرفته کامل.

پینوشتها:

 

* با الهه، بعد از گرفتن 85 میلیون در آذر (به بهونۀ خرید آیفون و در عوض خریدنِ دوربین)، و بعد 29 میلیون تومنِ دیگه در دی ماه، برای خریدِ پرومکس 12 مینی، قول و قرار گذاشتیم که بعد اینکه برگشتم تهران بیاد خونمون. طبق پیش بینیم، فردای روزی که 29 تومن رو گرفت غیب شد و خبری نشد. شبش که پیام دادم، دید آره یکم ضایع هستش که بعد گرفتن پول پیام نداده :)) گفت مریض بودم کل امروز رو. اما فرداش، باز هم طبق پیش بینی مشاورم عمل کرد که میگفت الهه پول دوربین و گوشی رو ازت میگیره و باهاتم نمیاد خونه. بعد اینکه گوشی رو خرید و کلی ابراز ذوق و اینکه حتما تهران همو میدیدیم، ظهر دیدم یک پیام از الهه اومده، که "من اومدم و لینک وبلاگتو که دو ماه پیش بهم داده بودی خوندم. گویا تو دوست داری مثل پرستو آدما یهو از زندگیت برن. پس منم یهو از زندگیت میرم" :))) بله به همین سادگی، فقط کاش قبل از خرج شدن این 115 میلیون وبلاگمو میخوند :/ در هر صورت اون موقع هنوزصلاح نبود اعلام کنه خونده. باید به عنوان برگ برنده نگه میداشت که اول این 115 تومن رو بگیره و بعد بپیچونه. علی ایّ حال، از صمیم قلب امیدوارم هر سه شون خوب باشن، هم پرستو، هم آتنا و هم الهه. حال خوبشون در ادامۀ مسیر زندگی بهم آرامش میده.

 

** البته مشاورم پیش بینی کرده الهه تا کل 300 میلیون تو حسابتو خالی نکنه بیخیال نمیشه. و باز برمیگرده. برای همین تصمیم دارم زودتر یک فکری برای 200 میلیون باقیمونده بکنم قبل اینکه باز خرجش کنم.

 

*** این پست توی ذهنم بود بنویسمش. تا اینکه عصر در یک پست مجازی، یک انگشتر اسب دیدم. الهه عاشق اسب بود. به سرم زد هفته دیگه که دارم میرم تهران، این انگشتر رو بخرم براش و به این بهونه ازش بخوام بریم یک کافه و برای آخرین بار در این رابطۀ 5 ساله (از 19 خرداد 95)، ببینمش. البته از اون انگشترِ 50 هزارتومنی، با سرچ رسیدم به این گردنبند اسب که از نظرم ایدال بود برای کادو (کلیک). ولی نیم ساعت از دیدن اون اسب و مرور خاطرات با الهه که گذشت، دوباره حسم به الهه مثل حسم نسبت به پرستو شد: اینکه وقتی یک دختر خودش میخواد رابطه رو تموم کنه، به اون درخواست احترام بذارم و هی چوب به جسدِ رابطۀ مرده نزنم.

 

**** این روزها از محیط کار هم یکم دلسردم. از جو همکارا. شاید آخر هفته بیشتر نوشتم ازشون. چیزی که قطعیه اینه که در این وبلاگ دیگه بعیده بدون سانسور چیزی از روابط آینده م بنویسم. دلیلشم اینه که آدرس این وبلاگ دست سه نفر از آدمهای گذشته ی زندگیم هست (خانم اولی که بیانی بود، پرستو و الهه)، و هرچند گفتن که اینجا رو چک نمیکنن، ولی خودم یک توهمی دارم که ممکنه اینجا چک بشه و برای همین دیگه اونقدری که تا حالا راحت بودم و صادقانه مینوشتم، دیگه راحت نخواهم بود.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
شهاب غ

دیتای احساسات (13) - مرد نرم (دکتر شیری)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
شهاب غ

بادومِ تلخ...

اگر آدم بودم... اگر با هم بودیم، امروز میشد یک سال....

تلخیش همینه که من هستم... اون هست... ولی من و اون "ما" نیستیم...

---------------------------------

پینوشت: قرار بود از روزای ماهشهر بنویسم. سرم یهو خیلی شلوغ شد با کارها و درسها! حرف زیاد بود و وقت نبود... امشب دارم برمیگردم تهران برای کرونا 2 هفته تعطیلیه.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
شهاب غ

خاطرات ماهشهر - روز دهم و یازدهم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
شهاب غ

خاطرات ماهشهر - روز سوم و چهارم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
شهاب غ

تهرانی که دم رفتن انقدر قشنگ شده...

پنجشنبه سوم مهر، جواب پتروشیمی اومد و قبول شدم :)

ده روزه حالم خیلی خوبه. دیگه از کسی طلبکار نیستم. چون حس میکنم این مملکت حق من رو اقلا داد و الان نوبتی هم باشه نوبت منه که دینمو ادا کنم و طبق وصیت مادرم که گفت نرو، بمونم و برای این مردم کار کنم.

یک هفته س توی کوچه ها اسلوموشن (تصویر آهسته) راه میرم. چون میدونم تا 5 سال نمیتونم ببینمشون. و اینکه امروز تهران بارونیه. سوای از اینکه دم رفتن من، تهران رو قشنگ کرده و من رو دلتنگ، شاید هم در روز وداعِ  خسرو آوازِ ایران داره میباره این ابرا... به قول پسرش:

ابر میبارد و من میشوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز، ز دلدار جدا

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان، ابر جدا یار جدا...

(کلیک)

 

+

+ شهاب: سلام پرستو جان 🌸
ببخشید مزاحمت میشم
اجازه دارم در مورد یه موضوعهایی صحبت کنم باهات لطفا؟
ممنون میشم اگر اجازه بدی🌸🌺
- پرستو: سلام
در چه مورد؟

+ در مورد خیلی چیزا
حرفهای مهم🌸
دارم میرم نون بخرم نیم ساعت دیگه میام سریع
ببخشید 🌸🌸🌸🌸

- ببخشید ولی فکر می‌کنم ما دیگه هیچ حرفی نداریم

+ درسته یادمه اخرین قرارمون رو
من حرف داشتم خب و با احترام به همون قرار و مدار آخرمون گفتم ازت اجازه بگیرم و اگر اجازه دادی حرفامو بزنم.
که برداشتم اینه اجازه ندارم. درست هم هست و چشم
برقرار باشی همیشه❤️

- ممنون که درک می‌کنی
همچنین🌼

+ 🌸

پیام داده بودم خبر قبولیم رو بدم و ببینم پایه ی ادامۀ مسیر دو نفره هست یا نه. نخواست حرفامو بشنوه. برا مشاورم گفتم. پیام داده که:

سلام چرا ایقدر زود کوتاه اومدی

فک نمی کنی باید صبوری کنی واگر میخوای باهاش رابطه برقرار کنی باید پی بی اعتنایشاو به تن بخری

 

تقصیر منه از مشاوری که تایپ بلد نیست و یه ضرب المثل رو بلد نیست بگه، انتظار کمک دارم :))))

جدی گاهی فکر میکنم کی به این بنده خدا مدرک داده :|

پیشو به تن بخری؟! نه جون من... به تن بخری؟!!! :))))))

به هر حال از نظر من پرستو میتونست هزار دلیل داشته باشه برای نشنیدن من (مثلا بودن در یک رابطۀ جدی). در هر صورت به نظرم ادامه دادن حرفام با پرستو اصلا درست نبود. مخصوصا اگر در رابطه بوده باشه.

 

+ آموزش و پرورش انصراف دادم... بدون هیچ مقاومتی قبول کردن! بدون کوچکترین تلاشی برای موندن من! البته باید 22 میلیون تومن بدم. ولی خوب پای امضای تعهدم هستم. ولی حواستون باشه جدیدا شغلهای دولتی تعهد هم که میگیرن حتی بخواید برید جلوتونو نمیگیرن اگر پولشونو بدین! بیخود میگن نیرو کم داریم. اصلا گول نخورید! پول کم دارن پول!

 

خداحافظ تهران... با حال خوب میرم و 5 سال دیگه با حال خوبتر برمیگردم پیشت :) اگر خیلی خوش بگذره شایدم برنگردم :D

 

۱۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
شهاب غ

ثبت دیتای احساسات - دلم از کسی گرفته که میخوام براش بمیرم...

هشدار: محتوای پست مناسب جوِّ غیر مجردی نمیباشد.

داستان این پست 90 درصد شخصیه.

 

حرف اول پست - احتمالا زیاد شنیدید، که میگن فلان دوتا آشنا دعواشون سر پوله. یا اون خواهرا، اون برادرا، سر ارث دارن میزنن تو سر و کول همدیگه. ولی بذارین یکم روشنتر کنم موضوع رو: وقتی دوتا دختر کوچولو سر عروسک دعوا میکنن و اونی که صاحب عروسکه عروسکشو بر میداره میره خونشون، وقتی یک پسری که قهر کرده توپشو از توی کوچه برمیداره و با دهن کجی به پسرهای دیگه میره خونشون، گول نخورید. دعوا سر اسباب بازی نیست. دعوای بچه ها هیچ وقت سر دوتا عروسک و سر یه دونه توپ نیست.

بچه ها بهتر از هرکسی میفهمن که خاله بازی دو نفری و گل کوچیک شیش هفت نفری خیلی خیلی بیشتر از تنهایی بازی کردن لذت داره. دلخوریها از جای دیگه س، لجبازیها از جای دیگه س وقتی میبینیم فرزندمون، با اون اخم پنهون نشدنیِ بچگونه ش، پشتشو میکنه و شروع میکنه تنهایی با ماشین و عروسک اسباب بازیش بازی میکنه.

توی دعواهای بزرگسالی هم همینیم. گاهی توی قواعد بازی زورمون نمیرسه، میبازیم، نمیدونیم چه عکس العملی نشون بدیم، فقط از بچگی یه راه حل مبهمی تو هالۀ ذهنمون مونده: که حالا وقتشه با خواهر/برادرت قهر کنی؛ توپتو، عروسکتو برداری و بیای یه گوشه خودت تنهایی بازی کنی.

بین خواهر و برادرهای فامیل، هیچ کس مثل من و شهرزاد پشتیبان همدیگه نبوده. ولی این روزا لج و لجبازی و دعوا سر چیزای دیگه، کاسه کوزه ش سر ارث و میراث مامان شکسته. پولی که هیچ وقت نه برای من مهم بوده نه برای شهرزاد، این روزا که دنبال بهونه ایم سر هم داد و فریاد کنیم، فقط بهونه های مالی دم دستمونه.

این روزها کامل یادمون رفته لذت دو نفری بازی کردن رو. و هر کدوم با قهر و اخم دنبال اینیم عروسک و توپمون رو برداریم و بریم... مهم نیست کجا.... مهم نیست بازی تکی چقدر تلخه... فقط میخوایم قهر باشیم همین.

تا حالا شده به تغییر تعداد خواهر و برادرهاتون فکر کنید؟ یادمه مادرم به خاله که فقط یک پسر داشت میگفت فردا پسرت بهت غر میزنه که چرا براش همبازی نیاوردی. ولی الان خودم و شهرزاد رو میبینم. و با خودم میگم چقدر خوب میشد اگر یکی از ما دو نفر نبود؛ کاش شهرزاد نبود و بابا رو انقدر سر ارث مامان حرص نمیداد. یا کاش من نبودم و به جای صد شهر خراب، شهرزاد ده خودش رو با این ارث آباد میکرد.

این روزا دارم فکر میکنم کاش وقتی بچه ی اول به دنیا اومد، میشد در زمان سفر کرد و اومد به سی سالگیش، و ازش پرسید که؛ دوست داری برادرت داشته باشی یا برادرت نباشه؟ و بعد برگردیم به 25 سال پیش و با توجه به انتخاب سی سالگیِش برای بچه های دوم و بعدی اقدام کنیم.

البته که خاصیت ایران امروزه، که راهی برای بقا و زندگیِ مشروع جز ارث نیست: و این تنها راهِ بقا، بین خیلی از خواهر و برادرها باعث شده حداقل یک بار پیش خودشون فکر میکردن که کاش پدر و مادرشون به تعداد بچه های کمتری رضایت میدادن!

بگذریم...

 

از ساعت 9 شب توی شوکم. یکی از عجیب ترین خبرهای 5 سال اخیر رو شنیدم.

اول بهترین خبر رو شنیدم؛ بابا گفت شهرزاد رو راضی کرده دوباره برگرده پیش من زندگی کنه. و بشدت خوشحالم که بعد از دو سال زندگی تکی، دوباره یکی از عزیزترینهام برمیگرده و با هم زندگی میکنیم.

اما خبر عجیب - تموم شدنِ داستانِ الهه در زندگی من: الهه بعد از فوتِ پدرش یکم آسیب پذیر شده بود. همین تزلزل روحیش باعث شد که تلاش کنم و متقاعدش کردم با مشاور صحبت کنه. قرار بر این شد که 10 جلسه با هزینۀ من با مشاور صحبت کنه. البته 4 جلسشو انجام داد و به بهونۀ حرفه ای نبودنِ مشاور، از شرکت در باقی جلسات امتناع کرد. قصه رو کوتاه کنم: من و شهرزاد و بابا یک خونۀ کوچیک که ارث مامان هست  رو فروختیم این هفته و یک مبلغی نزدیک 300 میلیون به من رسیده. و این هفتۀ اخیر صحبتهای قدیمی الهه دوباره از سر گرفته شده:که  اگر آیفون داشتم فلان میشد و اگر دوربین داشتم الان کلی شغل با درآمد بالا برام مهیا بود (به ترتیب 30 و 50 میلیون تومن). خوب منم واقعا الهه رو دوست دارم. بارها گفتم جونم میره برای این سه نفر: الهه، پرستو و آتنا... دیوانه وار عاشق این سه تا شهریوری بودم و هستم. رو حساب همین عشقِ کور کننده، باز شروع کردم خالی بستن، یکمم روی سود این پول حساب کردم، کنار حقوقم در این یک سال پیش رو، کلی وعده ی عاشقانه به الهه دادم که آره همۀ اینایی که لازم داری میخریم کنار هم. مدتهاس برای کارهای ادیت عکس یک مانیتور نیاز داشت که وصل کنه به کیسش. پریشب، لینک دوتا مانیتور دو میلیونی برای من فرستاد و خیلی رک و شفاف گفت شهاب کمک میکنی بخرم اینو؟

دیدم دوباره جنونِ پول گرفته. یک مرضی دارن بعضی زنها، تا میفهمن یه پولی توی یک حسابی هست، تا قرونِ آخرشو خرج نکنن روحشون آروم نمیشه. به الهه هم گفتم، گفتم دوباره اون روحِ الی مالخر و شرخرِ درونت زده بالاها. که جنس گرون برات بخرم ببری ارزون آب کنی :/

تصمیم داشتم پس فردا که تولدشه، مانیتور رو بهش بدم و ازش خداحافظی کنم.

+ الهه: شهاب امروز برام یکم میزنی مشاوره بردارم یا شلوغی

- شهاب: در این باره باید باهات صحبت کنم

+ باسع

- ببین ۵ جلسه پول مشاوره  مونده بود میشد ۸۰۰ هزار
در واقع کل ده جلسه میشد ۱ و ۶۰۰
من تا هفته پیش برنامم این بود اون ۸۰۰ رو به عنوان کادو تولد بهت بدم و ازت خداحافظی کنم

+ حالا هرچی دقیق نمیخاد همون جلساتو بدی

اگه نمیشم فداسرت

-ولی خب بحث مانیتور شد
تصمیم گرفتم به جاش مانیتور رو کادو تولدت بدم و بعد خداحافظی کنیم

+طلبکار نیستم ک ازت

😑🤦🏻‍♀️

- ❤️😘

+ خدافظی؟ 😐

- مانیتور رو به محض اینکه پول خونه بیاد تو کارتم برات میزنم بری بخری

+ شهاب

- جانم

+ الان صدوپنجاه مشاورو داری یانه
بخدا خودمم نمیدونم چندچندم باخودم
بعد تو میگی خدافظی

الان وقت خدافظیه؟

میگم دوس دارم بمیرم میگی میخام خدافظی کنم

ازتو بعیده والا

- اینم برات میزنم
ولی واقعا نمیتونم بشینم
چون میدونم تو روحیه ت جوریه که تا کل این ۳۰۰ میلیونی که میاد تو کارت من رو نکشی خرج نکنی روحت آروم نمیشه

+ روحیه من

😐

باشه بلاک کن راحت شی

کجانمیتونی بشینی

😐

 

و الهه این روزا به طرز عجیبی گیر داده که مشاورمون چیزی از من به تو گفته یا نه. و گفتم نه والا چی مثلا.

حالا طی یک اتفاق عجیب دیگه، مشاورمون فردا سرش شلوغ بود و وقت مشاورۀ فردا رو انداخت امروز ساعت 19 تا 21

با هم صحبت کردیم و ماجرا رو برا مشاور گفتم. مشاور گفت که ببین شهاب، من خیر و صلاح تو رو میخوام. و اصلا درست نیست راز یک مراجع رو به مراجع دیگه بگم. ولی الهه دوست پسر داره. دوست پسر فاب هم داره برای رابطۀ جنسی کامل با دخول کامل. پول خودت رو حتی هزار تومنم دور نریز. نمیتونم اجازه بدم بیشتر از این بازیت بده.

سکوت کردم و پشت ویدئو کال، سرمو انداختم پایین و همینجور به حرفهای مشاور گوش میدادم، شروع کردم هاشور زدنِ عصبیِ کادری که توی دفتر کشیده بودم. به این فکر میکردم که 4 سال، از 19 خرداد 95، من چقدر وقت و هزینه و انرژی و عاطفه رو صادقانه برای این دختر صرف کردم. و چقدر ازش درخواست رابطه کردم و در جواب به من گفت: "خجالت بکش دوست داری کسی با خواهرت هم اینطور حرف بزنه؟" با هر منطقی حساب میکنم، حتی اگه سمندون هم بودم نباید انقدر نخواستنی میبودم برای رابطه.

یه قصۀ ترسناک: دو سه سال پیش که رفته بودم تپسی، یک شب جمعه، دوتا پسر رو از شرق تهران قرار بود ببرم یک باغی تو کرج. از صحبتهاشون متوجه شدم دارن میرن پارتی سایکو. توی راه از کثافتکاریهاشون زیاد تعریف کردن. یکیشون تعریف میکرد که یک دوست دختر داشتم اهل رابطه نبود. رفیقم رضا بهم گفت رضا این که به تو بده نیست. یه بار خفتش کن با هم بزنیمش زمین. منم بردمش طرفای بهشت زهرا با رضا خفت کردیم دختره رو از خجالتش در اومدیم.

اون موقع ترس عجیبی به دلم افتاد. حالم از اون پسر و رفیقش رضا به هم خورد. اونقدر اون مسیر طولانی با اون حیوون تا کرج برام انرژیگیر بود که یادمه تا دو یا سه ماه دیگه اصلا تپسی نرفتم بابت حس بدی که گرفته بودم از اون سفر آخر.

اما حالا. هر چند الهه حق داره تیپ ساده و معمولی من رو برای رابطه نپسنده و منم توی این مورد سو استفاده قرار گرفتن مقصرم. ولی چقدر دلم میخواست یه رفیق مثل رضا داشتم و یه درس حسابی به الهه میدادم.

و باز هم همون توصیه و پند آخرِ همیشگی: چه در قالبِ ازدواج، چه هر قالب دیگه ای که اعتقاد دارید، بدون رابطه جنسی وارد رابطه ی طولانی نشید. چون بالای 90 درصد پسر آخر این رابطه حس میکنه سرش کلاه رفته و شما رو بلانسبت شایستۀ فجیعترین انتقامها میدونه. همیشه گفتم. رابطه بدون بخش جنسی مفت نمیرزه، و کاملترین نوع رابطۀ جنسی هم در قالب ازدواجه. حالا دیگه صلاح مملکت خویش خسروان دانند....

 

در مورد الهه - دیگه این بار شوکه هستم. عصبانی نیستم به خانوما فحش بدم! فقط شوکه م همین. فقط میدونم این دختر داستانش برای من تموم شد. حتی تولدش رو هم تبریک نمیگم.

 

یک داستان اضافی - این پست (کلیک) رو در مورد نگار نوشته بودم مهر پارسال. که محرم بود. همون موقع، رفتم یک سکۀ نمیدونم چی بود (این پست) فروختم و یک تومنی فرستادم برا نگار بتونه گوشی بخره. گوشی قدیمی خودم رو هم (یک نوکیا اکسپرس موزیک ساده) دادم بهش که تا گوشی جدیدش میرسه دستش کارش لنگ نمونه. گوشیش رسید بهش و منم گوشیم رو ازش پس گرفتم و باقی داستانا که در پست دیتای احساسات همش هست چی شد ریز به ریز. خوب من چندتا نوحۀ محرم دارم توی اون گوشی قدیمی که خیلی خیلی خیلی خیلی دوستشون دارم. در واقع مامان دوستشون داشت و هر سال محرم گوش میکرد. و سال 94 هم در حالی که سکته کرده بود، اول محرم براش این نوحه ها رو گذاشتم و گوش کرد و صبحِ سوم محرم برای همیشه چشماشو بست. هر سال دهۀ اول محرم این نوحه ها رو به یاد مامان گوش میدم توی خونه. امسال هم طبق روال هر ساله گوشی قدیمیمو بعد از یک سال روشن کردم و گذاشتم نوحه ها پلی بشه... محض خاطره بازی یکم توی پیامکهای گوشی چرخیدم و یک پیامک در بخش "sent" توجهمو جلب کرد: "شماره کارتتو بفرست"

به شماره ای که نمیشناختمش. برای پارسال همین موقعها. شماره رو سیو کردم و از تلگرام دیدم یک پسر ژیگول خوشتیپه. یادم اومد پارسال این موقع گوشیم دست نگار بوده. با عصبانیت عکس و شماره پسررو براش فرستادم و گفتم این کیه. که پارسال از من یک میلیون گرفتی گوشی بخری ولی از این شماره کارت خواستی. گفت همکلاسیمه و سیصد بهم قرض داده بود و اگر پسش نمیدادم فکر میکرد خرابم و این حرفا...

گفتم شما همینجوریشم خرابی که به بهونۀ نداشتن از من پول میگرفتی و میدادی به خوشگلهای کلاستون. منم البته زبونم تنده بیفتم رو دور حرف زدن تا دو سه تا سطل تاپاله خالی نکنم رو سر طرف مقابل ول نمیکنم :/

خالی کردن دو سه تا سطل که تموم شد نگار برای همیشه از لیست من خارج شد.

امشبم الهه.

نگار و الهه ای که خوب نسبتا کنار گذاشتنشون برای من سخت بوده همیشه. ولی گاهی لازمه چیزهایی رو از آدما بفهمی، که بتونی راحت از زندگیت بندازیشون بیرون. مثل یک تیله که سوتش میکنی و میره گم میشه و دیگه پیداشم نمیکنی و دو سال بعد یادتم نمیاد.

احتمالا درست مثل همون چیزی که پرستو از من فهمید و تونست راحت من رو کنار بذاره.

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
شهاب غ

فلسفۀ ایکیوسانی - تولد پرستو

این پست مخاطب خاص داره (پری)

 

فردا تولد پریه، دختری که من دقیقترین و شفافترین برنامه ریزی رو داشتم برای ازدواج باهاش. بین این همه آدمهای زندگیم، هیچ وقت نشده بود دختری رو مثل پرستو این قدر واضح و شفاف در جایگاه همسر تجسم کنم، جای خونه ای که قراره با هم زندگی کنیم مشخص باشه، وظایفمون توی زندگی، شغل و شغلهای آیندۀ من در زندگی با پری، در این یک مورد خاص پری برای من منحصر به فرده. من در رابطه با پری هیچ وقت بلاتکلیف نبودم و همیشه میدونستم هدفم چیه و چی میخوام و به کجا قراره برسم. رابطۀ من با پری تنها رابطه ای بوده که شکست و پیروزی توش کاملا تعریف شده بود. همین دارای چارچوب بندی بودن این رابطه بوده که احتمالا باعث شده الان بعد از حدود 7 ماه از جدایی، هرچی یادم بیاد از پری، برام تداعی کنندۀ حسهای خوب باشه.

(دلسوزی مادرانه - فلسفۀ ایکیوسانی) - یکی از سکانسهای جذاب کارتون ایکیوسان، برای من وقتی بود که ای کیو باید در یک دعوا بین دو تا زن تصمیم میگرفت که کدومشون مادر یک کودک هستن. ای کیو یک مسابقه ترتیب داد و گفت هر زن یک دست کودک رو بگیره و بکشن. هر کس تونست بچه رو از دست اون یکی زن بکشه، اون برنده ست و مادر واقعی بچه. مسابقه اجرا شد و با فریادهای بچه از درد، بالاخره یکی از زنها بچه رو رها کرد و زن دیگه بچه رو در آغوش کشید و خوشحال از اینکه مسابقه و رأی ای کیو رو برده. در این لحظه ای کیو یک منطق احساسی خیلی خیلی خیلی قشنگی رو عنوان میکنه، که توی زندگی هممون بشدت کاربردیه: ایکیو زد توی پرِ زنِ برنده، و گفت تو مادر بچه نیستی! مادر بچه اون زنیه که از دیدن درد فرزندش دلش به درد اومد و دلش نیومد درد کشیدن کودکش رو ببینه و زود دست بچه رو رها کرد.

 

ببینین این فلسفۀ ایکیویی شاید هر روز در زندگی ما اتفاق میفته. لزوما کسی که برندۀ بحثها و منازعات هست، برندۀ نهایی بازی نیست. شاید اون کسی که زودتر توی دعواها کوتاه میاد، همونیه که بیشتر دلش به حال ما و رابطمون میسوزه.

 

ربطش به پری؟ خوب من این 7 ماه از پری دلخور بودم. که علی رغم اون رابطۀ بشدت گرم و منحصر به فرد، و واقعا تکرار نشدنی، کامل ارتباطش رو با من قطع کرد. نه تولدم، نه فوت خاله م هیچ مناسبتی تبریک و تسلیت نگفت. اون زمان از روی احساس ناراحت بودم. ولی میام با این فلسفۀ ایکیویی به قضیه نگاه میکنم. میبینم که کار پری در تموم کردن کامل رابطه بدون هیچ بازگشتی، چقدر مفید و سودمند بود در مقایسه با دخترهایی که نخ رابطه رو نگه داشتن، و هر وقت من میخوام فراموششون کنم با سلامی پیامی درخواستی واقعا مانع این میشن من به زندگی عادی خودم برگردم. الان مدتهاست به این جمع بندی رسیدم کسی که، مثل پری، بعد اتمام یک رابطه، بدون هیچ بازگشتی به گذشته، کامل ارتباطش رو با طرف مقابل قطع میکنه، دلسوز واقعی ما همون آدمه. چون نمیخواد ما توی خاطرات گذشته دست و پا بزنیم. نمیخواد فرصت نگاه باز به آینده رو از خودش و ما بگیره، با نگه داشتن ما در یه برکۀ راکد، به اسم خاطرات.

 

نتیجه؟ نتیجه اینکه امشب، شب تولد پرستو، خیلی با خودم دل دل کردم که بعد 7 ماه دلتنگی، حداقل به بهونۀ تولدش بهش پیام بدم. ولی فکر کردم فلسفۀ پری چیزی جز این بوده این 7 ماه. و شاید 7 ماه تلاش کرده من رو فراموش کنه. و الان واقعا دور از انصافه با یک پیام تلاشهای 7 ماهه ی طرف مقابل رو زایل کنم. ترجیح میدم با پیام من یاد رنج و عذاب هفته های آخر رابطه با من نیفته اگر یاد من نیست. کلا یاد من نیفته اگر یاد من نیست. و ترجیح دادم این پست رو اینجا بنویسم، تا اگر روزی ساعتی دوباره یکهو یاد من افتاد و تصمیم گرفت یک سری به وبلاگ بزنه، خودش این پست رو ببینه و بدونه که به یادشم. تولدت مبارک مَلو جان :) بهترین آرزوها رو برات دارم و امیدوارم امشب یه رتبۀ عالی در کنکور ارشد، بهترین کادوی تولدی بوده باشه که خودت به خودت دادی :)

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
شهاب غ

دوران خریت...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
شهاب غ