سوال اول پست: چون چونۀ من خیلی گرمه، اول پست یه سوال مهم دارم؛ آمار بلاگ شما هم خرابه؟ سه روزه از پنجشنبه عصر آمار بلاگ من وارد بخش "آخرین نمایشها" نمیشه.
یه کم درد و دل: کمابیش متوجه شدم که ما آدما نسبت به قول و قرار و وعده و وعید خیلی حساسیتهامون بالاست (داستان سرباز و پادشاه - کلیک کنید). وعده ای که احتمال تحققش پنجاه پنجاست، می تونه یک رابطه رو از هم بپاشونه. به عنوان یک پسر خیلی تجربشو داشتم، مثلا؛ همیشه توی رابطه اولم، قول ازدواج داده بودم، هیچ رابطۀ تعهد آور فیزیکی هم بینمون نبود. در نقطۀ مقابل من، پسری بود که هیچ قول ازدواجی نداده بود و به خانوم اولی تأکید کرده بود با هم باشیم، یک سال، موقت، بدون هیچ تعهد آینده. رابطۀ فیزیکی هم داشتن. نتیجه؟ نتیجه اینکه اون پسری که وعده ای نداده بود و قسمت خوشمزۀ ماجرا هم نصیبش شده بود، الان بهترین خاطرۀ زندگی خانوم اولی محسوب میشه، منی که از رابطه فقط ته تلخ خیارشو چشیدم، الان آدم بد و بی تعهد قصه هستم، صرفا به خاطر وعده ای که دادم و عمل نکردم (البته در دفاع از خودم بگم که الان صرفا به خاطر رابطۀ خانوم اولی با اون پسر هیچ علاقه ای به محقق شدن ازدواجم باهاش ندارم).
الان و با گذشت یک ماه و نیم از رابطم با پری آخری، این بخش وعده ها باز مثل تف سربالا برگشته توی صورتم. خودم روزهای اول در گوشش خوندم که توی یه رابطۀ Long Distance، تا پسر اقلا دوبار نیومده شهرتون ندیدتت، ابراز محبتهای عاشقانش رو با پیژامه توی تخت گوشۀ اتاقش باور نکن. حالا این یک هفته بیشتر از هر موقع داره میره روی اعصاب من که برم شیراز همو ببینیم و سختی تحقق این وعده م داره بدجور منو پشیمون می کنه از قول و قرارهای پوچ همیشگیم. الان دارم فکر می کنم همین الان رابطه رو خاتمه بدم بهتره یا بذارم رابطه خودش سرد و تموم بشه....
خلاصه ی قصه اینکه، بدون وعده و وعید، پادشاه قصه های زندگیتون باشین. پادشاه بدقول رو هیچ ملتی نمیخواد :)
تمایز دوست پسر و خواستگار: یه ماجرایی در مورد خانوم دومی این روزا توی ذهنم هی تکرار میشه. که در مورد یه خواستگارش یه زمانی مشورت می کرد با من, میگفت پسر خیلی خوب و کاریه تدریس زبان استانبولی می کنه و کلی پس انداز داره. و هم زمان از من یه مقدار پول میخواست. یادمه وقتی بهش گفتم چرا از اون آقا نمیگیری؟ برگشت یه جواب تأمل برانگیز داد. گفت: خواستگاره هااااا، دوست پسر که نیست. همین رو من تعمیم دادم به خانوم سومی که منو رسما دوشید، ولی میگفت حسی بهم نداره و اصلا فکر ازدواج با منو نمی کنه. نتیجه اینکه دخترهایی که اهل تیغ زدن هستن، معمولا امکان نداره کسی رو که تیغ زدن (یا طی برخی تجربیات دیگه که دیدم باهاش خوابیدن) به عنوان گزینه ازدواج نگاه کنن. همشون ترجیح میدن با کسی ازدواج کنن که چیزی از گذشته شون نمی دونه. اینجا بخش خیلی مهم قضیه به عهدۀ منِ پسره که خیلی زود تصمیم بگیرم که می خوام یک خواستگارِ با عزت نفس باشم، یا یک دوست پسر موقت صرفا برا اهداف سودجویانۀ این قبیل خانومها. احتمالا خانومها هم با این چالش مواجه هستن که تشخیص بدن توی چه رابطه ای یک کیس ازدواج هستن و توی چه رابطه ای صرفا یک دوست دختر موقتن و وسیلۀ سو استفادۀ اهداف مردها.
دزماندگی آموخته شده (کلیک کنید) - این روزها حجم زیادی از پیام و درخواست کمک دارم از کسایی که قبلا هر کاری در توانم بود براشون می کردم. ولی الان خودمو خیلی "سنگدل" و البته "ناتوان" می بینم در برآورده کردن خواسته هاشون. به شهرزاد می گم که من نمیدونم این سه سال گذشته چجور انقدر منبع جذب بدبختی مردم بودم، و چه جور کشش داشتم درد دلهاشون رو گوش کنم و خودمو به آب و آتیش بزنم مثل یه قهرمان مشکلاتشون رو حل کنم. الان اصلا اعصابم نمیکشه. شهرزاد (که خوب پزشکه و قصد ادامه تحصیل روانشناسی در مقطع دکترا داره) بهم گفت بهش می گن درماندگی آموخته شده. در موردش یکم خوندم، البته خیلی ربط این مبحث رو به این جذب بدختی مردم نفهمیدم. ولی خوب متوجه شدم که شدیدا در تیررس این معضل درماندگی آموخته شده هستم. اگر شما هم حس میکنید در برابر تقدیر و دست سرنوشت و اتفاقات اطرافتون ناتوان شدین، حتما یه نگاهی به این مقاله که لینک دادم بندازین. مبحث جدیدی نیست و حدس میزنم خیلیها باهاش آشنا بوده باشن.
---------------------------------
خوب برم سراغ ثبت دیتای احساسات خودم. مطلب خاصی برای گفتن نیست، فقط چون مدت زیادی از اعلام وضعیت قبلی گذشته، لازم میدونم یه دیتا بعد دو هفته از پست قبلی ثبت کنم:
خانوم اولی: آره. همونجور که بالا گفتم، بعد از آشنایی با من، با دوست بعدیش رابطه داشت، الان وقتشه یکم زخم بستۀ از زیر چرک کرده رو باز کنم؛ حتی وقتی اومد تهران و میخواست بره پیش دوست پسرش، چون تهران رو بلد نبود، از من خواست برم و برسونمش. صد البته که من نمیدونستم برای چی قراره بره خونۀ پسره (اصلا توی فاز دختر خونۀ پسر رفتن نبودم اون موقع که فقط یک رابطه داشتم خودم). قسمتی که میخوام با نفرت تایپ کنم اینجاست: که عصر که برگشت از پیش دوست پسرش، این مکالمه ای هست بین من و اون. که سالها با نفرت حفظش کردم تا یک روز که اختیارش زیر دست من افتاد، با خشم و نفرت شبی یک بار آوار کنم این رو روی سرش:
- شهاب یه سوال دارم میتونی از شهرزاد بپرسی؟ (سه تا اموجی اون میمونه که دستش روی صورتشه)
+میخوای خودت بهش پیام بدی؟؟
منم میتونم بپرسم البته
- لوونورژسترول
این قرصو
بدون نسخه میدن؟
+الآن میپرسم
-بگما
+هوم
-برا جلوگیریه (دو تا اموجی اون میمونه که دستش روی صورتشه)
بدونی
من از شهرزاد پرسیدم، جواب رو هم دادم. ولی این مکالمه، نقطۀ پایانِ دو سال و 9 ماه و 6 روز رابطه و صبر من برای ترمیم رابطه م با خانوم اولی بود. دو هفته بعد از این مکالمه بود که با خانوم دومی که خونمون یه یادگار تا اشرفی فاصله داشت، اولین قرار ملاقات رو گذاشتیم و من به دنیای لاشیها وارد شدم. همونجور که میگن, لاشی را گفتند لاشی بازی ز که آموختی، بگفتا از عشق اولم.
و الان البته، حس می کنم بر خلاف همیشه که منتظر جور شدن شرایطم و ازدواج با خانوم اولی و انتقام ازش بودم، بهتره وسط این تصمیمم برای تموم کردن روابط دست و پا شکستۀ قبلی یک نقطۀ پایان بذارم بر اون رابطۀ معجونِ خطرناکِ عشق و نفرت. البته که دو هفته پیش یک فایل صوتی در مورد ازدواج و پشیمونی از ازدواج نکردن برام فرستاده بود و این دقیقا نقطه ضعف منه. منی که خودمو مسئول ازدواج نکردنش می دونم (نمی دونم چرا). دختری نیست که زیاد پیام بده ولی باید بتونم دفعۀ بعدی که پیام میده عکس العمل مناسب نشون بدم. (اصلا هم آدم آویزونی نیست و فکر می کنم آدرس وبم رو هم داشت. امیدوارم حالا خودش با خوندن این پستها بهم کمک کنه).
خانوم دومی: پدرش بیماره. دوتا دخترن با یک مادرِ صد و سی کیلویی بیمار. میدونم این روزا چقدر سختشونه دو تا دختر دنبال بستری کردن بابا توی بیمارستانها. وقتی باهم بودیم خیلی بهش درخواست ازدواج داده بودم (و این جوابم بود: شهاب چجور فکر می کنی من با پسری مثل تو ازدواج می کنم، من با پسری ازدواج می کنم که اگر پورش نداره، اقلا یه BMW کروک مشکی داشته باشه). اگر الان به عنوان داماد یا نامزدش توی خانوادشون به رسمیت شناخته شده بودم، احتمالا وضع فرق داشت و به آب و آتیش میزدم برا تسلای روحیش و کمک بهشون. ولی الان؟ فی الواقع به یه ورم که باباش مریضه :/ (فکر می کنم اثر قرصامه انقدر سنگدل شدم)
خانوم سومی: اصلا خبری ندارم ازش. قبل دعوامون قرار بود درسهای زبانشو برام بفرسته و برا امتحانش توی تلگرام با معنی و نکات براش توی یک کانال وویس کنم. یه سری دیلیت زد، با یه خط جدید اومد تلگرام اون کاناله عضو شد. ولی الان چک می کنم اون اکانت رو هم یک هفته س آنلاین نشده (یعنی از دو روز قبل احتمالا آنلاین نشده). با این حساب احتمالا زبانشو میفته و این ترم و احتمالا کاردانیش به فنا میره (البته این تخیل منه که خودمو سوپر من زندگی همه تجسم می کنم). خوب درسش تموم نمیشه؟ فی الواقع به یه ورم :/
پری آخری: گیر داده برم شیراز. عالیه. منم براش عالیم. مصاحبه م هم برای پالایشگاه عالی پیش رفت. اگر کارم جور بشه از دستش نمیدم. فقط امیدوارم سرد نشه با شیراز نرفتنم. پول ندارم. نمیخوام دیدار اول رو نتونم یه رستوران خوب نرم و یه کادوی خوب براش نبرم. میگه فقط خودت بیا. ولی شیراز!!! خودمم بخوام برم یه شب بمونم اقلا 500 خرجم میشه. پری لطفا طاقت بیار انقدر هم رو مخ نرو :)
سیاهی لشگرها:
با چندتا کارکتر مجازی دختر توی این چندسال آشنا شدم، که هیچ وقت ندیدمشون، حتی خیلیا عکساشونم ندیدم (اصولا من مجازی از کسی نه اصل می گیرم نه عکس، چون می دونم طرف بخواد میتونه بهم دروغ بگه. کسی که خودش بخواد عکس میده! من به زور بخوام و اگر جواب دروغ بگیرم، انگار به شعور خودم توهین کردم). خوب این سیاهی لشگرها تعدادشون بالاس، هر کدوم دوباره برگردن توی داستان اسمشون رو به لیست اضافه می کنم:
خاطره: یه دختر کلاس یازدهمی از یه شهرستانِ دور که عید باهاش آشنا شدم. پدر نداره و تک فرزنده و مادرش از تربیتش و کج خلقیهاش کلافه س. سال دهم، یعنی عید پارسال، دروس ریاضی و فیزیک و هندسه و شیمی رو باهاش خیلی کار کردم، پی دی اف کتب سال دهم رو دانلود کردم و چهارتا کانال تلگرامی براش زدم و هرچی درس بود براش وویس کردم. همون دو سه برخورد اولمون که یکی دوتا شوخی جنسی باهاش کردم و دیدم گاردش کامل بستس و حالیم کرد که در برابر این درس دادنها انتظار بیجا ازش نداشته باشم. امتحانا و درساش که تموم شد و دیگه کاری باهام نداشت غیب شد، تا آخر تابستون که اومد درد دل که توی شهر کوچیکشون رفته خونۀ یه پسری که چشماش خیلی قشنگ بوده :/ من نمیدونم رو پیشونی من چی نوشته که مردم همه خوشیهاشون با بقیه بود و درد و مرضها و غصه ها و مشکلاتشون داستانش برا من. الان این هفته دوباره توی گروه درسیمون که براش ساختم پیام داده که شهاب کجایی: با احوال پرسی سردی جواب دادم (دیگه قلب و جانم و اینا ندارم آخه پری با یه قلب گرم هست و نیازی ندارم به ابراز محبت برا کس دیگه). گفت تغییر کردی. بهونه کردم براش که بنزین سهمیه بندی شده نمیتونم برم اسنپ حالم خوب نیست. مطمئنم انتظار داره آخر ترم درسهای یازدهم رو باهاش کار کنم. میفته درساشو؟ فی الواقع به یه ورم :/
شیرین: برا اطراف تهرانه (فکر کنم اسلامشهر نمیدونم). الآن سال دوم دانشگاهه، از سال آخر دبیرستانش با هم آشنا شدیم یه گروه تلگرامی. خیلی اهل مطالعه س و اینستاگرامش پره از کپشنهایی از کتابهای خیلی زیادی که می خونه. صدای وحشتناک آروم و متین و قشنگی داره (صدایی که بر عکس خودش که همیشه تشنۀ ارضا شدن بوده، اصلا رنگ و بویی از هیجان جنسی نداره البته. وقتی میگم آروم و قشنگ، منظورم واقعا آروم و قشنگه!). چند روز پیش پیام داد. بعد یکم احوالپرسی و تیکه ها و شوخیهای من گفت کی اوکی می کنی بیام خونتون؟ گفتم شیرین چیزی لازم داشتی بگو(می شناسمش، فقط وقتی پول بخواد یاد من میفته). گفت چی مثلا. گفتم پولی هرچی لازم داشتی. گفت حالا یکم حرف بزنیم نمیخوام فکر کنی به خاطر این بهت پیام میدم (زور نزن عزیزم، دقیقا میدونم به خاطر این پیام میدی). از چتش اومدم بیرون. چتش رو سایلنت کردم. 7 تا پیام داد که نمیدونم چیا هستن، فقط آخریش رو میبینم که نوشته: کجاییییییییییی. و دیگه خبری ازش ندارم. ترس از دست دادن! ممکنه شیرین رو از دست بدم؟ فی الواقع به یه ورم :/
-------------------------------
فاکتورها:
میل جنسی: فعلا راضی هستم اذیتم نمی کنه، دو روزه به پری آخری توی چت سیخونک میزنم اونم طبق رگِ شهریوری خودش شدیدا موضع میگیره (البته خودش میگه نه. ولی خوب اون 22 سالشه و من 31 سالم، توی این سن و سال خوب میفهمم یه دختر واقعا هاته یا فقط برا اینکه نشون بده هاته نقش بازی میکنه). برا خانوم دومی چون خیلی اذیت میشدم، یه بازیگر خاکبرسری پیدا کرده بودم که شبیهش بود، و همیشه برا جبران خلا رابطه جنسیمون فیلمای اون بازیگر رو میدیدم. خوب پری از بعضی جهات هم شبیهه اون بازیگره (جثه ی Petite مثلا) و هم شبیه خانوم دومی. فعلا دوباره ابراز محبتها و قربون صدقه هامو متمرکز کردم روی فیلمای اون بازیگره. برای همین خیلی فشار هیجانی توی رابطه با پری ندارم. فعلا اوضاع خوب و عالیه!
استرس: مصاحبه تموم شد و الان استرس به هیچ عنوان ندارم.
امید به آینده: مصاحبه خیلی عالی پیش رفت. شغل اتاق کنترل پالایشگاه که دقیقا مرتبط با رشتۀ عجیب غریبِ ارشدمه. البته اتاق کنترل شغل خسته کننده ایه ولی با توجه به همخوانیش با رشتم، از خدامه که جواب مثبت بگیرم. امیدم فعلا در بالاترین سطح خودش در یک سال و نیم اخیره.
قرصهای آسنترا یکم قدرت مغزم رو تحلیل دادن. ولی در کل از شرایط فعلی راضی هستم.
خیلی عالی بود
ممنون از شما
برقرار باشید ایشالا