شخصی

۳۶ مطلب با موضوع «دلنوشت» ثبت شده است

نیاز آدم به غر زدن

دارم فکر میکنم، انگار غر زدن غذای روحه. مثل آب و غذا یکی از نیازهای مبرم آدمه. البته برای روح خودت و نه اطرافیانت :))

اینکه میبینی آدما از غر زدن و غیبت (بیشتر غیبت دسته جمعی) انرژی منفیشون تخلیه میشه و با انرژی به زندگیشون میرسن خودش برام بیشتر محتمل میکنه تاثیر غر زدن تو شادی روح رو.

شایدم برا همین اثر جادویی غر زدنه که پولدارا وقتی همه چی دارن و چیزی نیست بهش غر بزنن افسرده میشن.

 

+ این روزا منِ بشدت محبوب در محیط کار، که به عنوان مامور در لردگان استان چهارمحال به سر میبرم، از همکارا فاصله گرفتم . تنها غذا میخورم و تنها مسیر خوابگاه تا شرکت رو پیاده میرم و میام. فقط چون از غر زدن دسته جمعی همکارام کلافه م. میشینن سر شام به غذای شرکت گیر میدن. در قالب مطالبه گری به زمین و زمان گیر میدن. واقعا خسته م کردن. من همیشه توسط مدیرام به عنوان یک نیروی قانع معرفی شدم و تو سر همکارام زده شدم و خودم اینو دوست ندارم که از سکوتم جلو کاستیها سو استفاده بشه.

ولی همکارای من واقعا دیگه شورشو درآوردن. بشدت انرژیمو گرفتن با جو مسموم غر زدنای پیوسته شون. اینکه باید ۲ هفته شبانه روز زندگی باهاشونو تحمل کنی هم واقعا سخت کرده ماجرا رو.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شهاب غ

تولدت مبارک مَلو :)

تولدت مبارک پری جان :)

مثل پارسال پیام نمیدم تا مزاحم زندگی و افکار این روزهات نباشم. حال خوبتو از ته دل میخوام. بهترین آرزوها بدرقۀ سال جدید زندگیت ^_^

بیشتر از اونچه که باید از آخرین صحبتها و خنده های دو نفرمون گذشته و شاید خاطرات مشترکمون بعد دو سال رو به کمرنگ شدن باشه. ولی هنوزم هر وقت زیر لب آواز زمزمه میکنم یادت میفتم. اسنپ فود رو که نگو :))

دو تا خاطره ای که فقط با تو شیرینیش به دلم نشست.

این روزا که نزدیک تولدته همین آهنگ مهرداد رو زیر لب میخونم:

پر زد آفتاب تو هوا خانومی قباش آبی شده
چیکه کرده شمعدونی لپاش چه سرخابی شده
خانومی شاخه نباته خانومی یه بقچه قند
خانومی خدا باهاته ایشالا بختت بلند
  (پری ناز کوچولو ....)

 

شاد باشی پرستوی کوچیکم :)

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شهاب غ

یک دعای قابل تأمل

امروز یک دعای قشنگی استوری واتسپ یکی از کانتکتای در ظاهر آتئیستم بود:

 

 

 

وَ لاَ تُعَنِّنِی بِطَلَبِ مَا لَمْ تُقَدِّرْ لِی فِیهِ رِزْقاً

و مرا در طلب چیزى که بر من روزى مقدر نفرموده ‏اى خسته ام مکن

 

 

خود دعا خیلی به دلم نشست. ولی هرچی میخونمش، دلم نمیاد این دعا رو از خدا بخوام. یه جورایی انگار این دعا خطاب به خودمونه. خطاب به بنده های خدا و هشدار به اینکه مروت و وجدان داشته باشید، بنده های دیگۀ خدا رو سر ندوونید.

هر کسی با خوندن این دعا خیلی حسرتاش سر باز میکنه. برای خودم قطعا اول از همه حسرت ازدواج داغش دلمو سوزوند. و به طور برجسته مخصوصا نگار و الهه که بیشتر از هر کسی این 5 سال من رو سر دووندن. تشنه بردن لب چشمه و تشنه برگردوندن.... سر دووندن کسی در جهت منافع خودت... گناه بزرگیه. نمیدونی چه ناامیدی و یاسی تو دل طرف کاشته میشه.

بد نیست این دعا رو سر در اداره جات ایرانم بزنن که ید طولایی در سردووندن ارباب رجوع دارن.

یا سر در اتاقای اورژانس پزشکی که خودِ بی وجدانشون یک جوکی دارن تحت عنوان "سیرکوله" کردن مریض. یعنی همون سر دووندن مریض برای خلوت کردن سر خودشون.

یا سر در کلانتریهایی که خودم خدمت کردم و سربازا میگفتن تا طرف ده تومن (ده تومن سال 90!) کف دست توی سرباز نذاشته کارشو راه ننداز و دست به سرش کن.

کلا کاش میشد این دعا رو روی کلفت ترین مقوا نوشت و لوله کرد و فرو کرد.... توی حلقوم هر کسی که نمیخواد کار راه بندازه و ادای کار راه بندازا رو در میاره. تو حلق همه بی وجدانا... همه بی خداها...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
شهاب غ

اذن پدر

الهه، که رفته استان آذربایجان زندگی میکنه، این روزا عکس خودش و پدر خدابیامرزش رو گذاشته پروفایلش. یک عکس ذوب کنندۀ قلب از پدرش و نگاهی که ترکیبی از صلابت و عشق به دختره. و این عکس این روزا بدجور چهارستون بدنم رو می لرزونه.

و هی به خودم فکر میکنم. به اینکه چقدر حالم میتونست از تماشای این نگاه پدرانه به هم بریزه اگر که طبق اصرارم، الهه یک بار در این 5 سال به درخواست هام برای رابطه جواب مثبت میداد. و اون وقت من چجوری میخواستم اون دنیا به این پدر و به این نگاه جواب پس بدم که من بدون اجازه شما و بدون توجه به این عشق پدر دختریتون، با دخترتون رابطه داشتم.

خدا رو شکر که هر بار به دلیلی این 5 سال این اتفاق نیفتاد و الان من ذره ای حس بد ندارم و لبخند صورت پدر الهه توی عکس لبریزم میکنه از کلی حس خوب. لبخندی که انگار بهم میگه مرسی که از دلپاکی و دلسادگی دختر من از اعتماد منِ پدر به دخترم سو استفاده نکردی.

من که حالم خوبه و انگار خدا مراقبم بود و تا اینجا سالم در رفتم. خدا به داد پسرایی برسه که باید صف ببندن برا رضایت گرفتن از پدر دخترایی که بی اجازه باهاشون بودن و این حق شرعی پدر دختر رو نادیده گرفتن و خدا همیشه گفته از هر حق الله و حق النفسی که بگذره، از حق الناس نمیتونه بگذره.

 

+ تا این سن در فشار جوونی، خیلی طرفدار آزاد شدن رابطه برای قشر جوون بودم و همیشه میگفتم دختر و پسر باید بتونن آزادانه رابطه داشته باشن. ولی این روزا، حالا همزمان با کاهش انرژی جوونی خودم، یه سری ابعاد دیگه برام روشن شده. این ترسناک بودن رابطه با دختر بدون اجازه پدر خیلی برام بولد شده. بیشتر از بعد اخلاقی. دختر و پسری که توی دوستیشون تصمیم میگیرن وارد رابطه فیزیکی بشن، قطعا جفتشون می دونن در 99 درصد موارد پدر دختر اگر بشنوه ماجرا رو خون به پا میکنه.

 

++ در کل همه فکر میکنن اینکه اجازه ازدواج دختر دست پدر باشه نشونه مرد سالاریه! ولی اینکه من این 5 سال درعطش یکبار بغل گرفتن الهه سوختم و حالا نشد که تو بغل بگیرمش و اجازه ش رو هم نداشتم، پس این قانون همون قدر که به ضرر دختر هست به ضرر پسر هم هست! این قانون درواقع بزرگتر و تجربه سالاریه و نه مرد سالاری!

البته که بماند در قانون دیگه، اون پسر حق داره برای نیازش بره جای مشروع دیگه مثلا ازدواج و صیغه با دختری که نیاز به اذن پدر نداره. ولی دخترِ پدر دار این اجازه رو نداره. ولی نمیخوام وارد بحث این بشم. چون بارها از خود خانوما شنیدم که میگن ما برعکس شما آقایون رو نیروی جنسی خودمون کنترل داریم! خوب پس اگه کنترل دارین هیس دیگه :)) پس دستور اسلام کامل درسته اصلا هم مرد سالارانه نیست.

 

+++ این روزهای بشدت بشدت بشدت تاریک زندگیم، با کلی حادثه تلخ داره سپری میشه. اتفاقا بیست روز پیش دادگاه شهرزاد بود که از دادگاه اذن ازدواج با نامزدش رو خواسته بود، بدون اجازه پدر. و شکر خدا دادگاه هم کاملا عادلانه و طبق عدم تناسب بین شهرزاد و نامزدش (مالی و تحصیلی و عدم شغل ثابت مرد)، رای رو داد به نفع بابا.

ولی اولا خواستم بگم که اینجا هم باز متوجه شدم اصلا مرد سالاری که توی محیط مجازی و اینستا و وبلاگهای همسایه تو گوشمون کردن در جامعه برقرار نیست! همینقدر بهتون بگم که شهرزاد چون 27 سالش شده، اگر نامزدش بیکار نبود و یک لیسانس ساده داشت، قطعا دادگاه بدون اجازه بابا رأی رو به نفع شهرزاد میداد! جوری که وکیل بابا که خودش هم خانوم بود شانس موفقیت بابا رو خیلی کم میدونست و میگفت اتفاقا چون جامعه دچار فساد شده، خیلی رأیها به نفع ازدواج هست حتی بدون اذن پدر! مگه دیگه پسر خیلی شوت و پرت باشه که قاضی نتونه هیچ جوره به نفعش رأی بده که متأسفانه خواستگار شهرزاد در همین حد شوت و پرت بود و قاضی هم نتونست به نفع شهرزاد رأی بده.

خلاصه اینکه این نوید رو از من داشته باشید که اگر پسری عاشقتون شد و کار و تحصیلات متناسب داشت و خانواده تون مخالف بودن، با یک دادخواست ساده خیلی راحت میتونید اذن ازدواج بگیرید از دادگاه.

کلا رویدادهای یک ماه اخیر و شکست پدرم در ندادن مهریه به همسرش و تا مرز شکست پیش رفتن جلو ندادن اذن ازدواج به شهرزاد بهم حالی کرد که ایران اونقدرها هم که زنا سیاه نمایی میکنن برای زنها ترسناک نیست و اتفاقا این ایران امروز، با این زنهای سو استفاده گر و کمی سنگدلتر از نسل مادرها، خیلی جای ترسناکیه برای مردها. و باید کلاهشون رو سفت بگیرن.

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳
شهاب غ

برنامه های 1400

سال نو رو خدمت همگی تبریک میگم :) وبلاگم این روزها تنها سنگ صبور من محسوب میشه. و خیلی خیلی برام ارزشمنده این وبلاگ و آدمهای اکثرا ساکتش. یه جورایی وظیفۀ خودم میدونم که از همگی عذرخواهی کنم که همیشه تلخ می نویسم و احتمالا تا همینجا با تخلیه ی انرژی منفی مغزم، اون رو به فکر خواننده ها منتقل کردم (شاهد این ماجرا هم آنفالو شدنهای گاه و بی گاه بعد پستهای خاصی هستش و خودم هم میفهمم اون پستها چقدر تلخ بوده برای مخاطب). امیدوارم به زودی بتونم این انرژیهای منفی پخش شده رو، با انرژی مثبت جایگزین کنم و اثر پستهای قبلی رو برای خواننده جبران کنم.

اما در آستانۀ سال جدید: اسفند سال 98 (نزدیک نوروز 99) اتفاقی، در مجازی، با دختری آشنا شدم به اسم مینا. بهمن ماهی، خوشگل، پدرش همکار پدر خودم، خونشون 15 دقیقه فاصله تا خونۀ ما. منطقی و عاقل و از اون دست دخترا که نیاز نیست خودتو بهشون ثابت کنی چون فکرتو و جملۀ بعدت رو میخونن و چقدر حضور کنار این آدما لذت بخشه وقتی خودت ریگی به کفش نداشته باشی. ولی خوب قصۀ مینا این بود که عکس شهرزاد رو پروفایل من دیده بود و شهرزاد رو برای داداشش میخواست. و عجیب اینکه شهرزاد همون اسفند با بهنام آشنا شده بود و صد البته که بعد منتفی شدن قضیۀ شهرزاد، مینا هم که خودش خیلی بلندپرواز بود تمایلی به ادامۀ رابطه با من نشون نداد و رابطه در همون بدو شکل گیری از بین رفت. اما خوب یک یادگاری از مینای بهمن ماهی برای من موند؛ مینا میگفت اول هرسال، لیست آرزوها و کارهایی که دوست داری اون سال تکمیل کنی رو بنویس. و سعی کن تا آخر سال آرزوی برآروده نشده ای باقی نمونه.

خوب پارسال من اصلا نمیتونستم به برآورده شدن خیلی آرزوها فکر کنم. ولی امسال اوضاع فرق داره و میتونم باخیال راحتتر اونا رو دسته بندی کنم و روی کاغذ بیارم. این کار رو میدونم که خیلیها انجام میدادن و کار جدیدی نیست. ولی من واقعا اولین باره که تصمیم دارم به آرزوها و خواسته های خودم هم فکر کنم در کنار آرزوهای بقیه!

سعی میکنم هرچی تو ذهنم میاد رو به این لیست اضافه کنم.

 

چیزهایی که امسال باید بخرم:

1- یک گوشی جدید. گوشی خودم دیگه اسفند امسال شد 6 سالش و به معنای واقعی کلمه داغون شده. چون اسفند 93 مامان این گوشی نو رو میگرفت تو دستش و براش کلیپهای قشنگ میذاشتم، دلم نمیاد از این گوشی دل بکنم. ولی دیگه کشش نداره این پیرمرد و همدم بیشتر ساعات روزم!

2- یک دستگاه ضبط برای ماشین: ضبط ماشینم از این ضبط کاست خور قدیمیهاست که اونم بعد جدایی دو سال پیش از الهه، خراب شد و دیگه انگیزه ای نبود برای تعمیرش یا خرید دستگاه جدید. حتی وقتی بعد الهه نگار سوار ماشین میشد و کلی غر میزد که چرا ماشینت ضبط نداره یا مسافرهای تپسی میگفتن چجور تو ترافیک تهران بدون آهنگ و ضبط دووم میاری؟ یه لبخندی تحویل میدادم و با خودم میگفتم بعدِ الهه و اون همه خاطره، اون همه دونفری آهنگ خوندن تو ماشین، دیگه دلیلی برای داشتن ضبط نیست. ولی خوب امسال حس میکنم وقتشه دست از این لجبازی بردارم و یه ذره شادی به این اتاقک آهنی تزریق کنم!

3- یه هوله لباسی نو. هوله قدیمیم برای ده پونزده سال پیشه و دوتا سوراخی که قدر سینی رو نشیمنگاهش و کنار کتفش ایجاد شده در اثر پوسیدگی هر روز داره 1 سانت بیشتر جر میخوره و بزرگ میشه :/ خیلی فوری به یک هولۀ جدید نیاز دارم.

4- یک عینک آفتابی که هیچ وقت به عمرم نداشتمش و هیچ کس هم برام نخرید. به شمارۀ چشمم. این سری که برگردیم جنوب، کارمون توی سایت کارخونه زیر آفتابه و توی آفتاب داغ خوزستان و بوشهر، بدون عینک آفتابی احتمالا کار سختتر باشه. پس باید قبل جنوب رفتن هم بخرم این مورد رو.

5- یک چمدون مسافرتی شیک. تا دیگه این ساک ورزشیِ بند پاره رو مثل تروریستهای داعش تو فرودگاه تو دست نگیرم تو رفت و آمد به جنوب! چمدون خودم هم شبیه این چمدون قدیمیهای توی کیف انگلیسیه :))) درسته شیکه ولی برا ۴۰ سال پیش :)))

6- یک ریشتراش شیک که هر پسری از بچگی آرزوشه داشته باشه. منم همیشه دوست داشتم یکیش رو کادو بگیرم. ولی خوب نه از دخترها کادو گرفتم این رو، نه از خانواده خودم. تا اینکه امسال روز مرد شهرزاد یکی به بهنام کادو داد و من در اوجِ حسودی، مصمم شدم امسال حتما یکی برا خودم بخرم :D

7-

 

....................

در مورد برنامه های دیگه برای سال 1400:

* باید حتما شروع کنم یادگیری مکالمۀ انگلیسی. و در کنارش یک زبان دیگه. حس میکنم تو آینده کاری به دردم میخوره. مثل زبون عربی... در صورتی که اصلا نمیدونم چجور و از کجا شروع کنم.

* شدیدا به پیشرفت علمی تو حیطۀ کارم نیاز دارم. مثل تسلط به یک نرم افزار جدید. یا یک مهارت جدید. در این مورد حتما باید تحقیق کنم و استارت یک کار رو بزنم.

* هر سال دارم این برنامه رو عقب میندازم. ولی باید 3 تا تبریزی پایین خاک مامان بکارم امسال. (احتمالا موکول میشه به اسفند). مامان عاشق تبریزی بود. شاید حداقل تا سر ظهر سایه شون بیفته روی سنگ قبرش.

* قرار بود تا آخر تابستون دور کمرم رو از 103 برسونم به 90 (کلیک). ولی خوب الان دور کمر 105 هست :| زنگ خطر! برنامۀ محکمِ رژیم برای کم کردن وزن شدیدا لازمه امسال. دور شکم بااااااید تا آخر امسال برسه به 90.

 

......................

+ خیلیها به ماه تولد اعتقاد ندارن. ولی من شدیدا اعتقاد دارم. مثالش هم همین مینای بهمنی. من امسال بهمن، به 4 تا دختر بهمنی تبریک تولد گفتم و فرستادم و از 3 تاشون جواب پس نگرفتم!!!!!! :)) حالا کاری ندارم تبریک گفتن اشتباهه یا درسته و جواب نگرفتن درست بوده یا نه. ولی دیگه نگین ماه تولد مهم نیست :)) چون این مورد توی دخترهای دیگه اصلا و ابدا رخ نداده برام.

+ اینایی که نمیتونی حالیشون کنی امسال شروع قرن نیست!!!! اینا همونایی هستن که سنتو یه سال بالا حساب میکنن. همونایی هستن که نمیفهمن یه بچه اگه 1/1/1 به دنیا اومده باشه، تاریخِ 101/1/1 میشه صد سالش نه 100/1/1 !!!! اینا رو خدا زده با این مغز قفلشون. اینا رو اذیت نکنید! خلاصه که امسال شروع قرن پونزده نیست. آخرین سال قرنِ چهاردهه. انقدرم لجوج بودن خودتون رو به رخ نکشید با قبول نکردنش!

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
شهاب غ

دلنوشت 3 _ دوراهی بین صمیمیت و احترام

دیروز نقل قولی از یک مقامی منتشر شد که گلایه کرده بود چرا "زن و شوهرها همدیگر رو در منزل به اسم کوچک صدا میکنن".

از منفور بودن قائلِ این قول (اون مقام) و ناقلش (من) به درگاه خدا و بنده هاش که بگذریم، خود این مسئله هفته ی قبل ذهن من رو درگیر کرده بود: وقتی کنار بابا با ماشینش از پیش وکیل مشاور مهریه برمیگشتیم.

اونجا که بابا با بغضی در شُرُفِ گریه میگفت که مادر خدابیامرزت 30 سال آقا رو از اسم کوچیک من ننداخت و همیشه من رو حمیدآقا صدا کرد. اون وقت زن الانم وقت و بی وقت من رو پیرِسگ صدا میکنه.

هفته ی قبل، این ماجرا ذهن من رو درگیر کرده بود. خوب من هیچ وقت یاد ندارم مادر و پدرم همدیگر رو با اسم کوچیک صدا کنن. یاد ندارم همدیگر رو جز "حمید آقا" و "گیتی خانم" خطاب کرده باشن. و مثل خیلی دهه شصتیهای دیگه هیچ وقت ندیدم پدر و مادرم حتی یکبار جلوی ما هم رو بوسیده باشن. این کارشون، این عدم صمیمیتشون اثرات سوء خودش رو در تربیت من حداقل داشته و اینکه الان صمیمیت فیزیکی با جنسِ مخالف اصلا برام ملموس نیست. چیزیه که از بچگی توی خانواده ندیدمش و الانم نمیتونم پیادش کنم.

همیشه فکر میکردم این شیوۀ زندگی مامان و بابا غلطه. تا درددل هفتۀ پیش بابا قلبم رو به درد آورد. خوب منم اگر حق انتخاب داشته باشم، بین "آقا شهاب" و "پیرسگ" قطعا ترجیح میدم که به صورتِ غیرِ صمیمیِ آقا شهاب خطاب بشم توی زندگی تا اینکه احترامم زیر سوال بره.

به نظرم: در کل همه آدما، هر روش و مسلکی که انتخاب میکنن برای زندگیشون، موظف هستن یک تعادل و توازنی بین احترام و صمیمیت توی روابطشون برقرار کنن.

خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی پیش اومده به روی کسی خندیدیم و فردا سوارمون شده. یا کسی بهمون خندیده و فکر کردیم دیگه میتونیم باهاش هر شوخی بدی رو انجام بدیم و دلش رو بکشنیم.

الان همه میخونن و توی ذهنشون به به و چه چه میکنن ها. ولی مسئله اینه که من توی حداقل گروهای تلگرام و روابط فامیلی میبینم 90 درصد آدمای اطرافم بیشعوریم متأسفانه. به اسم شوخی و صمیمیت بدترین شوخیها رو با هم انجام میدیم. (مثالش زیاده. مثلا ترشیده خطاب کردن دخترها و .... که حداقل نصف آدما اسم شوخی روش میذارن و حتی خیلی وقتها موقع اعتراضات من، ادمینهای خانم به من گفتن شوخیه تو دخالت نکن طرف خودش زبون داره ناراحت بشه میگه.)

باید برم سر کلاس آنلاین سریع بحث رو ببندم. ببنین: اگر دعوت به صمیمیت میکنیم، به موازاتش، حواسمون باشه خط قرمزهای احترام به شخصیت مقابل رو هیچ وقت از بین نبریم. توجه بیش از پیش بهشون داشته باشیم. چون، تجربه نشون داده، حداقل در 70 و 80 درصد موارد، ما به بهونۀ صمیمیت، احترامی که باید بینمون برقرار باشه رو پایمال میکنیم.

پایدار باشید همگی :)

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
شهاب غ