حرف اول: دارم فوتبال چلسی نیوکاسل می بینم تمرکز ندارم برا تایپ کردن! باشه بعدا :D
ثبت دیتای احساسات فوری نیاز بود که باید انجام میشد، به صورت زیر:
حرف اول: دارم فوتبال چلسی نیوکاسل می بینم تمرکز ندارم برا تایپ کردن! باشه بعدا :D
ثبت دیتای احساسات فوری نیاز بود که باید انجام میشد، به صورت زیر:
از ختم فراز بر میگردم (همکلاسی دبیرستانم که توی هواپیمای کیف بود). برگشتنه توی تاکسی بنرهای "همه همدردیم" رو نگاه می کردم و به چشمهای سرخ و از گریه خشک شدۀ پدر فراز فکر می کردم. شما همدرد ما نیستین عزیز دل، شما خودِ خودِ درد هستین. شماها امثال نادر طالب زاده و کوشکی و زینب ابوطالبی هستین، یه سری هیولا که میگن صدتای این هواپیما هم در راه مملکت بزنیم هیچه. دهن کثیفتون رو باز می کنید و به خودتون اجازه میدین در مورد خاک و ناموس این مردم اظهار نظر کنید اسمش رو هم میذارید سلحشوری و میگید هرکی هم نمیخواد فحش ناموس بشنفه جمع کنه بره! شماها درد چه می فهمید چیه که بخواید همدرد باشید. به قول صائبِ تبریزی:
ز بیدردان علاجِ درد خود جستن به آن ماند؛
که خار از پا برون آرد کسی با نیش عقربها
+ یه نکتۀ کوتاه؛ توی تاکسی وسط نشسته بودم، یه خانوم تپل این ورم یه آقای تپل تر اونورم. مدتها بود با ماشین خودم این ور اون ور می رفتم ولی بعد سهمیه بندی و البته ترافیک عجیب غریب تهران، و البته نداشتن دوست دختر تهرانی، دوماهیه باز با وسایط نقلیۀ عمومی میرم مرکز شهر و برمیگردم. مدتها بود یادم رفته بود وسط تاکسی نشستن توی ترافیک تونل حکیم چقدر سخته. یادم رفته بود مچ دستت می شکنه تا بخوای روی قنبلی وسط تاکسی که تا ناکجا رفته توی وسطِ تو، خودتو نگه داری و قل نخوری سمت خانوم تپل اونوری که مبادا وقتی از زیر 3 لایه کاپشن خودش و خودت می خوری بهش، احساس نکنه بهش تجاوز شده!!! یه مدتی توی اینستا پستهای این فمنیستها رو میدیدم که میگفتن آقایون توی تاکسی درست بشینن و از این صحبتها. اون موقع خیلی موضع نگرفتم چون ماشین شخصی داشتم. امروز که دوباره افتاده بودم وسط تاکسی، به این فکر می کردم؛ که این فمنیستها هم سینۀ ننه شون رو ول کردن چسبیدن به ت*مهای باباشون :| اصل طراحی ماشین برای 4 سرنشینه، 3 مسافر و یک راننده. و در اصل باید کرایۀ مسافر چهارم بین چهار نفر (3 مسافر + راننده جهت صرفه جویی بنزینش) تقسیم بشه و تاکسیها هم مثل اسنپ و تپسی فقط 3 مسافر اجازه داشته باشن سوار کنن. اون وسط تاکسی برای ماتحت منِ بدبخت طراحی نشده که بشینم روش، ماتحتم مثل انار شیرین از وسط قاچ بخوره، کل راه هم توی ترافیک مچ دستم بشکنه آخرش هم از شما فمنیستها دری وری بشنویم که فلان مرده تو تاکسی گشاد نشست چسبید به ما :|
شما یادتون نمیاد یه زمانی ما جلو هم باید دو نفر می نشستیم! دنده 5 راننده توی من بود قشنگ :))
اعتراضی هم هست به سازمان تاکسیرانی فشار بیارید درست کنه قانون سرنشین خودرو رو. هر وقت هم یه آقا از سمت اون در لنگشو آورد این سمت تاکسی چسبوند به شما جیغ جیغ کنید که آی آقا نچسب به من :|
اعصابم ندارم :| این شهرداری چرا نمیتونه این اتوبوسهای BRT رو ساماندهی کنه؟ خیلی سخته تعداد اتوبوسهای هر خط رو دوبرابر کنن؟ ایده ی اتوبوس BRT خیلی خیلی خوبه، ولی چرا باید مردم مثل گوسفند تو هم تو هم سوار شیم؟!
(بعدا نوشت: بعضی سایتا نوشتن زینب ابوطالبی ممکنه دختر شهید مجید ابوطالبی باشه و گفتن چون مجید ابوطالبی سال ۶۱ شهید شده پس زینب که متولد ۶۵ هست دختر اون شهید نیست. حالا منم میگم چون تز ارشدش سال ۸۵ بوده پس احتمالا سال تولدش ۶۱ هست و نه ۶۵. در کل این احتمال هست که این دوتا زینب ابوطالبی یکی نباشن و مجری افق این شریفیه نباشه. من اطلاع ندارم)
دو پست قبلتر، راجع به تعصبم روی شریفیها نوشته بودم، راجع به استحقاقهاشون و دفاع از اینکه شاید گاهی نخبه ها حق دارن خودشیفته باشن. حالا اما، منتشر شدن نظر 30 ثانیه ای یک شریفی، جنجال زیادی این روزها به پا کرده و لازم بود حتما افکارم رو در این مورد دسته بندی کنم، و ببینم نارسیسیسمِ عجیب غریبِ این شریفی هم با استناد به نخبه بودنش قابل توجیه هست؟
حرفهای 30 ثانیه ای زینب ابوطالبی، مجری شبکۀ افق رو همه توی فضای مجازی شنیدیم. در موردش میگن دانش آموختۀ دانشگاه صنعتی شریف هست، عنوان شده متولد 64 یا 65 هست (که عجیبه، الان می گم چرا)، و میگن که لندکروز داره و 5 تا بچه. من فعلا به شریفی بودنش کار دارم،
به اینکه آیا این آدم واقعا نخبه ست؟ بارها 30 ثانیه صحبتهاش رو گوش دادم، راسل میگه "مشکل دنیا این است که احمق های متعصب کاملا به خود یقین دارند، در حالیکه دانایان، سرشار از شک و تردیدند." خوب خانوم ابوطالبی توی این 30 ثانیه حرفاش پر از شک و تردیده، در شروع حرفش میگه "شاید توی دوربین من نباید این حرفو بزنم (بعله درست نبود و نباید میگفتی!)"، دو بار دیگه در همین 28 ثانیه از عبارت "به نظرم" استفاده میکنه، به نظرم یک سیستم دفاعی هست که همیشه موقع شکهامون، قبل از هر حرفی بیانش می کنیم تا بعدا اگر خلافش ثابت شد بگیم من نظر خودم رو گفتم. خود من شخصا خیلی خیلی خیلی از این "به نظرم" اول هر حرفی استفاده می کنم. ابوطالبی میگه: "به نظرم باید جدی بیایم تو میدان". یا میگه "به نظرم همۀ ما ایرانیها به یک مدل زندگی سلحشورانه احتیاج داریم." این سه عبارت در کنار تمام پلک زدنها و استرس داشتن گوینده موقع این صحبت و حرکات غیر ارادی دستهاش و چرخوندن بدنش، تماماً شک و تردید گوینده رو از این حرفش به منِ مخاطب القا می کنه و از این نظر حداقل من قانع شدم که زینب ابوطالبی جزء نادانهای احمق جامعه نیست و به واسطۀ هوشمندی خودش اون شک و تردید توی ذهنش میچرخه. ولی سر کار خانومِ شریفی، چرا چرا چرا چرا وقتی از یک گزاره ای شک داری، چرا حکم قطعی که "باید از ایران برن" رو صادر می کنی؟ توی پست اول ثبت دیتای احساسات خودم (کلیک کنید) در جواب خانم فاطمه، اشاره کردم که من همیشه همۀ احتمالات رو در نظر میگیرم، با شک و تردید، ولی هیچ وقت بر اساس اون شکیات حکم قطعی برای اطرافیانم صادر نمی کنم. وقتی با شکیات جلو می آم، حق ندارم از اون شکیات به یک گزارۀ قطعی برسم. این گزارۀ قطعی شکل گرفته توی ذهن مجری احتمالا برگرفته از معاشرتها با گروه بسیجیهای دانشگاه باشه (که اوه اوه اوه نگم وقتی نخبگی شریفیها با تعصب کورکورانۀ بچه های بسیج دانشگاه قاطی میشه، چقدر میتونه رو مخ باشه - خود من و بقیه دختر ندیده ها یادمه ترم 2 لیسانس با بچه های بسیج بعد از غروبها میرفتیم توی کلاسها جلسه تشکیل میدادیم با موضوع بررسی بحران روابط آزاد دخترها و پسرهای هم ورودی دانشکده! و بعد از دو ترم آشنایی با دخترهای انرژی بخش دانشکده، آشنایی با این جنس روح انگیز، ترم 3 و 4 دیدم چقدر اون جلسات ترم 2 ما احمقانه بود :| )
نظر استاد TA در مورد رفتن از ایران - البته حرف مجری افق خیلی هم خارج از بحث نیست. من این حرف رو (به شیوۀ ملایمتر و به عنوان یک راه حل) از استاد کارگاه تحلیل رفتار متقابل (TA) شنیده بودم که خانوم بدون حجاب خیلی شیطونی هم بود از قضا، و کنار تلاش برای بیان اینکه هیچ آدمی مجبور به هیچ کاری نیست، صریحا در مورد حجاب اجباری خانومها در ایران هم اشاره کرد که حتی ما خانومها هم اجباری برای حجاب نداریم، فوق فوقش می تونیم از ایران بریم، وقتی در ایران و محیط کاری ایران استخدام میشیم، انتخاب خودمونه که اینجا باشیم و باید به قواعد پوشش اینجا احترام بذاریم مادامی که در این جامعه هستیم. (که البته تأیید یا رد این بحث موضوع این پست نیست. فقط خواستم بگم که این حرف مجری افق رو استاد کارگاه رواشناسی به زبون دیگه گفته بود و من شنیده بودم).
تز ارشد مجری افق (درس پس دادن پس از درس خوندن) - سال 1385 خانم زینب ابوطالبی از تز ارشدش در دانشکده مدیریت و اقتصاد دانشگاه صنعتی شریف دفاع کرده (برای خوندن صفحات اولیۀ تز ایشون کلیک کنید) خوب اینجا اول برای من سواله که کسی که خروجی 85 ارشده (و احتمالا ورودی 79 کارشناسی)، چجوری متولد 64 هست؟ احتمالا باید متولد 61 می بود، حالا بگذریم. یک پاراگراف از چکیدۀ پایان نامه شون رو پایین با هم بخونیم:
موضوع پایان نامه: طراحی سیستم جبران خدمات براساس مفهوم عدالت در اسلام(عدالت حق مدار).
چکیده
این پژوهش ماحصل بررسی مفهوم عدالت به عنوان یکی از مهمترین اصول اسلامی و تبیین ابعاد آن در یکی از سیستمهای سازمانی یعنی سیستم جبران خدمات است.
یافته های این پژوهش در قالب گزاره هایی در دو بخش کلی تنظیم گردیده است. در بخش اول که شامل گزاره های مرتبط با مفهوم عدالت از منظر تعالیم اسلامی و لوازم آن می باشد، عدالت از منظر اسلام، دائرمدار حق تعریف می شود و براساس برداشت محقق از متون اسلامی، زمانی می توان گفت عدالت اسلامی (عدالت حق مدار) برقرار شده است که انسان به هر دو دسته حقوق خود یعنی حقوق تکوینی و حقوق اعتباری دست یابد.
حقوق تکوینی (حقوق فطری) از نیازهای طبیعی و ذاتی افراد انسان که به دو قسم مادی و معنوی دسته بندی می شود، نشأت می گیرد و همۀ افراد بدون هیچ قید و شرطی مستحق دست یابی به آن ها می باشند؛ برابری افراد در دست یابی به این حقوق، قسط نامیده می شود.
عدل ناظر بر دست یابی به قسم دوم حقوق است که بر حسب استحقاق های متفاوت آن ها شکل می گیرد. بنابراین با توجه به تعاریف به دست آمده، «عدل» از پسِ «قسط» می آید و در زمینۀ آن قابل تحقق است.
توضیح: عباراتی که زیرشون خط کشیده شده رو خودم خط کشیدم. که به نظر خودم، کاملا کاملا کاملا در تضاد و منافات با حرف خانوم ابوطالبی هست که گفتن هر کس نمی خواد، جمع کنه از ایران بره. خلاصۀ کلامم: نخبه هستی باش، درس خوندی اوکی، ولی اقلا به حرفهای پایان نامۀ خودت پایبند باش تا بشه به نخبگیت استناد کرد. اقلا به چکیدۀ پایان نامۀ خودت تف ننداز مؤمن!
+ کلا دانشگاه شریف دانشگاه این مدلی نیست. پایان نامه هایی که توی عنوانشون عبارت "در اسلام" مشاهده می کنید توی این دانشگاه، شک نکنید دانشجوهاشون قراره آدمهای خطرناکی بشن از لحاظ ایدئولوژی!
++نظرات همچنان بسته - همچنان قهرم با مخاطبهای بلاگ
حرف اول: امروز برای ارائۀ مدارک استخدام رفته بودم آموزش و پرورش، دو هفته ی دیگه مصاحبه ست. وقتی مسئول پرسید چند نفر فوق لیسانسن، و همه به جز 4 نفر دستامون رو بردیم بالا، حقیقتا کرک و پرم ریخت. یکی از اون سه نفر هم تازه لیسانس نبود. دکترای شیمی داشت :/ کمابیش بینشون دانشگاههای خوب هم اعم از علم و صنعت و ... بودن. شوک عجیبی بود امروز که بفهمم اوضاع مملکت خرابتر از خرابه و باید هرچه زودتر هرکاری گیرم اومد دو دستی بچسبم بهش، اگر هدفم کار دولتیه.
نکتۀ دومی که امروز خیلی بهش فکر می کردم، کل بیست سال خدمت مادرم در آموزش و پرورش و این اداره به اون اداره دویدنهاش جلوی چشمم اومد. با توجه به اینکه رتبه ی دوم آزمون هستم و 5 نفر لازم دارن، خیلی محتمل هست قبول شدن فنی من (اگر مصاحبه های عقیدتی و ... رد نشم). و البته که بعد از 19 سال درس خوندن در بالاترین سطح آموزش کشور، دبیری شیمی در دبیرستان چیزی بود که هیچ وقت برای خودم متصور نمیشدم. (معلمی در مناطق محروم مثل حاشیه خلیج فارس و دریای عمان، یا حتی جزیره هاشون، رویای همیشگیم بوده، ولی با کت و شلوار سر کلاس رفتن وسط پایتخت برای ماهی دو میلیون و خورده ای، هیچ وقت! هیچ وقت کوچکترین جایی توی تصوراتم نداشته. و امروز فکر می کردم مادرم، احتمالا چه تأثیر عمیق و ناخواسته ای توی ناخودآگاه من داشته که من دقیقا دارم مثل خودش دبیر شیمی میشم، توی دبیرستانهای تهران.
در هر صورت همچنان امیدوارم کار پالایشگاه جوابش مثبت باشه، البته که با توجه به تستهای روانشناسیم و محرز شدن تلۀ از خودگذشتگی به عنوان تلۀ غالب، بهم توصیه شده که شغلهای دبیری و پرستاری برای من بهترین شغلها هستن و با توجه به ترس عجیبی که از خون دارم، دبیری احتمالا بهترین شغل برای من خواهد بود، مادامی که فشار مالی و استرس روانی که جزء لاینفک معلمی هست، از پا نندازه منو.
اما ثبت دیتای احساسات:
دیروز فهمیدم اگه دانشجوی شریف باشی جونت عزیزتره و خونت رنگینتر. امروز فهمیدم اگه سوار اتوبوس باشی و بمیری جونت مهم نیس جون اونایی مهمه که کانادا نشین هستن و با هواپیما مسافرت کردن وگرنه امروزم باید کلی پیام تسلیت میاومد.
خلاصه بگم خاک تو سرتون که پولدار بودن مرده هم براتون مهمه× Mehrdad ×
@OfficialPersianTwitter
پیام بالا پیام عجیبیه که امروز به نقل از یک اکانت توئیتری خوندمش. مغلطۀ غریبی داره این مهرداد خان شاخ شمشاد توی پیامش. کسی به خاطر پولدار بودن فوت نخبه های مملکت رو تسلیت نمیگه. تسلیت به کشور فقط و فقط به خاطر اینه که احتمالا حداقل یکی از این صد و بیست سی تا نخبۀ این هواپیما می تونست مثل مریم میرزاخانی (و نجاتش از مرگ در سانحۀ اتوبوس تیم المپیاد دانشگاه شریف اسفند 1376 - کلیک کنید)، خدمات خیلی زیادی به "علم" بکنه، علمی که فقط دوتا از دستاوردهاش می تونه ثروت و رفاه باشه :)
احتمالا هیچ کدوم از اون 20 نفر کشته شدۀ اتوبوس گنبد قرار نبوده خیلی مشهور بشن. و البته آره، ممکن بود بعضی از اون شریفیهای نخبۀ هواپیمای کیف اوکراین هم علی رغم شریفی بودنشون در آینده خیلی معروف نشن (مثل من که هیچ پخی نشدم). ولی این نخبه ستیزی رو کنار بذاریم :) به جرم اینکه نخبه ها ممکنه یکم نارسیسیست و خودشیفته باشن (که البته دلیلی نداره حق نداشته باشن! مخصوصا اگر با تلاش به اون سطح نخبگی رسیده باشن) انقدر جامعۀ نخبه رو تخریب نکنیم :)
یادمه وبلاگ یکی از آقایون قدیمی بیان که مسئولیتی در شرکتهای نفتی جنوب داشت، یک بار در یک بحث علمی گفتم من دانشگاه شریف هستم، و جواب ایشون جالب بود، گفتن که: "در شرکتهای نفتی جنوب تنها کمکی که اساتید و دانشجوهای دانشگاه شریف می تونن به ما بکنن اینه که ساکت باشن بذارن ما کارمون رو بکنیم." :|
و جالبه همین آقا به دفعات به اسم پدر معروفش می بالید و من آخر هم نفهمیدم پدرش کیه و چطور خودش استخدام شده، نکتۀ اصلی اینجاس که توی این مملکت به پدر مشهور و با نفوذ باید افتخار کرد ولی به نخبگی نباید افتخار کرد! و نخبه ها (و کسایی که توی آزمون عادلانه و کاملا Fair بقیه رو شکست دادن و به دنبال پیشرفت هستن) باید ساکت باشن تا بقیه مملکت بتونن راحتتر این پیشرفت مثال زدنی کشور رو ادامه بدن :)
و جالب اینه که در ذهن این آقا مهرداد شاخ شمشاد توئیت کننده اصلا نمی گنجه که کسی که نخبه باشه، حق داره به واسطۀ علمش پولدارتر هم باشه و هواپیما سوار بشه! آره دیگه، از دید اینجور آدما اصلا چرا باید به نخبه های شریفی انقدر رو و قدرت بدیم که یه روزی به واسطۀ علمشون انقدر پولدار بشن که بخوان سوار هواپیما بشن وقتی بقیه هموطنا مجبورن با اتوبوس برن گنبد؟!!! خاک تو سرتون اصلا :)))))
توی یکی از جلسات عقیدتی پادگان، یک روحانی از وزارت اطلاعات اشاره می کرد که سمپاد توطئۀ امریکا بوده، که چی؟ که نخبه ها رو از مقطع راهنمایی و متوسطه جدا کنن و بعد در قالب دانشجوهای شریف و بقیه دانشگاههای برتر کشور، اونا رو در جریان فرار مغزها از کشور بدزدن. به هر حال اگر دستشون باز بود، قطعا در کنار کافر و جسد و مردار و هشت نجاست دیگه، دانشجوی نخبه رو هم به عنوان نجاست یازدهم معرفی می کردن.
+ حالم خوب نیست. دو هفته قبل یکی از بچه های دبیرستان (عمران امیرکبیر) خبر مجلس ختمش رو شنیدیم. فوت بر اثر سرطان. دیروز صبح هم فراز فلسفی، یکی دیگه از بچه های دبیرستانمون، توی هواپیما زندگیش تموم شد. یک سال کامل پشت نیمکت فراز اینا مینشستم و کامل میشناختمش. محمد صالحه (یکی دیگه از جانباختگانِ نخبۀ هواپیما) هم میشناختیمش، سال بالایی ما توی سمپاد بود. حالم خوب نیست.
++ احتمالا بخش عمدۀ افکار این پست من ناشی از تعصبم روی شریف و سمپاد باشه. احتمالا اگر سمپادی یا شریفی نبودم انقدر این توئیت مهرداد برام زشت و زننده نمی بود. برای همین انتظار ندارم همۀ افراد دیگه هم هم اندازۀ من از این توئیت عصبی شده باشن.
سوال اول پست: چون چونۀ من خیلی گرمه، اول پست یه سوال مهم دارم؛ آمار بلاگ شما هم خرابه؟ سه روزه از پنجشنبه عصر آمار بلاگ من وارد بخش "آخرین نمایشها" نمیشه.
یه کم درد و دل: کمابیش متوجه شدم که ما آدما نسبت به قول و قرار و وعده و وعید خیلی حساسیتهامون بالاست (داستان سرباز و پادشاه - کلیک کنید). وعده ای که احتمال تحققش پنجاه پنجاست، می تونه یک رابطه رو از هم بپاشونه. به عنوان یک پسر خیلی تجربشو داشتم، مثلا؛ همیشه توی رابطه اولم، قول ازدواج داده بودم، هیچ رابطۀ تعهد آور فیزیکی هم بینمون نبود. در نقطۀ مقابل من، پسری بود که هیچ قول ازدواجی نداده بود و به خانوم اولی تأکید کرده بود با هم باشیم، یک سال، موقت، بدون هیچ تعهد آینده. رابطۀ فیزیکی هم داشتن. نتیجه؟ نتیجه اینکه اون پسری که وعده ای نداده بود و قسمت خوشمزۀ ماجرا هم نصیبش شده بود، الان بهترین خاطرۀ زندگی خانوم اولی محسوب میشه، منی که از رابطه فقط ته تلخ خیارشو چشیدم، الان آدم بد و بی تعهد قصه هستم، صرفا به خاطر وعده ای که دادم و عمل نکردم (البته در دفاع از خودم بگم که الان صرفا به خاطر رابطۀ خانوم اولی با اون پسر هیچ علاقه ای به محقق شدن ازدواجم باهاش ندارم).
الان و با گذشت یک ماه و نیم از رابطم با پری آخری، این بخش وعده ها باز مثل تف سربالا برگشته توی صورتم. خودم روزهای اول در گوشش خوندم که توی یه رابطۀ Long Distance، تا پسر اقلا دوبار نیومده شهرتون ندیدتت، ابراز محبتهای عاشقانش رو با پیژامه توی تخت گوشۀ اتاقش باور نکن. حالا این یک هفته بیشتر از هر موقع داره میره روی اعصاب من که برم شیراز همو ببینیم و سختی تحقق این وعده م داره بدجور منو پشیمون می کنه از قول و قرارهای پوچ همیشگیم. الان دارم فکر می کنم همین الان رابطه رو خاتمه بدم بهتره یا بذارم رابطه خودش سرد و تموم بشه....
خلاصه ی قصه اینکه، بدون وعده و وعید، پادشاه قصه های زندگیتون باشین. پادشاه بدقول رو هیچ ملتی نمیخواد :)
تمایز دوست پسر و خواستگار: یه ماجرایی در مورد خانوم دومی این روزا توی ذهنم هی تکرار میشه. که در مورد یه خواستگارش یه زمانی مشورت می کرد با من, میگفت پسر خیلی خوب و کاریه تدریس زبان استانبولی می کنه و کلی پس انداز داره. و هم زمان از من یه مقدار پول میخواست. یادمه وقتی بهش گفتم چرا از اون آقا نمیگیری؟ برگشت یه جواب تأمل برانگیز داد. گفت: خواستگاره هااااا، دوست پسر که نیست. همین رو من تعمیم دادم به خانوم سومی که منو رسما دوشید، ولی میگفت حسی بهم نداره و اصلا فکر ازدواج با منو نمی کنه. نتیجه اینکه دخترهایی که اهل تیغ زدن هستن، معمولا امکان نداره کسی رو که تیغ زدن (یا طی برخی تجربیات دیگه که دیدم باهاش خوابیدن) به عنوان گزینه ازدواج نگاه کنن. همشون ترجیح میدن با کسی ازدواج کنن که چیزی از گذشته شون نمی دونه. اینجا بخش خیلی مهم قضیه به عهدۀ منِ پسره که خیلی زود تصمیم بگیرم که می خوام یک خواستگارِ با عزت نفس باشم، یا یک دوست پسر موقت صرفا برا اهداف سودجویانۀ این قبیل خانومها. احتمالا خانومها هم با این چالش مواجه هستن که تشخیص بدن توی چه رابطه ای یک کیس ازدواج هستن و توی چه رابطه ای صرفا یک دوست دختر موقتن و وسیلۀ سو استفادۀ اهداف مردها.
دزماندگی آموخته شده (کلیک کنید) - این روزها حجم زیادی از پیام و درخواست کمک دارم از کسایی که قبلا هر کاری در توانم بود براشون می کردم. ولی الان خودمو خیلی "سنگدل" و البته "ناتوان" می بینم در برآورده کردن خواسته هاشون. به شهرزاد می گم که من نمیدونم این سه سال گذشته چجور انقدر منبع جذب بدبختی مردم بودم، و چه جور کشش داشتم درد دلهاشون رو گوش کنم و خودمو به آب و آتیش بزنم مثل یه قهرمان مشکلاتشون رو حل کنم. الان اصلا اعصابم نمیکشه. شهرزاد (که خوب پزشکه و قصد ادامه تحصیل روانشناسی در مقطع دکترا داره) بهم گفت بهش می گن درماندگی آموخته شده. در موردش یکم خوندم، البته خیلی ربط این مبحث رو به این جذب بدختی مردم نفهمیدم. ولی خوب متوجه شدم که شدیدا در تیررس این معضل درماندگی آموخته شده هستم. اگر شما هم حس میکنید در برابر تقدیر و دست سرنوشت و اتفاقات اطرافتون ناتوان شدین، حتما یه نگاهی به این مقاله که لینک دادم بندازین. مبحث جدیدی نیست و حدس میزنم خیلیها باهاش آشنا بوده باشن.
---------------------------------
خوب برم سراغ ثبت دیتای احساسات خودم. مطلب خاصی برای گفتن نیست، فقط چون مدت زیادی از اعلام وضعیت قبلی گذشته، لازم میدونم یه دیتا بعد دو هفته از پست قبلی ثبت کنم:
شهریور سال 90، بعد دوماه و نیم خدمت توی نیروی انتظامی، با اومدن جواب رتبه 32 ارشد و قطعی شدن قبولیم توی رشته ی شبیه سازی دانشکدمون، وقتی خرکیف نامۀ دانشگاه رو دستم گرفته بودم و میدون استاندارد کرج و کلانتری محمدشهر رو یورتمه میرفتم تا معافیت تحصیلیم رو نهایی کنم، سرباز صفر نگهبان ستاد، با لبخندی که هیچ وقت از ذهنم محو نمیشه، گفت داری میری درس بخونی برگردی خدمت؟ اشتباه میکنی، الان نمیفهمی ولی بعدا می فهمی چی گفتم.
من؟ توی دلم میخندیدم، که بابا این سرباز صفر بدبخت چه میفهمه دانشگاه شریف چیه. اصلا از جلو درشم رد نشده، خر چه داند قیمت نقل و نبات.... فقط کله م باد داشت که بچه های کلانتری هی تشویقم میکردن ایول خوش بحالت، ما هم هوس کردیم بریم بعد خدمت درس بخونیم...
اما.... اما 1 سال بعد، وقتی هرشب خواب رژه های پادگان میومد توی ذهنم، وقتی تا 6 ماه میرفتم توی اتاق اساتید، اشتباهی به جای سلام پا می کوبیدم، وقتی به جای استاد، ناخودآگاه با ترس بهشون میگفتم جناب سروان... وقتی میترسیدم برا پروژه ها (من جمله پروژه ارشدم) جلو در اتاق استادا برم و یاد گرفته بودم مثل مافوقهای پادگان از دستشون فرار کنم، بعد یک سال کابوسهای شبونه در مورد اون 2 ماه خدمت آموزشی لعنتی توی مشگین شهر اردبیل، تازه فهمیدم چه غلطی کردم با زندگیم. این وسط سال 91 پشت هم خبرهای 21 ماه شدن خدمت و حذف بخشودگی 2 ماه کسر خدمت برای ارشد هم اومد و این 5 ماه اضافه خدمت عامل تشدید افسردگی شد.... منی که لیسانس کامل یادمه فقط و فقط دوتا غیبت سر کل کلاسا داشتم ترم دو ارشد شروع کردم فرار کردن از کلاسها (اون دوتاغیبت هم سر کلاس بودم ولی جای ممد حاضری زده بودم، آره، من از اونام که اگه یکی توی صف بهم بگه اجازه هست جلوی شما وایسم؟ مریضم کمرم درد میکنه. من میگم بفرمایید، بعد خودم دوباره میرم ته صف، تا حق نفرات دیگۀ توی صف زایل نشه)،
نتیجه ی همه ی اون ترسها، شد 3 ترم اضافه سنوات ارشد، افسردگی حاد (به تأیید مشاور دانشگاه)، 3 بار تا مرز اخراج رفتن. و فقط لبخند و جملۀ اون سرباز صفر توی گوشم میپیچید که میگفت: بعدا میفهمی که اشتباه کردی.
خدمت قبلی، مشکلی نیست که فراگیر باشه. مواردش خیلی کمیاب هستن. ولی همون مواردی که من دیدم، چون خیلی بهشون دقت کردم، چون خودمم دچارش بودم، 90 درصد زندگیشون از این رو به اون رو شده بود. همه تبدیل شده بودن به پسرهایی افسرده. که زندگیهاشون کامل فلج شده بود. این وسط یک ماه و دو ماه هم نداره، چه منی که 19 ماه از خدمتم مونده بود، چه اونی که فقط دو ماه دیگه داشت، فکر اون 19 ماه و فکر اون 2 ماه که باز باید برگردیم توی سگدونی نظام و پا بکوبیم، جفتمون رو فلج کرده بود.
اگر روزی جنس نری چه در قالب پسر، چه در قالب برادر در زندگیتون دیدین، اصلا نذارین خودشو با این سرطانِ خدمت قبلی، بدبخت کنه، خدمت شاید پسرا رو مرد کنه، ولی خدمت نصفه، و بعدش دو سال فکر کردن بهش، قطعا پسر رو یه مردِ فلج میکنه. یه مردی که سالها باید زمان بذاره تا دوباره خودشو توی زندگی پیدا کنه.
+در صورت ابهام: خدمت قبلی، به همون معافیت بین خدمت میگن (که معمولا معافیت تحصیلی به دلیل قبولی دانشگاه هست، که پسر درسش رو بخونه و بعد برگرده پادگان برای اتمام خدمت)
حرف اول پست: نمیدونم چقدر در مورد تله های شخصیتی شنیده باشید؛ تله هایی مثل تلۀ بی اعتمادی، تلۀ رها شدگی، تلۀ مهرطلبی و چند ده تلۀ شخصیتی دیگه، که مبحث خیلی مفصلیه (مبحث اصلی اکثر روان درمانگرهای معاصر هست) و هیچ کس به خوبی خودشون نمی تونه توضیحش بده، ولی خلاصش میگه که متأثر از رفتارها و تربیت والد غالبِ ما در کودکی (مثل پدر مادر معلم یا ...) یک سری تله ها در شخصیت ما شکل می گیره که ناخودگاه ما همیشه سعی در اثبات درستی اون تله ها داره. یک مثال خوبش تلۀ بی اعتمادی هست که پدر و مادر به بچه میگن توی دنیا به کسی نمیشه اعتماد کرد. حالا ناخودگاه کسی که این تله رو داره چی کار می کنه؟ همیشه میره سراغ قراردادهایی که سرش کلاه بره، همیشه بندهایی توی قراردادهاش میچپونه که حسابی مالشو بالا بکشن، همیشه میگرده و آدمهای قالتاقی رو پیدا میکنه برای معامله که یه کلاه گشاد بذارن سرش که چی؟ که آخرش که سرش کلاه رفت تله ش بیاد رو و با طنین صدای شفاف و واضح توی مغزش بگه: "دیدی گفتم به آدمها نمیشه اعتماد کرد؟!" این آدم خیلی ناخودآگاه کلا با آدمای سالم معامله نمیکنه، چون تله ش (و عقایدی که از کودکی باهاش شکل گرفته) زیر سوال میره. این آدم یه قانون نانوشته داره که میگه نباید با آدم صادق معامله کنم، وگرنه ثابت میشه که همۀ آدمها هم غیر قابل اعتماد نیستن و این یعنی مرگ فرضیۀ تلۀ من و مرگ شخصیتی که دنبال خودم از کودکی و با اقتباس از والدینم دنبال خودم کشوندمش.
خوب، پس این جمله هایی که ما آدما هی زبونی تکرارشون می کنیم و به درستیشون اعتقاد داریم و یه جورایی خوراک محافل گفتگو و نوشتاری ما هستن، معمولا خطرناکترین اعتقادات ما هستن. من طبق همین آموزش تله های شخصیتی، اعتقاد دارم اگر آدمی شروع کنه مدام تعریف کردن از چیزی در مورد خودش، خیلی ناخودآگاه هی شروع میکنه در اون جهت گام برداشتن تا همچنان هم داستان های مشابه داشته باشه که نقل گفتگوها و محافلش باشن و برای دیدار بعدی با دوستاش یا برای پست بعدی بلاگش داستان کم نیاره. برای همین هم هست که تقریبا یک سالی هست خودآگاهانه سعی کرده بودم تعریف کردن داستانهای خرج و مخارجم توی رابطه هام رو کنار بذارم، و این تعریف نکردنشون کمابیش تأثیر هم داشته توی کاهش این داستان سازیهام و ماجرای بده بستونهای مالی من توی رابطه هام نسبتا کمتر شده بود. و الان هم که بعد از 6 سال تصمیم گرفتم این مطالب رو مکتوب توی بلاگ بیارم، خیلی خیلی باید حواسم باشه دوباره توی اون دام سابق نیفتم. و امیدوارم که این مطالب بهونه ای باشه برای پایان دادن به این داستانهای مالی. و یک وقت بهونه ای نشه برای من که باز برم خرج کنم و بیام داستانهای خریتهامو اینجا تعریف کنم برای جلب توجه. جلب توجه خطرناکترین نیرو محرکۀ رفتارهای بشره از نظر من :/ (مثل داستان روباه و زاغ و پنیرشون)
اتفاقای این چندروز (تذکر: داستانها خیلی با جزئیات بیان شدن و احتمالا از حوصله خواننده خارج هستن، در واقع ترجیح میدادم این بخش رو رمزدار بنویسم، فقط خودم میخوام دقیق نقطه ای که ترس از دست دادن باعث میشه دوباره برگردم سمت دخترها رو پیدا کنم):