شخصی

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

دیتای احساسات (15) - گام به گام با وکیل پرداختِ مهریه

+ دیروز با بابا دفتر مشاوره ی حقوقی بودیم بابت پرداخت مهریه زنش و اموالی که از بابا توقیف شده. یکی از بدترین روزهای زندگیم بود انقدر که انرژی فکری ازم کم شد. وقتی گذارت به دادگاههای خانواده و اینجور مکانهای مرتبط با مهریه و ... میفته و شعلۀ داغ دعواهای زن و شوهری رو از دور حس میکنی، تازه میفهمی چقدر ازدواج و جنس مخالف و ... میتونن مسئله ی حال به هم زنی باشن برات. البته این نفرت حس الانمه بعد تجربۀ نزدیکِ این فضا. مهریه،حداقل به این شکلی که در جامعۀ ما عرف شده (یعنی یک مبلغِ بالا صرفا برای ابزار قدرتِ زن دستِ زن در دعواها برابر مرد) واقعا چیزِ کثیف و حال به هم زنیه.

++ دیروز در کمالِ تعجب با اصطلاحی آشنا شدم به نامِ نیم عُشرِ اموال توقیفی. هنوز دقیق نمیدونم چیه، ولی من فکر میکردم مثلا اگر مرد مهریه زن رو بده، دیگه راحت اموالش آزاد میشن. ولی گویا حکومتِ حلال خور ما که اصلا هم دستش تو جیبِ مردمش نیست، از هر مالِ توقیفی نیم عشر مالیات بر میداره برای آزاد سازی مال :| چقدر زیبا و چقدر حلال.... یعنی مثلا وقتی خونۀ 2 میلیاردی پدر من توقیفه، بعدِ پرداخت مهریه همسرش برای آزاد سازی مالِ توقیفی، ما باید گویا 5 درصد (نیم عشر) معادل 100 میلیون تومان بیزبون پرداخت کنیم به این حکومت :|

و الان فهمیدم چرا نظام اصلا هم مخالفِ مهریه های بالا و سنگین نیست. و هیچ اقدامی در جهتِ کم کردنِ این کثافت کاری توی جامعه ای که طلاق از سر و کولش بالا میره انجام نمیده. هر 2 ازدواج 1 طلاق و ازهر 5 طلاق یک نفرش هم تو این دعواها 100 میلیون تومن به حساب حکومت بریزه علی برکاته....

چرا بیان این منبع درآمد عظیم و کلان رو برای خودشون قطع کنن؟ شما بودین اقدامی میکردین؟ عمرا! هممون مثل همیم! همه ایرانی. همه دنبال پولِ مفت از جیبِ هم دیگه. (پینوشت اینکه اموال دیگۀ بابا هم به این پول اضافه کنید من جمله ماشین جکش و خونه ی دیگه ش که البته قیمت اونا کمتره). تازه 2 میلیارد این روزها قیمتِ یه خونۀ معمولیه. شما حساب کن خونۀ مثلا 40 میلیاردی یکی تو تهران بازداشت بشه.

اصلا من نمیفهمم. چرا وقتی ارزش مهریه 1 میلیارده (100 سکه باقی مونده از 150 سکه)، دادگاه به اندازۀ 4 میلیارد مال توقیف کرده؟ آخه بیشرفی و بی وجدانی تا کجا :/

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
شهاب غ

دلنوشت 2- چهار پاراگراف تراش نخورده، در اوج خستگی

این پست پر از ایراده. پر از تفکرات غلط و باورهای دست و پا گیر. کلا در هم برهمه مثل این روزهای ذهنم.

+امروز برگشتم خوزستان، برای 3 ماه یا احتمالا 4 ماه پیش رو. خیلی سخته چمدون بستن و دل کندن از خونه. من آدمِ دل کندن نیستم. تا حالا هم غیر دو ماه آموزشی خدمت تجربه زندگی خوابگاهی رو نداشتم. میتونم ده سال هم اینجا جنوب زندگی کنم و عین خیالم نباشه. ولی اینکه هی هر ماه برگردم خونه، بوی خونه رو بشنفم و بعد دوباره بغچه ببندم و بیام جنوب، این رفت و آمد برام خیلی تلخه. دل بستن و دل کندن متوالی داره دلم رو ریش ریش میکنه همین اول کاری.

++ حس ترس دارم. از فردا قراره بریم کارخونه. و کار جدی با دستگاهها شروع میشه. واقعا میترسم. مثل سگ. این حس ترس نگارش میشه. شاید دو سه سال دیگه به این جمله که اینجا نوشتم خندیدم. ولی الان میترسم! خیلی!

+++ دیشب که از خرید برمیگشتم، یه ماشین مدل بالا توی پارکینگ پارک بود. دیدم آسانسور داره از طبقه چهار میاد پایین، از فکر اینکه احتمالا دختر همسایه س یا پدرشه، سریع دویدم و از پشت صندوق عقب کیسه خریدها و شونه تخم مرغ رو گرفتم دستم و رفتم سمت در ساختمون که یعنی مثلا من مرد زندگی هستم!!!! و حدسم درست بود، دختر همسایه بود.. اما با نامزدش! یکم دست و پاهام بی حس شد و به زور خودمو نگه داشتم که شونه تخم مرغ و کیسه ها از دستای بی حس شده و وا رفته م نیفته کف زمین.

نامزدش پسر موجهی بود، خوشتیپ، با اخلاق (در رو برا من نگه داشت تا من با وسایل برم داخل)، و اون ماشین مدل بالا هم برا ایشون بود.

ازدواج با این دختر همسایمون رو 7 ماه پیش پدرش به من پیشنهاد داده بود (آدم متوهمی نیستم توی این مورد، برعکس همه ی موارد که میگم کسی منو آدم حساب نمیکنه، این یه مورد واقعا گزینه ازدواج پدرِ این دختر خوشگل و خوش اخلاق همسایه محسوب میشدم.

شاید اگر 4 سال دیگه هم میگذشت من قصدم ازدواج با این خانم نبود. اینکه توی این سن پیری گزینه های ازدواجم دارن محدودتر میشن عذاب آور نیست. چیزی که بشدت عذابم میده این حقیقته که خودمم خوب میدونم: اینکه گزینه های ازدواجم، با مردهای دیگه ازدواج میکنن و به مراتب خوشبختتر میشن نسبت به حالتی که قرار بود زن من بشن. اینکه من میدونم توان خوشبخت کردن هیچ دخترِ باکره ای رو ندارم و قطعا هر دختری حداقل خونه باباش خوشبختتره نسبت به حالتی که قرار بود زن من بشه.

نمیدونم چرا. ولی کلا همیشه خودم رو مردی دیدم که فقط توان برداشتن رنج از رو دوش یک زنِ مطلقه یا بیوه ی رنج کشیده با 2 تا بچه رو داره! یعنی اینکه بتونم یک زندگی با سطح شادی منفی رو به صفر نزدیک کنم. هیچ وقت در خودم توان این رو نمیدیدم که بتونم مثلا یک دختر رو از خونه پدرش بیارم و خوشبختش کنم. خودمم دقیق نمیدونم از کی و از چه سنی این تفکر افتاد توی ذهنم. ولی فقط یادمه حتی توی رابطه ی اولم هم که پیشنهاد دادم به طرف مقابلم، از پستهاش "فکر کرده بودم" که جدا شده. که بعدا فهمیدم اشتباه کردم و فقط یه رل ساده داشته طرف. بگذریم. فکر کنم از یه فیلمی چیزی این تفکر افتاده توی ذهنم از بچگی.

++++ همسر پدرم مهریه ش رو گذاشته اجرا. و در عرض کمتر از 2 ماه اموال پدرم توقیف شده و قراره به زودی 150 سکه مهریه همسر پدرم پرداخت بشه، عندالمطالبه. خیلی دوست دارم بدونم کیا بودن این اطراف میگفتن حقوق زن پایمال شده و زنی مهریه ش رو بخواد حالا حالا ها باید بدوه تا برسه؟

خوب من این رو بهتون نوید میدم که خیر، اگر مرد توانش رو داشته باشه، در یک چشم بر هم زدنی دادگاه مهریه ی زن رو از اموال مرد پرداخت میکنه. این شعار هم که توی ایران دادگاهها حق زن رو نمیدن، فقط یه توطئه س که زنها تو بوق و کرنا کردن تا شما مردها راحت به مهریه بالا تن بدین و با این تفکر که حالا کی داده کی گرفته، جفت پا بپرین توی چاه. به هیچ وجه مهریه بالا نبندین. خودم شخصا امکان نداره بالای 40 سکه مهریه رضایت بدم. (البته از اون دست مردها هستم که حق طلاق رو حق مسلم زن میدونم و سر این یه مورد چونه نمیزنم). ولی مهریه مگه قرار نیست کادوی مرد به زن باشه؟ کادوی یک میلیارد و پونصدی تا حالا نشنیده بودیم به خدا.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
شهاب غ

توضیحِ یک کامنت خصوصی

در پست دیتای احساسات 14 (کلیک)، یک کامنت خصوصی قابل تأمل داشتم، که با اجازۀ ارسال کننده ش، کامنت رو منتشر میکنم و یکم روش مانور میدم.

متن کامنت از این قراره:

برام جالبه که چجوری ۱۱۵میلیون ناقابل رو به دست فردی دادین که براتون ارزشی قائل نشده و حتی نیاز ضروری بهش نداشته وقتی آدمایی هستن که واسه صد هزارتومن حالشون بده و حتی غذایی برا سیر کردن خانوادشون ندارن...

میدونم پول خودتونه و اختیارشو دارین ولی حقیقتا دلم عمیقا سوخت و یک لحظه از دنیا دلم گرفت.در پناه خدا باشید.

چندتا نکته لازمه بگم در مورد این کامنت:

1- اول اینکه از ارسال کننده ی کامنت تقاضا میکنم جیمیل خودشون رو چک کنن یک پاسخ شخصی براشون ارسال کردم ممنون.

2- قضاوت کردن: برعکس همه که میگن دیگران رو قضاوت نکنیم، من همیشه گفتم از قضاوت کردن و متعاقبا از قضاوت شدن استقبال میکنم. وقتی به آدما میگیم قضاوت نکنید، فکر کردید واقعا دست از قضاوت میکشن؟ نخیر، قطعا ذهن آدمها رو نمیشه کنترل کرد. و توی ذهنشون شروع میکنن به قضاوت شما. و ممکنه توی جمعهای کوچکترِ دو نفره و چند نفره که حس میکنن با هم هم نظرن در مورد شما، اون قضاوتها بیان بشن. با علم بر اینکه ذهن آدمها رو نمیشه از قضاوت منع کرد، پس به نظر من نباید زبونشون رو هم از قضاوت منع کرد. اتفاقا قضاوتها اگر بر زبون بیان، میتونن جلوی خیلی سوء تفاهمهای پنهان رو بگیرن مثل همین کامنت خصوصی. پس بگم که اصلا و ابدا از این قضاوت شدنه دلخور نیستم و اتفاقا خیلی هم خوشحالم که این حرف عنوان شده و من فرصت دارم شفاف سازی کنم.

3- بحثِ کمک و صدقه: خوب، هدف در شخصی نویسیهای این وب (و قطعا اکثر وبهای دور و بر)، هیچ وقت این نبوده که من بیام کمکها و خیراتهای خودم رو نام ببرم. قطعا توی زندگی من هر جا بتونم، خیرات و صدقه های مقتضی رو برای آرامش روح مادرم انجام میدم چون یاد مادرم هنوزم با ارزشترین داشتۀ من در این دنیا محسوب میشه. این بذل و بخششهایی که اینجا ازشون نوشتم هیچ کدوم جنبۀ صدقه نداشتن و اصولا مقایسه ی این پولها با صدقه از پایه غلطه.

4- آیا واقعا ثروت باید عذاب وجدان فقر رو بر دوش بکشه؟ این خیلی بحث مهمیه. و مطمئنم اینجا اصلا حضرتِ علی نداریم (علی یکی بود و مثلش دیگه نیست. حتی تو رأس این نظامِ در ظاهر اسلامیِ شیعۀ علی)، و همه مثل خودم در زندگی شخصیمون با این نظری که الان میخوام تفت بدم هم نظریم:

مادرم کمابیش ما رو با این تفکر بزرگ کرد که جلوی کسی که چیزی رو نداره، از چیزی که داریم استفاده نکنیم، مصداق هم زیاد داشت این منش تربیتی مادرم. مثل سیمکارتی که 12 سالگی من برای من و خواهرم خریده بود و با این حال تا سال دوم دانشگاه و تا واقعا نیاز نشده بود ما گوشی نگرفته بودیم چون اون زمان گوشی موبایل یک جنس لاکچری محسوب میشد و به زَعمِ مادرم، اگر یک کارگر در خیابون میدید ما با گوشیمون حرف میزدیم، ممکن بود دلش بخواد! یا مثلا همیشه توی خریدهای عید، وقتی بستنی قیفی میخریدیم، باید میرفتیم کوچۀ پشتیِ تاریکِ بستنی فروشی، رو به دیوار و جوری که عابرین و مخصوصا بچه های سرشار از هوس نبیننمون، بستینمون رو میخوردیم!

حالا منم همینجورم. توی این مورد بیشتر از هرکسی توی خانواده شبیه مامان بار اومدم. بابام پشت جک میشینه و من پراید 12 سال پیشِ خودم رو دارم و ترجیح میدم ماشینم کارم رو راه بندازه و با اضافی پول خودم گره های کار مردم رو باز کنم اگر هرجا سعادتش باشه. یا وقتی بعد فوت مامان، بابام ماهی یک وعده کباب از بیرون میخرید، من با حسرت به کبابِ روی میز سهمِ خودم نگاه میکردم و پیش خودم میگفتم کاش میشد به بابا بگم جای این کباب، پولشو به من میداد تا میدادم به فلانی که میدونم نیاز داره.

ولی سوالم اینه: آیا واقعا تا شکم گرسنه ای هست، ما حقِ زندگی نداریم؟ آیا من اگر آینده همسر و فرزندی داشتم، درسته که به بهونۀ اینکه ایران کلی آدم محتاج نون شبن، پرایدم رو پرشیا نکنم و هی به جای تبدیل این پرایدِ ناامن، به فقرا کمک کنم و زن و بچمو بنشونم توی پراید و ببرم مسافرت؟ آیا اگر یک روز تصادف کنیم و پراید من زیر یه سانتافه له بشه و زن و بچه م قربانیِ این دیگرپرستیِ من بشن، من میتونم خودم رو ببخشم؟

خوب من خودم خیلی وقته جواب این سوال رو گرفتم: که خیر! قطعا برای زندگی زناشویی، من باید این رفتار فقیر پرستی خودم رو تغییر بدم. کمک به اندازه و به جای خودش. ولی همیشه چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است.

در موردِ آیفونِ الهه: یکم اغراق آمیزه داستان قبول دارم. ولی اگر فرض کنیم که من الهه رو قدرِ همسری که نیست دوستش داشتم، خوب این خرج کردن 115 میلیون خیلی هم غیرمعقول به نظر نمیاد. فرض کنیم فردا همسر خودم، بچه های خودم میخواستن بهترین جنس رو داشته باشن که همه میدونیم گوشیِ اپل هست (حتی مسوولین مملکت و حتی اون آقای رائفی پور هم میدونن!!) . شاید اگر یه روزی، علی (ع) رأس حکومتِ جامعۀ من باشه، منم به هوای اینکه رهبرم داره هم سطحِ فقیرترینِ مردمش زندگی میکنه، وسوسه شدم از تمام دنیای مادی دل بکنم و تا فقیری هست، لذت ثروت رو نچشم. ولی با این حکومت و این نظام، عمرا!

5- این کامنت خصوصی یکم عجیب بود ولی. با سرچ گوگل میان وب من. و اسم نویسنده ی کامنت با اسم جیمیلشون تفاوت جزئی داره. خیلی دوست داشتم نویسندۀ این کامنت یه نفرِ خاص باشه!!! بگذریم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهاب غ

دلنوشت - خونه شبیهِ خونه نیست

امروز از زمان شروع کارم، برای بار دوم بود که بعد از وقفۀ یک و نیم ماهه، برگشتم خونه، تهران.

و دوباره همون قصۀ تکراری و همون دعواهای سری قبل با شهرزاد سر تغییراتی که حس میکردم به احترامِ برگشتِ من، نباید در ساختار وسایل خونه انجام میشد.

امروز که برگشتم، هیچی سر جاش نبود. چیزایی که تغییر کرده بودن بشدت رو مخم بودن. رو مختر از اینا، چیزایی بودن که بدون تغییر مونده بودن!!!

بله! بدون تغییر!

باتری ماشینم از بس حرکت نکرده بود خالی کرده بود. باتری ریموتِ پارکینگ خالی کرده بود. باتری دزدگیرِ ماشین خالی کرده بود. ساعت اتاقم ایستاده بود. و با وحشت به این فکر میکردم که چند سالِ بعد، وقتی قراره بعد از 1 ماه برگردم جایی به اسمِ خونه، باتری (و انرژیِ) چه چیزهای مهمی قراره تموم شده باشه و از تحرک ایستاده باشن؟ قلب پدر؟ باتری احساس فرزندانِ احتمالی آینده که قراره به پدرِ غریبه شون داشته باشن؟ باتریِ عشقِ همسری که قراره ماه به ماه خالی بمونه؟

خیلی ترسناک بود فکرش. و البته که به نظرم در این شرایط کاری، ازدواج و بچه دار شدن کار بشدت احمقانه ای خواهد بود و وقتی قراره هر بار که برمیگردی خونه، از تغییر پیدا کردن چیزهایی که نباید عصبی بشی و از بی تحرک موندنِ چیزهایی که باید، دلسرد.

در لابلای این تفکراتِ فیلسوفانه ی خودم (:D) رسیدم به این نتیجه گیری که آدما فقط تغییراتی که خودشون، در گذرِ زمان، باعثش میشن یا شاهدش هستن براشون ارزشمندن. تغییرات یکهویی، یا ترسناکن، یا عصبی کننده، یا غم انگیز.

همون فلسفۀ معروفِ خلقت، که چرا خدا سعادت رو از اول به آدم نمیده و در بستر جهان ماده اجازه داده خودِ  آدم به اون سعادت دست پیدا کنه. یا همون نقل قول معروفتر (فکر کنم از زیگ زیگلر)

What you get by achieving your goals is not as important as what you become by achieving your goals.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
شهاب غ

دیتای احساسات (14) - انگار یاد گرفتم آدما رو حذف کنم

کلید حل یک معما رو پیدا کردم:

 

آدم احتمالا، باید به اندازه ی کافی، توسط کسایی که دوستشون داره رها بشه، تا رها کردنِ کسایی که دوستشون نداره رو یاد بگیره.

 

الهه، طبق همون داستانی که مشاورم پیش بینی کرده بود، من رو رها کرد. تا بعدِ رها شدن در عشق اول، و بعد اون رها شدن توسط مثلثی که از ته قلب دوستشون داشتم (الهه، آتنا و پرستو)، الان برسم به جایی که دیگه آدما بیشتر از سود و منفعتی که برام توی روابط دارن، ارزشی ندارن. و برعکس شهاب یک ماه پیش که رد کردن آدما و درخواستهاشون براش بشدت سخت بود، توی همین دو هفته که از جدایی الهه میگذره، خیلی راحت تونستم 4 نفر رو اول با برخورد ملایم و در گامهای بعدش با برخورد نه چندان ملایم و محترمانه، از زندگیم دور کنم. زندگی ای که البته این روزهای کارورزی، خیلی تعریف مشخص و معینی نداره و هنوز شکل نگرفته کامل.

پینوشتها:

 

* با الهه، بعد از گرفتن 85 میلیون در آذر (به بهونۀ خرید آیفون و در عوض خریدنِ دوربین)، و بعد 29 میلیون تومنِ دیگه در دی ماه، برای خریدِ پرومکس 12 مینی، قول و قرار گذاشتیم که بعد اینکه برگشتم تهران بیاد خونمون. طبق پیش بینیم، فردای روزی که 29 تومن رو گرفت غیب شد و خبری نشد. شبش که پیام دادم، دید آره یکم ضایع هستش که بعد گرفتن پول پیام نداده :)) گفت مریض بودم کل امروز رو. اما فرداش، باز هم طبق پیش بینی مشاورم عمل کرد که میگفت الهه پول دوربین و گوشی رو ازت میگیره و باهاتم نمیاد خونه. بعد اینکه گوشی رو خرید و کلی ابراز ذوق و اینکه حتما تهران همو میدیدیم، ظهر دیدم یک پیام از الهه اومده، که "من اومدم و لینک وبلاگتو که دو ماه پیش بهم داده بودی خوندم. گویا تو دوست داری مثل پرستو آدما یهو از زندگیت برن. پس منم یهو از زندگیت میرم" :))) بله به همین سادگی، فقط کاش قبل از خرج شدن این 115 میلیون وبلاگمو میخوند :/ در هر صورت اون موقع هنوزصلاح نبود اعلام کنه خونده. باید به عنوان برگ برنده نگه میداشت که اول این 115 تومن رو بگیره و بعد بپیچونه. علی ایّ حال، از صمیم قلب امیدوارم هر سه شون خوب باشن، هم پرستو، هم آتنا و هم الهه. حال خوبشون در ادامۀ مسیر زندگی بهم آرامش میده.

 

** البته مشاورم پیش بینی کرده الهه تا کل 300 میلیون تو حسابتو خالی نکنه بیخیال نمیشه. و باز برمیگرده. برای همین تصمیم دارم زودتر یک فکری برای 200 میلیون باقیمونده بکنم قبل اینکه باز خرجش کنم.

 

*** این پست توی ذهنم بود بنویسمش. تا اینکه عصر در یک پست مجازی، یک انگشتر اسب دیدم. الهه عاشق اسب بود. به سرم زد هفته دیگه که دارم میرم تهران، این انگشتر رو بخرم براش و به این بهونه ازش بخوام بریم یک کافه و برای آخرین بار در این رابطۀ 5 ساله (از 19 خرداد 95)، ببینمش. البته از اون انگشترِ 50 هزارتومنی، با سرچ رسیدم به این گردنبند اسب که از نظرم ایدال بود برای کادو (کلیک). ولی نیم ساعت از دیدن اون اسب و مرور خاطرات با الهه که گذشت، دوباره حسم به الهه مثل حسم نسبت به پرستو شد: اینکه وقتی یک دختر خودش میخواد رابطه رو تموم کنه، به اون درخواست احترام بذارم و هی چوب به جسدِ رابطۀ مرده نزنم.

 

**** این روزها از محیط کار هم یکم دلسردم. از جو همکارا. شاید آخر هفته بیشتر نوشتم ازشون. چیزی که قطعیه اینه که در این وبلاگ دیگه بعیده بدون سانسور چیزی از روابط آینده م بنویسم. دلیلشم اینه که آدرس این وبلاگ دست سه نفر از آدمهای گذشته ی زندگیم هست (خانم اولی که بیانی بود، پرستو و الهه)، و هرچند گفتن که اینجا رو چک نمیکنن، ولی خودم یک توهمی دارم که ممکنه اینجا چک بشه و برای همین دیگه اونقدری که تا حالا راحت بودم و صادقانه مینوشتم، دیگه راحت نخواهم بود.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
شهاب غ