کلید حل یک معما رو پیدا کردم:

 

آدم احتمالا، باید به اندازه ی کافی، توسط کسایی که دوستشون داره رها بشه، تا رها کردنِ کسایی که دوستشون نداره رو یاد بگیره.

 

الهه، طبق همون داستانی که مشاورم پیش بینی کرده بود، من رو رها کرد. تا بعدِ رها شدن در عشق اول، و بعد اون رها شدن توسط مثلثی که از ته قلب دوستشون داشتم (الهه، آتنا و پرستو)، الان برسم به جایی که دیگه آدما بیشتر از سود و منفعتی که برام توی روابط دارن، ارزشی ندارن. و برعکس شهاب یک ماه پیش که رد کردن آدما و درخواستهاشون براش بشدت سخت بود، توی همین دو هفته که از جدایی الهه میگذره، خیلی راحت تونستم 4 نفر رو اول با برخورد ملایم و در گامهای بعدش با برخورد نه چندان ملایم و محترمانه، از زندگیم دور کنم. زندگی ای که البته این روزهای کارورزی، خیلی تعریف مشخص و معینی نداره و هنوز شکل نگرفته کامل.

پینوشتها:

 

* با الهه، بعد از گرفتن 85 میلیون در آذر (به بهونۀ خرید آیفون و در عوض خریدنِ دوربین)، و بعد 29 میلیون تومنِ دیگه در دی ماه، برای خریدِ پرومکس 12 مینی، قول و قرار گذاشتیم که بعد اینکه برگشتم تهران بیاد خونمون. طبق پیش بینیم، فردای روزی که 29 تومن رو گرفت غیب شد و خبری نشد. شبش که پیام دادم، دید آره یکم ضایع هستش که بعد گرفتن پول پیام نداده :)) گفت مریض بودم کل امروز رو. اما فرداش، باز هم طبق پیش بینی مشاورم عمل کرد که میگفت الهه پول دوربین و گوشی رو ازت میگیره و باهاتم نمیاد خونه. بعد اینکه گوشی رو خرید و کلی ابراز ذوق و اینکه حتما تهران همو میدیدیم، ظهر دیدم یک پیام از الهه اومده، که "من اومدم و لینک وبلاگتو که دو ماه پیش بهم داده بودی خوندم. گویا تو دوست داری مثل پرستو آدما یهو از زندگیت برن. پس منم یهو از زندگیت میرم" :))) بله به همین سادگی، فقط کاش قبل از خرج شدن این 115 میلیون وبلاگمو میخوند :/ در هر صورت اون موقع هنوزصلاح نبود اعلام کنه خونده. باید به عنوان برگ برنده نگه میداشت که اول این 115 تومن رو بگیره و بعد بپیچونه. علی ایّ حال، از صمیم قلب امیدوارم هر سه شون خوب باشن، هم پرستو، هم آتنا و هم الهه. حال خوبشون در ادامۀ مسیر زندگی بهم آرامش میده.

 

** البته مشاورم پیش بینی کرده الهه تا کل 300 میلیون تو حسابتو خالی نکنه بیخیال نمیشه. و باز برمیگرده. برای همین تصمیم دارم زودتر یک فکری برای 200 میلیون باقیمونده بکنم قبل اینکه باز خرجش کنم.

 

*** این پست توی ذهنم بود بنویسمش. تا اینکه عصر در یک پست مجازی، یک انگشتر اسب دیدم. الهه عاشق اسب بود. به سرم زد هفته دیگه که دارم میرم تهران، این انگشتر رو بخرم براش و به این بهونه ازش بخوام بریم یک کافه و برای آخرین بار در این رابطۀ 5 ساله (از 19 خرداد 95)، ببینمش. البته از اون انگشترِ 50 هزارتومنی، با سرچ رسیدم به این گردنبند اسب که از نظرم ایدال بود برای کادو (کلیک). ولی نیم ساعت از دیدن اون اسب و مرور خاطرات با الهه که گذشت، دوباره حسم به الهه مثل حسم نسبت به پرستو شد: اینکه وقتی یک دختر خودش میخواد رابطه رو تموم کنه، به اون درخواست احترام بذارم و هی چوب به جسدِ رابطۀ مرده نزنم.

 

**** این روزها از محیط کار هم یکم دلسردم. از جو همکارا. شاید آخر هفته بیشتر نوشتم ازشون. چیزی که قطعیه اینه که در این وبلاگ دیگه بعیده بدون سانسور چیزی از روابط آینده م بنویسم. دلیلشم اینه که آدرس این وبلاگ دست سه نفر از آدمهای گذشته ی زندگیم هست (خانم اولی که بیانی بود، پرستو و الهه)، و هرچند گفتن که اینجا رو چک نمیکنن، ولی خودم یک توهمی دارم که ممکنه اینجا چک بشه و برای همین دیگه اونقدری که تا حالا راحت بودم و صادقانه مینوشتم، دیگه راحت نخواهم بود.