این پست پر از ایراده. پر از تفکرات غلط و باورهای دست و پا گیر. کلا در هم برهمه مثل این روزهای ذهنم.

+امروز برگشتم خوزستان، برای 3 ماه یا احتمالا 4 ماه پیش رو. خیلی سخته چمدون بستن و دل کندن از خونه. من آدمِ دل کندن نیستم. تا حالا هم غیر دو ماه آموزشی خدمت تجربه زندگی خوابگاهی رو نداشتم. میتونم ده سال هم اینجا جنوب زندگی کنم و عین خیالم نباشه. ولی اینکه هی هر ماه برگردم خونه، بوی خونه رو بشنفم و بعد دوباره بغچه ببندم و بیام جنوب، این رفت و آمد برام خیلی تلخه. دل بستن و دل کندن متوالی داره دلم رو ریش ریش میکنه همین اول کاری.

++ حس ترس دارم. از فردا قراره بریم کارخونه. و کار جدی با دستگاهها شروع میشه. واقعا میترسم. مثل سگ. این حس ترس نگارش میشه. شاید دو سه سال دیگه به این جمله که اینجا نوشتم خندیدم. ولی الان میترسم! خیلی!

+++ دیشب که از خرید برمیگشتم، یه ماشین مدل بالا توی پارکینگ پارک بود. دیدم آسانسور داره از طبقه چهار میاد پایین، از فکر اینکه احتمالا دختر همسایه س یا پدرشه، سریع دویدم و از پشت صندوق عقب کیسه خریدها و شونه تخم مرغ رو گرفتم دستم و رفتم سمت در ساختمون که یعنی مثلا من مرد زندگی هستم!!!! و حدسم درست بود، دختر همسایه بود.. اما با نامزدش! یکم دست و پاهام بی حس شد و به زور خودمو نگه داشتم که شونه تخم مرغ و کیسه ها از دستای بی حس شده و وا رفته م نیفته کف زمین.

نامزدش پسر موجهی بود، خوشتیپ، با اخلاق (در رو برا من نگه داشت تا من با وسایل برم داخل)، و اون ماشین مدل بالا هم برا ایشون بود.

ازدواج با این دختر همسایمون رو 7 ماه پیش پدرش به من پیشنهاد داده بود (آدم متوهمی نیستم توی این مورد، برعکس همه ی موارد که میگم کسی منو آدم حساب نمیکنه، این یه مورد واقعا گزینه ازدواج پدرِ این دختر خوشگل و خوش اخلاق همسایه محسوب میشدم.

شاید اگر 4 سال دیگه هم میگذشت من قصدم ازدواج با این خانم نبود. اینکه توی این سن پیری گزینه های ازدواجم دارن محدودتر میشن عذاب آور نیست. چیزی که بشدت عذابم میده این حقیقته که خودمم خوب میدونم: اینکه گزینه های ازدواجم، با مردهای دیگه ازدواج میکنن و به مراتب خوشبختتر میشن نسبت به حالتی که قرار بود زن من بشن. اینکه من میدونم توان خوشبخت کردن هیچ دخترِ باکره ای رو ندارم و قطعا هر دختری حداقل خونه باباش خوشبختتره نسبت به حالتی که قرار بود زن من بشه.

نمیدونم چرا. ولی کلا همیشه خودم رو مردی دیدم که فقط توان برداشتن رنج از رو دوش یک زنِ مطلقه یا بیوه ی رنج کشیده با 2 تا بچه رو داره! یعنی اینکه بتونم یک زندگی با سطح شادی منفی رو به صفر نزدیک کنم. هیچ وقت در خودم توان این رو نمیدیدم که بتونم مثلا یک دختر رو از خونه پدرش بیارم و خوشبختش کنم. خودمم دقیق نمیدونم از کی و از چه سنی این تفکر افتاد توی ذهنم. ولی فقط یادمه حتی توی رابطه ی اولم هم که پیشنهاد دادم به طرف مقابلم، از پستهاش "فکر کرده بودم" که جدا شده. که بعدا فهمیدم اشتباه کردم و فقط یه رل ساده داشته طرف. بگذریم. فکر کنم از یه فیلمی چیزی این تفکر افتاده توی ذهنم از بچگی.

++++ همسر پدرم مهریه ش رو گذاشته اجرا. و در عرض کمتر از 2 ماه اموال پدرم توقیف شده و قراره به زودی 150 سکه مهریه همسر پدرم پرداخت بشه، عندالمطالبه. خیلی دوست دارم بدونم کیا بودن این اطراف میگفتن حقوق زن پایمال شده و زنی مهریه ش رو بخواد حالا حالا ها باید بدوه تا برسه؟

خوب من این رو بهتون نوید میدم که خیر، اگر مرد توانش رو داشته باشه، در یک چشم بر هم زدنی دادگاه مهریه ی زن رو از اموال مرد پرداخت میکنه. این شعار هم که توی ایران دادگاهها حق زن رو نمیدن، فقط یه توطئه س که زنها تو بوق و کرنا کردن تا شما مردها راحت به مهریه بالا تن بدین و با این تفکر که حالا کی داده کی گرفته، جفت پا بپرین توی چاه. به هیچ وجه مهریه بالا نبندین. خودم شخصا امکان نداره بالای 40 سکه مهریه رضایت بدم. (البته از اون دست مردها هستم که حق طلاق رو حق مسلم زن میدونم و سر این یه مورد چونه نمیزنم). ولی مهریه مگه قرار نیست کادوی مرد به زن باشه؟ کادوی یک میلیارد و پونصدی تا حالا نشنیده بودیم به خدا.