امروز از زمان شروع کارم، برای بار دوم بود که بعد از وقفۀ یک و نیم ماهه، برگشتم خونه، تهران.

و دوباره همون قصۀ تکراری و همون دعواهای سری قبل با شهرزاد سر تغییراتی که حس میکردم به احترامِ برگشتِ من، نباید در ساختار وسایل خونه انجام میشد.

امروز که برگشتم، هیچی سر جاش نبود. چیزایی که تغییر کرده بودن بشدت رو مخم بودن. رو مختر از اینا، چیزایی بودن که بدون تغییر مونده بودن!!!

بله! بدون تغییر!

باتری ماشینم از بس حرکت نکرده بود خالی کرده بود. باتری ریموتِ پارکینگ خالی کرده بود. باتری دزدگیرِ ماشین خالی کرده بود. ساعت اتاقم ایستاده بود. و با وحشت به این فکر میکردم که چند سالِ بعد، وقتی قراره بعد از 1 ماه برگردم جایی به اسمِ خونه، باتری (و انرژیِ) چه چیزهای مهمی قراره تموم شده باشه و از تحرک ایستاده باشن؟ قلب پدر؟ باتری احساس فرزندانِ احتمالی آینده که قراره به پدرِ غریبه شون داشته باشن؟ باتریِ عشقِ همسری که قراره ماه به ماه خالی بمونه؟

خیلی ترسناک بود فکرش. و البته که به نظرم در این شرایط کاری، ازدواج و بچه دار شدن کار بشدت احمقانه ای خواهد بود و وقتی قراره هر بار که برمیگردی خونه، از تغییر پیدا کردن چیزهایی که نباید عصبی بشی و از بی تحرک موندنِ چیزهایی که باید، دلسرد.

در لابلای این تفکراتِ فیلسوفانه ی خودم (:D) رسیدم به این نتیجه گیری که آدما فقط تغییراتی که خودشون، در گذرِ زمان، باعثش میشن یا شاهدش هستن براشون ارزشمندن. تغییرات یکهویی، یا ترسناکن، یا عصبی کننده، یا غم انگیز.

همون فلسفۀ معروفِ خلقت، که چرا خدا سعادت رو از اول به آدم نمیده و در بستر جهان ماده اجازه داده خودِ  آدم به اون سعادت دست پیدا کنه. یا همون نقل قول معروفتر (فکر کنم از زیگ زیگلر)

What you get by achieving your goals is not as important as what you become by achieving your goals.