...
خرداد با بارونهای بهاری ناغافلش اومد و منِ خردادی، باز افکار و احساساتم مثل ابر بهار یکم ناپایدار شده در پاره ای نقاط ابری همراه با رگبار پراکنده.
1- ایده ها و طرحهای زنونۀ درونم فعال شده، ولی مرد درونم با قدرت داره گند میزنه تو پیاده سازی این ایده های لطیف :)) امشب مراسم خواستگاری بود برای شهرزاد خونۀ بابا، و تمام این دو روزِ من به تراشیدنِ این سبد هندونه طی شد، تنهایی، فکر و خیال، فول آلبومِ قمیشی و تراشیدن پوستِ هندونه و قالب زدن حبه هاش، و کلی تخمه هندونه ی شوت شده از زیر قالب این ور اونور خونه زیرِ مبل و کمد که کارم رو ساخته و ظرف دو روز آینده تا هسته ها نچسبیدن به کف باید با جاروبرقی بیفتم به جونشون :دی ، نوچ شدن کلِ زندگی، و البته یه یخچال پر از ضایعات هندونه موقع قالب زدن که منتظرم ماه رمضون تموم شه سر فرصت بشینم بخورمشون. عاشق هندونه م ولی الان اسم هندونه میاد وسط دوتا کتفم خارش میفته (همونجا که دست هیچکس نمیرسه بخارونه :دی)
2- میوه های مورد علاقۀ من هندونه و توت سفید هستن. دقیقا میوه های فصل تولدم. یک سوال جالب برام پیش اومده؛ تا حالا یه فروردینی دیدین که توت فرنگی دوست نداشته باشه؟ یا یه مهرماهی عاشق نارنگی نباشه؟ نمیدونم چرا حس می کنم هر کی حداقل یکی از میوه های مورد علاقش میوۀ فصل تولدشه. اگر مایل بودین ماه تولد و میوه های مورد علاقتون رو بگین ببینیم آمار تقریبی چی میگه.
3- دیروز درمانگاه آموزش و پرورش بودم برای معاینات استخدام. از مامان یاد گرفتم که اینجور جاها 6 الی 6 و نیم صبح در محل حاضر باشم تا کارای اداریم خیلی معطل نمونه. همونجور هم شد و کلی از کارام رو تا همون 9 صبح پیش بردم. نگهبانای امنیت Security درمانگاه فوق العاده عالی بودن. فوق العاده کار راه بنداز برای ارباب رجوع. ریز به ریز همه رو راهنمایی می کردن. دست اینجور آدما رو میبوسم. بخدا هر اداره دوتا مسئول مثل این افراد با وجدان بالا کار کنن ایران یک ساله سوئیس میشه. 9 صبح که پرسه میزدم منتظر دکتری که ساعت 10 قرار بود بیاد اتاقش، یک خانمی وارد درمانگاه شد که فرم استخدامی دستش بود. ماسک زده بود و فقط چشمهاش مشخص بود. نگهبان اون لحظه نبود و اون خانم هم از مسئول نظافت داشت راهنمایی میگرفت، که من دیدم داره طفلک خانومه رو میفرسته به ترکستان :)) رفتم جلو از رو فرم خودم راهنماییش کردم فعلا کدوم آزمایشا رو بره و بعد بیاد از نگهبان امنیت بپرسه ریز به ریز بخشهای بعدی رو. کلی تشکر کرد و رفت. ولی چشمهاش.... یه جفت چشم آشنا که این روزا روی هر صورت ماسک داری بین چشمها دنبالش میگردم. آره، این روزا رو صورت غریبه و آشنا دارم چشمهای الهه رو میبینم. پسری که یک عمر با صدا عاشق شده، با صدا آروم شده، الان دربدر کوچه و خیابون شده دنبال یه جفت چشم از خاطرات قدیمیش. ایها الناس... خاطره سازی نکنید. الهه تنها کسی بود که من داخل تهران باهاش رابطه عاطفی داشتم. بخوام نخوام تنها خاطرات ملموس من از رابطه با جنس زن از الهه ست. تهران گردی ها و تونل وحشت رفتنا و سورتمه سواری و تو ماشین آواز خوندنا و قهقهه های دو نفری تو باشگاه سوارکاریش و .... هعی... هی از اون دو سال التماسم و از اون اصرارش در بوسه ندادناش... البته منم جبران میکردم میرفتیم بستنی و معجون بخوریم، تا یکم از بستنی و معجونِ من نمیخورد من لب نمیزدم. خودشم دیگه میدونست و تا سفارش میدادیم خودش اول یه گاز و یه قلپ از ساندویچ و بستنی و معجونِ من میخورد بعد میدادش دست من... بعضی چشمها هستن بلد نیستن ترسناک باشن، بلد نیستن توی دلت رو خالی کنن. بلد نیستن با نفرت بهت چشم غره برن و لبریزت کنن از دلهره. همیشه مظلومن. نه که قلبِ صاحبشون نامهربونی بلد نباشه ها... ولی فارغ از از وفا و یا جفای دل صاحبشون، بعضی چشمها همیشه و در همه حال بهت آرامش میدن. اصلا همون چشما باعث میشن فریب بخوری. چون به بعضی چشما اصلا بی وفایی و نامهربونی نمیاد. چشمای الهه اینجور بود. و من یک هفته س دارم دوباره اون چشما رو این گوشه و کنار دنیا میبینم. توهم دلچسبی نیست.
4- بحث بوسه شد، یاد شعر فائز افتادم. فائز بازی های قشنگی با کلمات داره توی شعراش. این بیت مشهورش هم اگر نشنیدین یادگاری باشه از من براتون:
بگو با دلبرِ ترسایی امشب ----- چه می شد گر که بی ترس آیی امشب؟
لبانِ خشکِ فائز را ز رحمت ----- بر آن لعلِ لبِ تر، سایی امشب
5- این روزها کمتر میرسم متنایی که مینویسم رو چندبار دیگه بخونم. فرصتم برا دوره کردن افکار کم شده. این روزا کمتر وقت دارم خودم رو مرور کنم.
6- شهرزاد، تنها تکیه گاهِ من بعد از فوت مامان، این روزا یه خواستگارِ عجیب داره و کارهاشون به طرز مشکوکی تند داره میره جلو. پسره هم سن منه (3 ماه کوچیکتره ازم). نه خونه داره نه ماشین داره، نه حتی سیم کارت دائمی داره توی این سن و شهرزاد سیم کارت مامان رو (با پرداخت نصف پولش که سهم الارث منه) از من گرفت داد بهش. هیچی نداره پسره فقط میگن قراره در آینده کارگردان بشه. نشد هم نشد. ولی زدنِ مخ دختر پولدارهم قشنگه ها. فکر نمی کردم خری مثلِ شهرزاد پیدا بشه که به پسری بدون کار ثابت و خونه و ماشین جواب مثبت بده و در جواب به این سوال که "از چی این پسر خوشت میاد؟" فقط دو کلوم در پاسخ بگه؛ "آدم خوبیه"
7- ازدواج شهرزاد داره تسهیل و تسریع میشه. خانوادۀ پسر که اصرار دارن همین عید فطر بعله برون باشه. تنها تر شدن من یه پروژه ی اجتناب ناپذیره. طبق معمول منم قبل گیر کردن توی باتلاق تنهایی، شروع کردم جفتک انداختن و خودم دارم با شهرزاد و خواستگارش وارد دعوا میشم. انگار یه قانون نانوشته ست، که تنهایی انتخابی جای زخمش کمتر از تنهایی اجباری چرک میکنه. و نتیجه شده اینکه فلسفۀ این روزهای من شده "خودت تنهایی رو انتخاب کن قبل از اینکه تنها گذاشته بشی"
8- دور از ادبه توضیح بدم دقیق چطور، ولی یکم قدرت جنسی خودم رو خواستم ملموستر و واقعیتر تست کنم. نتیجۀ تستم در برابر خاطرات پری، افتضاح بود. دو هفته ای هست به صورت قطعی 100 درصدی مطمئن شدم که من دیگه هیچ وقت قدرت جنسی لازم رو برای برقراری رابطۀ واقعی نخواهم داشت. اوضاعم خیلی خیلی از چیزی که فکر می کردم ناامیدکننده تره. و تبعا این روزها هروقت به نحوی بحث روی من و آینده م متمرکز میشه، بشدت احساس ناامنی میکنم. در جلسۀ خواستگاری، من تنها گزینۀ پذیرایی کردن بودم و وقتی تک تکِ اعضای میهمان و میزبان بعد هر بار پیش دستی و میوه و آب میوه و شیرینی چرخوندن من میگفنن ایشالا نوبت شما، دلم میخواست مثلا اون سینی رو با کوبیدن کف زمین خورد کنم از شدت خشم. این روزا بحث ازدواج، بشدتی که قبلا تجربه نکرده بودم، من رو عصبانی میکنه؛ از طرف پدرم، مشاوری که پدرم فرستاده با من حرف بزنه، و حتی شهرزاد و بقیه افراد... من دوست داشتم از موضعِ قدرت ازدواج کنم. کلا از انجام هر کاری در موضع ضعف متنفرم. از قرار گرفتن در کانونِ تشعشع دلسوزی اطرافیان به حد مرگ نفرت دارم. یک زمانی ازدواج برام شیرینترین رویا بود. ولی الان این رویا رو اطرافیان با دلسوزی میخوان به من اهدا کنن. من از صدقه گرفتن بیزارم، چه مالی، چه عاطفی، چه صدقه گرفتنِ رؤیا و آرزویی که یک زمانی حق مسلم خودم میدونستمش. رؤیاهاتون رو زودتر رنگ حقیقت بزنید، وگرنه یه روز میاد که همون رؤیا رو با کلی منت و صدقه مجبورین از زبون اطرافیان بشنوین و روزی صدبار کاسۀ صبرتون لبریز و خالی بشه از خشم و نفرت.
9- در ادامۀ مورد بالا، یک اتفاق دیگه هم امروز افتاد. یک زمانی وقتی میشنیدم به فلانی تجاوز جنسی شده و خودکشی کرده یکم تعجب میکردم. میگفتم حالا درسته باب میلش نبوده، ولی یه لذت دو طرفه بوده دیگه هرچقدر هم آسیب دیده باشه طرف در حد خود کشی که نبوده. امروز وسط جر و بحثهام با بابا و شهرزاد، زن بابا (که هم سن منه حدود 3 سال بزرگتره ازم) بارها میومد من رو جدا میکرد و میکشید کنار و با کلی قربون صدقه رفتن و فدات شم گفتن زیرِ نگاههای بابا، شروع میکرد نوازش پشت و ساعد و بازوی من رو. (اشتباه نکنید بازوی من اصلا هم قطور نیست). اتفاقی که اولین باره رخ میده. عاری از هر گونه حس جنسی، اصلا احساس خوبی نداشتم از این حرکت. دقیقا حس اون کسی رو دارم که از هر گونه تماس بدنی متنفره؛ و اصلا انگار که از خشم به عنوان ابزار دفاعی برای دور موندن از محبت آدما استفاده میکنم. من 4 سالِ پس از فوت مامان نیاز به یک آغوش داشتم، نیاز و حسی که شاید حتی لازم نبود ذره ای جنسی باشه. من روزی یک بار مامان رو محکم در آغوش میگرفتم و تا حسابی نمیچلوندمش و توی بغلم، درحالیکه به زور سعی میکرد از دستم فرار کنه، دوتا ماچِ صدا دار از لپاش نمیکردم، از حصار دستام آزادش نمیکردم. 4 سال تشنۀ این تماسهای فیزیکی محبت آمیز بودم به هر نحوی، و الان این تماسها داره باعث میشه من خون بالا بیارم. مثل معدۀ سربازی که 5 روز بدون آب توی بیابون ولش کردن، و بعد 5 روز که لب و زبون و مری و معده ش از خشکی ترک خورده، بهش آب میدن، به جای سیراب شدن شروع میکنه خون بالا اوردن. من از خشکی ترک خوردم و الان هر گونه تماس فیزیکی داره عصبیم میکنه. هر بار که مشاورم از آینده میگه و اشاره میکنه که شما قراره یک رابطه شروع کنی و آرامش بگیری و آرامش بدی، سرم به لرزش ناآشنایی دچار میشه از شدت یک خشمِ ریزِ پس زمینه. این روزها تمام این اتفاقا بهم حس کسی رو القا میکنه بهش تجاوز شده. این روزا فقط میخوام منو به حال خودم بذارن. یک زمانی برای این آغوش التماس عالم و آدم میکردم، الان مثل سگِ پاسوخته از صحبتهاشون میترسم و مثل یک گرگ زخمی از تک تکشون متنفرم. و زیرِ این فشارِ روانی، یاد گرفتم که کسی که در اثر تجاوزِ یک متجاوز خودکشی میکنه، چقدر حق داره. افکار آدمها رو در این مواقع باید آزاد گذاشت.
10- امسال از تموم شدن ماه رمضون خیلی میترسم. امسال بدونِ اغراق، بدون معنویت فرو میریزم. رفیقایی که همیشه برای گول زدن خودم بهشون تکیه میکردم، در این سالِ پیشِ رو هیچ کدوم دور و برم نیستن. یا جدا شدن، یا خواهند شد.
11- به یک مشاور جنسیِ شدیدا زبده و قوی نیاز دارم. کسی که بتونم راحت یکی دو جمله از یکسری گرایشات ذهنی بهش بگم و تا آخر داستان رو بفهمه و احتمالا از یکی دوتا فاجعۀ جبران نشدنی جلوگیری کنه.
12- دیروز برگشتنه از درمانگاه فرهنگیان، از میدون حر یک خانم تقریبا 40 ساله رو سوار کردم که دربستی میخواست با 20 هزار تومن بره مرزداران. مسیرم بود سوارش کردم. همونجور که ابی میخوند "دلبرکم چیزی بگو" همونجور که داریوش میخوند "سفر نکن خورشیدکم، ترک نکن منو نرو...."؛ این خانوم هم صندلی عقب نشسته بود و زیر لب برا خودش میخوند. زیرِ بارونِ قشنگِ تهرانِ دیروز. خیلی آرامش گرفتم از حس حضورش. کرایه هم ازش نگرفتم چون عادت ندارم وقتی مسافر هم مسیرمه کرایه بگیرم. فیلمِ مسخره باز؛ هرچند نفهمیدم پوینت اصلی این فیلم (غیر از احیاءِ هنرِ تئاتر) چیه و فکر میکنم برا اینه که کازابلانکا رو ندیدم. ولی در دو سه تا سکانسش، از بین 3 آرایشگرِ همیشه عصبیِ داستان، دوتا از آرایشگرها (صابر ابر و بابک حمیدیان)، که شب قبل دست داخل موهای یک زنِ مجهولِ داستان کرده بودن، صبح آرامش عجیبی داشتن. برای من که مرد هستم، این قصه قابل لمسه. یک خانم سوار میشه، بدون هیچ حرفی، مسیر رو طی میکنیم و در مقصد پیاده میشه. صرف این هم مسیری بهم آرامش میده. تا میزان قابل تأملی استرس فکریم رو کم میکنه.
حرفهای بعدی باشه وقتی ذهنم یکم به ثبات رسید.