بعد از تقریبا 5 سال، یه غزل گفتم. آخرین غزلم هم برای خانوم اولی بود. و حالا دوباره با برگشتش به خیالم، انگار ذهنم با شعر آشتی کرده.

هم من هم خودش میدونیم خیلی خیلی خیلی کار داریم برای رسیدن به ابتدا، برای برگشت به داستان عشق و عاشقیِ 7 سال و نیمِ پیش. نمیخوام به سختیِ این بازگشت فکر کنم. فعلا فقط میخوام از این حال و هوای شاعری لذت ببرم :)

 

گر تو اسیر می بری، دست دهم به بندِ تو(1)   ******   سوختم این اراده را، تا چه بُوَد پسندِ تو
گر تو سواره تاختی بهرِ شکار، خوش بُوَد   ******   بوسه ی بر گلوی من، از لبه ی پَرَندِ تو (2)
تا تو شکار می روی، حاجتِ جِدّ و جهد نیست   ******   صید به شوق می دود در هوسِ کمندِ تو
از تو به تو پناه بُرد، این دلِ بی پناهِ من   ******   زانکه نیافت مَأمِنی، امنتر از گزندِ تو
درد رساندنت دوا، زهر چشاندنت عسل!   ******   وای اگر، اگر بَرَد؛ غیر، ثمر ز قندِ تو
نِگَر چه خالصانه چون، آینه ی شکسته ریخت   ******   تا دلِ بی نوا فِتاد، از نظرِ بلندِ تو
ریز تو تاج بر سرم ز گردِ زیرِ پای تا   ******   پادشهِ جهان شود، بنده ی مُستمندِ تو
قاضی درگاه تو و حکمِ سحرگاه تویی (3)   ******   دار به گردنم نِهَم گر این بُوَد روندِ تو
گرچه چو ضحّاک شدم، پیرِ دماوند به بند   ******   باز جوان کند مرا، دامنِ چون سهندِ تو
به راه و رسمِ بندگی، مجالِ شکّ و شرط نیست   ******   منم همیشه بنده ی بدونِ چون و چندِ تو
12 آذر 1399

 

1- مصراع به این صورت از سعدی هستش: "دست به بند میدهم گر تو اسیر میبری

2- پرند به معنای شمشیر

3- مصراع از مسعود فردمنش هست. و مشخصا وزنش هم به این شعر نمیخوره ولی به زور چپوندمش چون جاش اینجا بود :D