حرف اول - فمنیستهایی که پاش بیفته حتی میگن ماست سیاهه: دیشب یک پیج روانشناسی (پیج اینستاگرامی leading_psychology که پیج خوبی هم هست)، پستی گذاشته بود، یک خانمی یک پیشنهادی داده بودن زیر پست، و در نظرشون از کلمۀ اشتباهِ "گاهاً" استفاده کرده بود. من بحثی رو استارت زدم که ...

کلمات فارسی تنوین عربی نمیگیرن از کلماتی مثل گاها و خواهشا و دوما و سوما استفاده نکنیم زبون فارسی رو خراب نکنیم. این خانم یه توهین ریزی کرد، منم که زبونم تند بی جواب نذاشتم، آقا این "گلۀ فمنیستها" (بار توهین برداشت نکنید. منظورم تشبیه با گلۀ گرگهاست که دسته جمعی حمله میکنن) پریدن به جون ما. که رسوندن مطلب مهمه و انسان حق داره از هر لغتی که منظور رو میرسونه استفاده کنه! حالا اقتضای پیج بود، یا اتفاقی بود یا هرچی، خلاصه یک دفعه دیدم در برابر یک لشگر خانم قرار گرفتم، که اون خانم اول حق داشته هرچی دلش میخواد بگه! من کلا توی فاز این تحلیلا نیستم و کلا هرچی که آخرش پسوندِ "ایست و ایسم" میچسبه میشنفم کهیر میزنم. سوادم هم قد نمیده در موردش نظر بدم. من فقط میدونم خود خدا هم بیاد پایین پا درمیونی کنه، من قبول نمیکنم که کلمه هایی مثل "گاها" و "خواهشا" درستن. این کلمات باید از دایره لغات کاربردی حذف بشن. استثنا و تبصره هم نداره. و فقط اینو میدونم: تفکر متعصبی که انقدر پررنگ و شفاف، انقدر اگرسیو و هجومی، از یک غلط و اشتباه دفاع میکنه، صرفا فقط چون یکی از اعضای اون مجموعه اون غلط رو مرتکب شده، اون تفکر و مجموعه واقعا مجموعۀ خطرناکیه. این رو مثل گای پیرس توی فیلم ممنتو که حافظش ضعیف بود، ثبت کردم که یادم باشه چرا من از فمنیستها متنفرم. حافظم ضعیفه فردا یادم میره!

آخرشم یه انگِ فاشیست و نژاد پرست به من چسبوندن که افکارت فاشیستیه که نمیخوای تنوین عربی به مصدرِ خواهش فارسی بچسبه :/

بعله...

-------------------------

حرف دوم - آتنا: تعریف عاشقی از نظر بابا یادتونه؟ الا بذکر الله تطمئن القلوب؟ الا بذکر المعشوقِ تطمئن القلوب؟ آتنا نقطۀ سکون و آرامش قلب من بود. این نقطۀ آرامش، یک ماهه بیخبر غیب شده و همونجور که گفتم هیچ شماره و راه ارتباطی هم باهاش ندارم. عصبی شدم این روزها و هیچ لنگری هم نیست که بهش چنگ بزنم. رفتن بی خبر آتنا برام از یک نظر عجیب و نوستالژیکه: یکی از داستانهای مورد علاقۀ نوجوانی من، داستانِ کوتاهِ شرط بندی هست، از آنتوان چخوف. یک داستان جذاب که در کنار چندتا داستان دیگه، پیشنویسش برام جذاب بوده و همیشه دوست داشتم در اتفاقات زندگی واقعیم پیاده کنمش. (مراقب باشید اگر میخواید کتاب رو بخونید اسپویل نشه داستان براتون از اینجا به بعد): اینکه قرار میذاری سر یک مبلغی با یک نفر شرط ببندی، و درست شب قبل از موعد شرط، وقتی قراره شرط رو ببری، برای همیشه و بیخبر گم و گور میشی. داستان من و آتنا و شرطی که باهاش سر یک مبلغ بسته بودم تا اول شهریور، دقیقا انگار همون سناریوی داستانِ چخوف هست. با یکم جزئیاتِ رئال تر. به نظر میاد داستانِ آتنا هم تموم شد. دختری که برای من خاص و بی بدیل بود و احتمالا تا ابد برای من تکرار نشدنی باقی خواهد موند، که دلیل اصلیش همین حل نشده موندنِ معماشه. قبل از اینکه حلش کنم گذاشت و رفت برای همیشه.

--------------

حرف سوم - باز آزمونِ پتروشیمی قبول شدم و معرفی به مصاحبه :/ :)) فردا عازم ماهشهرم. دربی رو از دست میدم. 5شنبه باید فوری برگردم تهران برای آزمون آموزش و پرورش از 7 درس (!) . 5شنبۀ دیگه هم یک آزمون 700 صفحه ای دیگه میگیره اداره ازمون. و البته ادارۀ منطقه هنوز بیخیال حکمهای ماست و من اصلا نمیدونم کجا و چه مقطعی باید تدریس کنم :)) انقدر خوش در و پیکره این آموزش و پرورش. خلاصه روزهای شلوغی دارم و التماس دعا در این ایام دارم :)