وقتی مامان بعد از 6 ماه بیماری و در بستر بودن، یکم خوب و سر پا شده بود، برای عوض شدن حال و هوامون همگی رفتیم رامسر. شهریور 94 بود. یک عصر قرار بود بریم پیاده روی، من خوشحال و سرخوش از خوب شدن مامان، زودتر اومدم توی محوطۀ با صفای هتل، زنگ زدم به خانوم اولی، تا به برکت خوب شدن مامان، ازش فرصت بگیرم برای گرفتن پروژه خدمت و از نو برنامه ریزی کردن برنامه ازدواجمون. بعد از توافق با خانوم اولی و گرفتن رضایتش، با یک نیش باز برگشتم اتاق هتل. دیدم آمبولانس صدا کردن و مامان بدون قدرت حرف و حرکت افتاده روی تخت. انتقال به بیمارستان سجاد رامسر که همون میدون پایین هتل بود. و بعدش 8 ساعت کنار مامان نشستن توی آمبولانس و انتقالش از بیمارستان سجاد به تهران (گامهای اضطراب - کلیک). مامان از بیمارستان شرکت نفت تهران متنفر بود همیشه. ولی بابا که6 ماه هرچی پول داشت بیمارستان خصوصی عرفان دوشیده بودنش، واقعا دیگه توان پرداخت هزینه نداشت و مامان که قدرت تکلم و اعلام نظر درست نداشت رو منتقل کردیم بیمارستان شرکت نفت. در همون دوران سکته مغزی توی بیمارستان تهران، فقط یک شهاب یادمه مامان گفت که با ذوق یه جونم از ته دل بهش گفتم. دیگه تا زمان مرگ مامان نتونست من رو شهاب صدا کنه. نه فقط اسمم، که خیلی چیزای دیگه هم که میخواست بهم بگه رو نمیتونست. وقتی براش تخته و ماژیک میبردم بنویسه، با دست چپش (غیر تخصصی) که اونم قدرت همیشگی رو نداشت، درتلاش برای نوشتن، یک سری دایره روی تخته مارپیچی میکشید و وقتی میدید دستش توان نداره، خسته ماژیک رو مینداخت کنار و سرش رو میبرد اون سمت خسته از فهموندن منظورش به من. عجب دارم سکته میکنم موقع تایپ این حرفا. حالا خلاصه... اون دو هفته که مامان رو توی آی سی یو بیمارستان نگه داشتن، هر سری می رفتم ملاقات میخواست یک چیزی بهم بگه. از حموم. از اینکه اونجا راحت نیست. اشاره میکرد به پشتش که پشتم میخاره. مادر من توی خانواده به اردک معروف بود. بس که عاشق آب بازی بود. اصلا این روزی یک بار دوش گرفتن رو من و شهرزاد از مامان و عاداتش به ارث بردیم. و مامان بشدت دلخور بود که پرستارهای آی سی یو حمام نمیبرنش. هر روز اصرار داشت به برگشتن به خونه. تا اینکه بعد از مرخص شدن از آی سی یو، قرار شد برگرده خونه.

یه فلش بک بزنم به 6 ماه قبل، اسفند 93 که من تازه ارشد دفاع کرده بودم. مادرم به دلیل عفونیت ریه بستری شده بود و من به خانم اولی که منتظر بود بعد از دفاع ارشد من ازدواج کنیم، گفته بودم اولویتم نگهداری از مادرمه. و رابطۀ ما با قهر و دعوا خاتمه پیدا کرد و خانوم اولی تصمیم گرفته بود به پسر بعدی زندگیش فرصت بده. اون اسفند، که مقارن شد با شهید شدن شوهر خاله، و فوت خاله مریم، مامان که مرخص شد، چون به دلیل بستری بودن طولانی مدت توان حرکتیش افت کرده بود، و تخت خودشون کوتاه بود بدون تشکِ خوشخواب، من قبل برگشتن مامان به خونه اتاق خودم رو کامل تمیز کرده بودم و همه جا رو شسته بودم و تخت خودم رو که هم ارتفاعش بلند تر بود و هم کف اتاق فرش داشت برای مامان مهیا کردم. تختی که صبح که چشم باز می کرد رو به ایوون سرسبزی بود که خودش تک تک گلهاشو کاشته بود.

برگردیم به شهریور 94، مامان که برگشت خونه، اولین روزی که باهاش تنها بودم، بهم فهموند میخواد بره حموم. وسواس همیشگیش هم همراهش بود و به دستمال مرطوب و اینا اصلا اعتقاد نداشت. منم خوب سختی قضیه رو درک نکرده بودم. گفتم چرا که نه. بماند با چه سختی، کشون کشون، تنهایی مامان رو بردم حموم نشوندم روی صندلی، مامان قدرت تکلم نداشت. ولی به وضوح یادمه وقتی که لیف رو پشتش میکشیدم، با چه کیفی هی پشت هم میگفت"آخیش".... اشکم داره میاد...

بیشتر از این حرف نزنم. لذتِ این آخیش رو از پدر مادرها نگیریم. بذاریم لحظه های آخر عمر رو،هر چند کوتاه، هرچند سخت، توی خونۀ خودشون باشن. همونجا که سالها عاشقی کردن کنار همسرشون و کنار ما بچه ها...

امروز که مراسم خاکسپاری خاله اعظم رو برگزار میکردیم، برای اول بار به این فکر می کردم که چقدر یک مرگ میتونه از مرگ مادر من هم دلگیرتر باشه. اینکه همین خاله اعظم، احتمالا چند بار توی بخش قرنطینۀ یک بیمارستان خصوصی، چشماشو باز کرده به امید دیدن بچه ها و تا قبل مرگ حتی یک صورت آشنا هم ندیده دور و بر خودش. من حرفهای مادرم رو نمیفهمیدم، از دیدن رنج و عذابش حناق تو گلوم مثل مار چنبره میزد. ولی حداقل پیش من تو خونه خوشحال بود. تلویزیون رو کشونده بودم تو اتاق فسقلی خودم پای تختش. با هم میشستیم صبح تا شب آی فیلم تکرار فیلمهای طنز متهم گریخت و ... رو میدیدیم. اون موقع غذا بلد نبودم بپزم، فقط شیربرنج، عدس پلو و نون و پنیر و گوجه و سبزی و.... ولی همونم وقتی لقمه میگرفتم براش میدادم دستش، وقتی با یک صدای نامفهومی بهم حالی میکرد که خودتم بخور فقط برا من لقمه نگیر، عشق میکردم...

آره... مادر من اول محرم، آخرین شبی که من پای تخت پیشش خوابیده بودم، با گوشی من نوحه های محرمی که همیشه دوست داشت رو گوش کرد و خوابید (ماه میگوید حسین از بنی فاطمه رو عاشقش بود..) شب دوم محرم، که شب جمعه بود. شهرزاد تعطیل بود و توی اتاق پیش مامان خوابیده بود، صبح جمعه، 24 مهر، دوم محرم، با هول و استرس شهرزاد، بین دلداریهای بابا به مامان، بین دعاهای من کنار پنجره با خدا نگاه به سر کوچه که کی آمبولانس اورژانس میاد، بین CPR ها و احیاهای مصنوعی با دست شهرزاد روی قفسه سینۀمامان، مامان چشماشو بست و دیگه باز نکرد.

هر چند وقتی آمبولانس رسید و من دویدم پایین بهشون گفتم بیمار تموم کرده و دستگاه بیارین و راننده با عجله برگشت داخل آمبولانس تا دستگاه شوک رو برداره بیاره. هرچند شهرزاد به عنوان دانشجوی سال سوم پزشکی، اولین بیماری که احیاء کرد و زیر دستش فوت کرد، مادر خودش بود، هرچند کلی شاید و اگر میگن اگر مامان بیمارستان بود ممکن بود با دستگاه احیا فوری از مرگش جلوگیری بشه...

ولی، من میگم همۀ اینا، فدای یک "آخیشی" که اون روز من از مامان موقع حمام کردن شنیدم.

همۀ اینا فدای یک لقمه ای که مامان توی خونۀ خودش با آرامش میخورد و به من نگاه میکرد که یعنی تو هم بخور.

من که بچه ندارم، ولی اگر داشتم، وصیت میکردم تو رو به اون نون حلالی که بهت میدم بخوری قسم، فقط یه خواسته دارم ازت. بذار من تو خونۀ خودم بمیرم. بذار اونجایی که عاشقی کردم، همونجا چشمامو ببندم....

(مرگ قو با صدای حبیب رو از دست ندید - کلیک)

و جالبه حبیب عزیز هم بیمارستان سجاد رامسر فوت کرد.

(مرا به خانه ام ببر - داریوش)