یه کانال دارم توی تلگرام توش تولد آدمایی که برام مهمن رو وارد کردم، به اضافۀ سالگرد فوت عزیزانم به اضافۀ لوکیشن مزارشون. یه سورۀ یاسین و سورۀ ملک و سورۀ قدر هم همیشه آماده برای اجرا در این کانال هست. به مناسبت فوت خاله اعظم، نوحۀ "اسم اعظم" از غلام کویتی پور (کلیک) رو اضافه کردم به این کانال و هر روز توی مسیر بهشت زهرا، کنار سوره هایی که گفتم گوش میدم. عصر که توی خونه بودم، این نوحه پلی میشد و همینجور وقایع کربلا جلو چشمام رد میشد، از مُسلّم شدنِ کوفه رفتنِ مسلم، تا باقی ماجرا. تا دونه دونه کشته های این واقعه. که خوب به وضوح به رقیّه، دختر سه سالۀ امام حسین (ع) فکر کردم که بعد از کربلا و در شام فوت کردن. یاد یکی از پسرهای یکی از گپای تلگرام افتادم. یه خوک، که بهش میگفتن رضا ... (لقب رو نمیگم چون ممکنه بعضیا بشناسن). تالار داشت. یادم اومد اون سفرۀ حضرتِ رقیه داشت شبِ نمیدونم چندمِ هر محرم. (شبی که منسوب به حضرت رقیه ست).

(ماجرای رضا و مهسا - این بخش رو به دلیل مثبت هجده بودن حذف کردم) ولی در کل داستان رضا برام جالبه. مسیر از سفرۀ حضرتِ رقیه، تا ****؛ این مسیر مسیرِ عرش به فرشه. نفسِ آدم چقدرررررر دامنه نوسانش بالاس... هووووف.

 

(مراسم هفتم خاله اعظم) الان از سر خاک برگشتیم. واقعا خسته م. و یکم زخمی. پیامهای تسلیتی داشتم از خیلی از رفیقای قدیمی، آتنا، خانوم اولی و نگار بعد دیدن استوریهام از خاله اعظم همگی پیام تسلیت فرستادن. پری استوری رو دیده و ترجیح داده سکوت کنه. خوب به نظر من، زبون به اعلام تسلیت باز کردن، یکی از نشانه های شعور آدماست. و علی رغم همۀ بیشعوریهای خودم، خیلی خوشحالم که به هر طریق، این آدم از زندگی من خارج شد. بعضی مواقع کارهای خدا بیحکمت نیست.

 

(فردای شلوغ) فردا روز شلوغی دارم. صبح ثبت نامِ دانشگاه فرهنگیان برای دورۀ آموزشی یکساله (بدون حقوق) - بعدش یک قرار ملاقات با هادی، همون رفیقم که مبتلا به اسکیزوفرنی شده. و ساعت دو، منیر، دوست و رفیق قدیمی مامان خواهان دیدن من شده. یک مدته با رفیق مشترک خودش و مامان پیگیر احوالم هستن. اون دوست، شماره من رو با اجازه خودم داده به دخترش، که به من مشاوره بده برای ورود به مارکتینگ دم نوش نیوشا (همون ساختار هرمی رو داره تقریبا بازاریابیشون یکم علمیتر). از دختره بدم نیومد. ولی خوب طبق معمول اولین چیزی که برام مهم بود رو پرسیدم؛ شما متولد کدوم ماه هستین؟ جواب عجیب بود! 10 شهریور.... تمام چهارستون بدنم لرزید. کلا سرنوشت من با این شهریوریها گره خورده انگار. دخترهایی کاملا باب سلیقۀ من از نظر جذابیتهای دخترونه، ولی به شدت ترسناک و پدر در بیار در بخشهایی مثل بخش مالی و بخش جنسی. کلامم بیفته طرفشون نمیرم :/

خلاصه  اینکه فردا منیر خانم و دوستش خواستن ساعت 2 من رو ببینن. خود شیفته نیستم، خودم هم پخِ خاصی نیستم. ولی در اصل به احترام فوق العاده بودن مادرم، خیلی از دوستای مادرم رو من و شهرزاد برای ازدواج با بچه هاشون دید مثبت دارن. حدس میزنم دیدار فردا هم برای چشیدن مزۀ زبون من برای ازدواج با آزاده ست. پدر آزاده فوت کرده. خودش تهران تنها زندگی میکنه و مادرش مشهد پیش پسرش. و آزاده، مثل همۀ شهریوریهاست که یه رگ روباه مکار و گربه نره ای دارن و فکر میکنن یه جای کوفتی مثل بورس یا مارکتینگ هست که میشه پول بکاری و درخت پول دربیاد و بدون زحمت و تلاش تا آخر عمر ماشین شاسی و ویلا بخری باهاش. کلا تا حالا شهریوری ندیدم به فکر یک شبه پولدار شدن نبوده باشه :)) الهه و پری تو فکر بورس بودن. اینم الان تو مارکتینگه و دنبال زیر شاخه جمع کردنه.

الان یه دلیل دارم برای ازدواج کردن، و ده تا دلیل دارم برای ازدواج نکردن. برای خود آزاده این ده تا دلیل دوبل میشه. یکیش همینکه پدرش فوت کرده. بعد از دیدن درک نکردنهای پری سبت به پکر بودنم در روز مادر، تصمیم گرفتم حتما با دختری ازدواج کنم که حتما یکی از پدر یا مادرش فوت شده باشن. تا راحتتر درک کنه پنچر بودن من در روز مادر رو. ولی خوب الان، بهنام (خواستگار شهرزاد) هم پدرش فوت کرده. به بابای خودم نگاه میکنم. میبینم حق داره حداقل با ازدواج یکی از من یا شهرزاد، یک هم صحبت هم شأن و هم سن خودش پیدا کنه. بابا الان خیلی تنهاست. زنش هم 25 سال از خودش کوچیکتره و حداقل از نظر همصحبت بودن نمیتونه شریک خوبی برای بابا باشه که نیست. وقتی هم پدر بهنام فوت کرده و هم احتمالا پدر خانوم آیندۀ من، بابا با ازدواج من تنها تر از همیشه میشه. برای همین ترجیح میدم اقلا الان بحث ازدواج با آزاده رو بولدش نکنم (البته هنوز 19 دلیل دیگه دارم برای ازدواج نکردن). فردا رو ولی به احترام مامان و دوستیش با منیر خانم، این ملاقات رو رد نمیکنم.

خدا رو چه دیدی، شاید هم یهو یه خواستگار خوب برای شهرزاد سراغ داشتن.

خستم. باتریم تموم شد :)) شب بخیر :)