بعد از ۳ سال کار تقریبا سخت، شیفتهای ۱۲ ساعته وشبکاریهای یک هفته ای، دیروز ۲۴ آبان زحمتای شبانه روزی کل تیم شرکتمون ثمره داد و شرکت به تولید رسید و محصول رو فرستادیم سمت مخزن. شرکت پر بود از تبریک گفتنها و گل و شیرینی و رفت و آمد و خوشحالی و ...
حس غرور دلچسبی بود اینکه حدود ۱۸ سال درس بخونی، بعد تو فضایی که تک تک اون درسها به کارت میان شکوفا کنیشون. و ثمرشو ببینی.
در بازدید رئیس منابع انسانیمون (آقای شاهرخ آزاد درخت که مرد بشدت شریف و دوست داشتنی و کار درستیه) از اتاق کنترل، گفتن بهمون ایشالا ثمره ی این اتفاق خوب و به تولید رسیدن رو در زندگیامون ببینیم.
و من از دیشب دارم فکر میکنم که لحظه ی بزرگترین دستاورد شخصیم تو زندگی تا اینجا، چقدر کسی رو ندارم که بهش با ذوق از شرکتمون بگم و اونم خوشحال بشه. فقط بابا که دیشب خوشحال شد و خواننده های دوست داشتنی این بلاگ. دیگه هیچکس!
و از دیشب فکر میکنم که واقعا دیگه هیچ هدفی در زندگی خودم ندارم. زندگی من رسما در ۲۴ آبان یک نقطه ته خطش قرار میگیره و دیگه سر خطی وجود نداره. از این به بعد قراره فقط نفس بکشم.
و با این لایک نخوردنه و حتی دیسلایک خوردن این پست متوجه شدم که حتی خواننده های دوست داشتنی بلاگم هم بزرگترین دستاوردم تو زندگیم به یک ورشون بوده :)) خوشحال که نشدن هیچ، تازه یه نفر ناراحتم شده :)))
و انگار تو این دنیا جز بابا هیچ کسو ندارم دیگه.