در حالیکه دبیری آموزش و پرورش، آخرین و تنها امید بقای من برای ادامۀ زندگی محسوب میشد، دیروز به همراه 2 دبیر شیمی دیگه و کلا به همراه 13 دبیر دیگه، توسط ادارۀ منطقه در لیست مازاد اعلام شدیم و گفتن که نیروی جدید نیاز ندارن، هرچند که در آزمون استخدامی دولتی ما عینا با قید صریح اعلام نیاز نیروی همین منطقه در دفترچۀ آزمون در آزمون شرکت کرده بودیم و باز معلوم نیست چه اتفاقی افتاده و کی از آسمون افتاده جای ما که جوهر قوانین و مصوبات مکتوب این مملکت همچنان هنوز خشک نشده و به یک سال نرسیده از درجه اعتبار ساقط میشن. مثل همۀ قوانین و مصوبات دیگۀ کشور که به باد بنده...
+ نکتۀ عجیب دیروز این بود که همینجور که هیئت چهارده نفری بلاتکلیف این اداره به اون اداره میچرخیدیم، با چندتاشون که گپ میزدم، مدرکا و دانشگاها توجهم رو جلب کرد: یکی فوق لیسانس علم و صنعت... یکی لیسانس امیرکبیر فوق علم و صنعت... خودمم لیسانس و ارشد صنعتی شریف... به وضوح این جملۀ سریال برادر جان توی گوشم با طنین خاصی تکرار میشد که حنیف به آراز میگفت: "آراز کجای کاری که سر نخواستنت دعواست!" داشتم فکر میکردم ما دانشجوهای تاپترین دانشگاههای ایران، واقعا چه جرمی مرتکب شدیم که اینجوری چند ساله سر نخواستنمون دعواست؟
یک توئیت پرچرخشی بود چند وقت پیش، از قول یک اکانت توئیتری به اسم خانم ایرانی با این مضمون:
اون موقع که هجده نوزده ساله بودم فکر می کردم دانشجوهای امیرکبیر و صنعتی شریف و کلا دانشگاههای صنعتی مشهور، خیلی خفن و خاص و باهوش و باسوادن و خیلی آدمای مهم و با جنمی هستن
اما بعد ادواجهای دوستام با فارغ التحصیلای این دانشگاهها فهمیدم ادما هرچی ادعاشون کمتر، زندگی باهاشون راحتتر
نمونۀ تیپیکال یک خانم ایرانی! یا کلا یک آدمِ ایرانی. اینکه حالا در مورد ازدواجه و در مورد ازدواج شاید خیلیها تأیید کنن که باید تناسب تحصیلی هم بین عروس و داماد وجود داشته باشه (چیزی که من الان تأییدش نمیکنم ولی حرف این خانمِ ایرانی این رو میگه). ولی مشکل اصلی الان من همین هست که این تفکر، توی فکر و ذهن تک تک مدیرای ایرانی، مسوولا و شاید همۀ مردم رسوخ کرده. همه فکر میکنن ادعای ما شریفی امیرکبیریها، مانع این میشه که از استعداد و سوادمون استفادۀ بهینه بشه.
اولا - یِه! یو ویش! به قول دوستم مسعود، میگه هر وقت کسی اینجور تحلیل عجیب و غریب کرد، بهش بگو آره آره راست میگی منم اتفاقا به جای مثلا شریف میخواستم برم فلان دانشگاه که بچۀ تو درس میخونه، ولی رتبه م نرسید نرفتم! حالا مسعود در تواضع نقطۀ مقابل منه. ولی یک حرفمون این وسط مشترکه: برداشت اینه که حقیقت رو بپذیریم: هممون برای خودمون و فرزندانمون دانشگاه شریف و دانشگاه تاپ میخوایم. و اگر در یک رشتۀ مورد علاقمون، رتبۀ یک دانشگاه معمولی و یک دانشگاه تاپ رو آورده باشیم، آیا نمیذاریم بچمون بزنه دانشگاه تاپ؟ و میگیم نه پسرم،نه دخترم تو بری اون دانشگاه ادعات زیاد میشه بزن همین دانشگاه معمولیه! آره اینجوریه؟! نه قطعا اینجور نیست. برداشت اصلی اینه که، متأسفانه در ایران، ما حس حسادت رو، هدایتش میکنیم به سمت تخریبِ یک چیزِ برتر.
ثانیا - نتیجه چی شده؟ نتیجه ی این موج سواری روی جهل چی شده؟ آیا مثلا مدیریت و مسوولیت و مشاغل رو از استعدادهای پر ادعا گرفتین، الان کشورتون رو بی ادعاهای سبکبالانِ عاشقِ پرنده تر ز مرغان هوایی دارن اداره میکنن؟! :)) تا این تفکر رو به فارغ التحصیلای دانشگاههای تاپتون دارین، حقتون همینه که مملکتتون افتاده دست یک سری بی سوادِ پر ادعا.... جز اینه؟! از قدیم گفتن خلایق هرچه لایق...
حرف آخر برای اتمام بحث - اکیدا اکیدا اکیدا، به دانشجوهای دانشگاههای سراسری خوب پایتخت و بعضی شهرهای دیگه که دقیق خاطرم نیست (مثل صنعتی اصفهان و ...) توصیه میکنم 99 درصد توانتون برای زبان خوندن و اپلای باشه... برید که اینجا توی این خراب آباد، سر نخواستنتون دعواست... برید بذارین این مردم توی همین باتلاقی که هست دست و پا بزنن که حالا حالاها حقمون بیشتر از این نیست.
خوندن این حرفها واقعا درد داره... آدم نمی دونه اصلا چی باید بگه؟! این حجم از حماقت و کثافت توی سیستم های مملکتی دیگه غیرقابل تحمل شده...
اون بخش حسادت به کنار که خداروشکر من تاحالا باهاش مواجه نشدم اما تجربه م در تلاش برای وارد شدن به این سیستم های استخدامی ثابت کرده که درصد خیلی بالایی چون کم سواد و از زیر کار دربرو هستند و تحمل تغییر و اصلاح رو ندارند، دست به دست هم میدن تا نیروهایی نسبتا خنگ و فرمانبر استخدام کنند تا بتونند توی سرشون بزنند و خیالشون از بابت ایرادگیری و نقد احتمالی راحت باشه!
اینکه شماها برید از این کشور حقتونه، منتها خیلی هامون توان رفتن رو نداریم و داریم لای این چرخ دنده ها له می شیم.