برای فوتبال در کشورهای مختلف، لیگ جزیره (لیگ فوتبال کشور انگلیس)، یک ویژگی خاصی داشت سالهای قبل؛ داورهاش.
داورهای انگلیسی تا همین چند سال قبل به یک رفتار خاص معروف بودن. که هر وقت بازیکنی رو مستحق جریمۀ شخصی (کارت زرد یا قرمز و اخراج از بازی) میدونستن، میرفتن کنار گوشش، نزدیک 1 دقیقه تمام ویز ویز یه توضیحاتی رو زمزمه میکردن. در واقع براش توضیح میدادن که کجاها خشن بازی کرده و کجاها خطاهای متعدد داشته و چرا الان از نظر داور مستحق کارت زرد و قرمزه. دقت کنید رأی داور همیشه رأی قاطعه. حتی با این توضیحات، فرصت اعتراضی برای بازیکن فراهم نمیشد. بازیکن موظف بود بعد سر تکون دادنها و اوکی اوکیها، یا حالا اعتراضها، بعد شنیدن توضیحات داور، همچنان سرشو بندازه پایین و زمین بازی رو ترک کنه. منتها با علم بر اینکه چرا داره اخراج میشه. چه کار کرده که مستحق این جریمه س. حالا وقت داره بره توی رختکن تنهایی بشینه و به نواقص کاریش فکر کنه.
بگم این روش جریمۀ شخصی، بین داورهای هیچ کشور دیگه ای مرسوم نبود. داور فرت دلش میخواست کارت قرمز میداد. بازیکن با یک دنیا ابهام باید میرفت تو رختکن. منگ. احتمالا تازه بعد بازی براش روشن میشد چرا اخراج شده و آیا اخراجش به حق بوده یا نبوده.
خوب. حالا این کار دو تا مزیت داره از نظر من:
غربال تصمیمات داور: اولا، وقتی داور برای هر تصمیمش، موظف باشه توضیحی بده، خوب تصمیمات هردمبیل و باری به هر جهت خواه ناخواه تا مقدار خیلی زیادی غربال میشن. دیگه داور روش نمیشه تصمیمی بگیره که منطقشو حتی خودشم نمیتونه قبول داشته باشه. (اشاره به داور بازی کره ایتالیا جام جهانی 2002 و تام هنینگ اووربو داور ملعونِ بازی چلسی بارسا و بوساخا داور بازی آرسنال بارسا و اشتارک داور بازی رئال بارسا که هر سه ی این داورها با تصمیمات عجیب غریبشون به قهرمانی بارسا در اون سالهای لیگ قهرمانان کمک کردن. تصمیماتی گرفتن که خودشونم قطعا تو بازی نمیدونستن چی کار دارن میکنن)
ترمیم روانی بازیکن: که توضیح لازم نداره. بازیکن فرصت داره با علم بر دلیل جریمه ش، فکر کنه و اون نقیصه رو رفع کنه. مخصوصا مخصوصا مخصوصا اگر اخراج خودش رو حق ندونه....
خوب یک حرف خیلی مهم در زندگی خارج از فوتبال: همونجور که کمتر بازیکنی هست اخراج رو حق خودش بدونه (کم هستن بازیکنایی مثل روی کین، کاپیتان سابق منچستر یونایتد که تکل میرفت فقط پای بازیکن رو بشکنه، برا خصومت شخصی. و بعد تکل حتی به داور هم نگاه نمیکرد مستقیم میرفت سمت رختکن! میدونست جریمش اخراجه. اصلا دقیقه آخر پای هالند رو زد که فقط پاشو از وسط قلم کنه و اخراج بشه.) درواقع 90 درصد در جرایم ما خودمون رو مستحق جریمه نمیدونیم.
خوب حالا که ما خودمون رو مستحق یک حکم نمیدونیم، ولی حاکم اون حکم رو میده. بارها و بارها. وقتی برامون توضیح میده، یک مزیت عالی داره: اینکه ما دفعه بعد از اون رفتار اجتناب میکنیم، حتی اگر اون حکم رو قبول نداشته باشیم. ولی اگر حاکم، دلیل حکم رو به ما نگه، ما اصلا نمیدونیم از چی باید اجتناب کنیم! یک سری روح و روان بلاتکلیف میشیم در اجتماع.
این همه حرف زدم برسم به این دو مورد شخصی: خودم و هادی
خودم: سه شنبه برای سومین بار مصاحبه پتروشیمی در پنل دانشگاه امیرکبیر بودم. دیگه بعد سه بار مصاحبه من رو کامل میشناسن. و این دفعه دیگه خود خانمی که یکی از مصاحبه کننده ها بود، و یک آقایی که جدیدا اضافه شده بود دلشون سوخت و توضیح دادن برام: گفتن آقای غ، شما این همه آزمون رتبه میاری میای مصاحبه، بی خیال هم نمیشی، یعنی واقعا علاقه داری. ولی خوب برو چندتا دوره شرکت کن مدرکشو بگیر. با زبون بی زبونی گفتن برای دوره ها باید پول خرج کنی. حتی اگر اون دوره ها لزوما در شغل آینده به دردت نخورن. (خوب من همیشه نرم افزار و حرفه رو، در موقع نیاز یاد گرفتم. هیچ وقت هم مشکلی با یادگیری نداشتم چون ذاتا آدم بی استعدادی نبودم. اتفاقا نصف موارد توی پروژه های برنامه نویسی و نرم افزاری تاپ مارک کلاسها هم میشدیم و همیشه هم گروهی من سر ایده های نرم افزاری من مستفیض میشد از نمرات بانس که استادها بهمون میدادن و نمره هامون از بیست هم می زد بالاتر.). این بار در پنل مصاحبه با زبون بی زبونی به من گفتن آقای غ، کیفیت اصلا برای ما مهم نیست، کمیت خیلی خیلی خیلی بیشتر مهمه! مهم نیست این 4 تا نرم افزاری که شما نوشتی رو در حد 100 درصد بلدی! ما میخوایم شما 20 تا بنویسی حتی اگر 30 درصد هم روشون تسلط نداشته باشی! بله.
من برخلاف مصاحبه های قبلی، این دفعه روز خود مصاحبه فهمیدم که این بار هم قبول نشدم. فکر کنم یه چیزی در حد سکته رو رد کردم. چون با درد شدید در قفسه سینه مسیر تا خونه رو اومدم. اوایل میگفتم چقدر کار بدی کردن موقع خود مصاحبه بهم گفتن قبول نشدم. ولی خوب درد قفسه سینه م که بهتر شد، گفتم خدا خیرشون بده. برای اول بار به من مشکل رو توضیح دادن. و نشونم دادن که از بقیه متقاضیهای کمیتی کجای کار رو عقبم. و این یعنی کلی انگیزه برای مصاحبه های بعدی. حالا درسته منِ مغرورِ دانشگاه شریفی، عقیده دارم که 100 تا نرم افزار رو نصفه بلد بودن به درد عمه ی طرف میخوره، و همیشه سعی کردم اطلاعات کاربردی رو که بهشون نیاز دارم دنبال خودم یدک بکشم، ولی الان باید دست از اون روند و لجاجت بردارم. چون صد سال دیگه هم همین آدما پشت پنل مصاحبه هستن. و من دفعه بعد هم اگر بدون 4 تا مدرک نرم افزاری اضافه تر برم جلوی اینا بشینم، باز باید انتظار رد شدن داشته باشم. پس تکلیفم رو الان برای مصاحبه بعدی میدونم.
هادی: هادی هم مشکلش کمابیش همینه. البته که میگن اسکیزوفرنی ریشۀ ژنتیکی داره و هادی مشکلاتش حادتر از این حرفاس. ولی خوب همین اسکیزوفرنیش به همین دلیل عود کرد. که بعد رتبه های تاپ و دادن 6 تا مقاله ISI در موضوع تز دکتراش، و بعد ریفرنس گرفتنهای خیلی زیاد، حالا شروع کرد برای چندجا درخواست و اپلیکیشن فرستادن. و چندتا ریجکتی بدون توضیح که براش اومد، نتونست با خودش کنار بیاد! نتونست هضم کنه که چرا شغلها و پوزیشنهای پست داک که حقشه، اینجوری بی دلیل و توضیح داره از دستش میپره، در صورتی که آدمهایی با لیاقت نصف هادی دارن پوزیشنهای با حقوق های خیلی بالا رو درو میکنن. هادی نتونست با هضم این حقایق کنار بیاد و اسکیزوفرنیِ زمینه ایش، یک داستان سر هم کرد برای توجیه ماجرا. که آره نیروهای امنیتی سعی دارن نذارن من موفق بشم. همون حرفهایی که پستهای قبلی در مورد هادی زدم.
در مورد روابط هم همینه. هر آدمی رو که در زندگیمون نمیخوایم، جای خیانت و رفتارهای غیر شفاف، باید و باید و باید اول از همه شفاف و رک تکلیف روابط قبلی رو روشن کنیم. یک کلیپی بود در محیط مجازی، یک دختر خوشگل خارجی با گریه میگفت: میگفت هیچ وقت خیانت نکنید. اول با توضیح رابطه رو خاتمه بدین. چون اگر خیانت کنید، طرف مقابل میشینه روزها و ساعتها با خودش حرف میزنه که چه مشکلی داشته که مستحق این خیانت بوده. در این مورد من شاید به یکی از دخترهای زندگیم مدیون باشم. پرستو که خودش وبلاگ من رو میخوند و بعدا به من میگفت اذیت میشد وقتی میدید رفتاری باهاش میشه که استحقاقشو نداره چون تمام تلاششو برای استحکام رابطه کرده. از اون ور در رابطه با تمام دخترهای دیگه این خودم بودم که الان 6 ماهه نشستم با خودم فکر میکنم که من چی کم از پسرای دیگه داشتم که اون رفتارها و سو استفاده در روابط با من شد. خیلی برچسبها روی خودم گذاشتم.
همیشه همینجوره. وقتی بدون توضیح به آدما کارت قرمز میدین، آدما به خود خوری می افتن. نمیتونن هضم کنن. و آخرش یه روز از سم اون افکار و احساسات هضم نشده، یک بلای ناجوری سر خودشون و زندگیشون میارن.
مثل داورهای انگلیسی باشیم :)
پینوشت: سختترین روزهای 5 سال اخیر بعد از مامان رو دارم تجربه میکنم. تنهایی خودم به قدر کافی سخت هست، در دو جبهۀ موازی دیگه برای بابا و شهرزاد مشکلات و در واقع Challenge هایی پیش اومده که به عنوان عزیزترین آدمهای حال حاضر زندگیم، دوست دارم سریعتر رفع بشن و فکر منم آزاد بشه. ولی خلاصه این روزهای سخت رو که دارم تنهایی سپری میکنم لذت بخشه. اگر از این دو سه تا چالش سالم بیرون بیام، من می مونم انتقام تنهایی این روزها که از خیلیها باید بگیرم :D اون وقته که میخوام یکی از آدمهای گذشته بهم نزدیک بشه (که نمیشه)، خونش پای خودشه دیگه. مثل سگ وحشی هار شدم نسبت به آدمهای گذشته.
پینوشت 2: از بیماری پدر الهه نوشته بودم. 3 شنبه فوت کرد. خدایا واقعا شکرت. بعضی زنده موندنها به درد و خرجش تو مخارج این روزها واقعا نمی ارزه.
چند وقت پیش مجبور شدم از دوتا دوست قدیمی دوری کنم . علتش هم احترام به خودشون بود ؛ اینکه دیدم راهمون فرق داره و یا با ادامه ی این راه من تغییر میکنم و یا باید تغییر و اعصاب خوردی رو به اونا تحمیل کنم که دلم به هیچ کدوم راضی نبود !
پس یه اشتباهیی کردم و بی توضیح ازشون دور شدم !
و تمام روز های بعدش رو به این فکر کردم که توضیح ندادن من در حق اونا و حتی خودم بد ترین کار ممکن بود.
خیلی خوب از این بدترین کار ممکن نوشتین:))