فاطمه منظرۀ یک کلبه هابیتی خوشگل توی طبیعت رو فرستاده بود توی گروه. من زیرش کامنت گذاشتم که:

- هر منظرۀ طبیعت که تو روشنایی روز قشنگه، تو تاریکی شب دلهره آور و ترسناکه

جواب فاطمه:

- همش آیه ی یأس بخون :/

فاطمه کلا زیاد حرف نمیزنه. حرفها رو دوبار نمیزنه. هر حرف رو تا لازم نباشه نمیگه. حرف بالا رو هم اول بار بود بهم گفت. ولی از قیدِ "همش" استفاده کرده بود. جا خوردم. این 6 ماهه اول بار بود ازش این جمله رو میشنیدم در حالیکه عقیده داشته من همش آیۀ یأس میخونم.

چون نظر فاطمه بود، خیلی برام مهم بود. از عصره دارم به خودم فکر میکنم. درست میگفت. من واقعا مرد بدبینی هستم. اگرچه آدم بسیار صبور و قانعی هستم، اگر چه در مورد شرایط حاضر اصلا غر نمیزنم و همیشه در محیط کار و خونه، با کمی امکانات و سوختگی غذا و کمبودها بیشترین سازگاری رو داشتم همیشه و رئیسها و مادرم به این نکته بارها اشاره کردن، ولی در مورد آینده همیشه بدبینم. یه پکیجی که بهم عرضه میشه (مثل یک پست وبلاگی مثلا)، همیشه نکات مثبتش رو ول میکنم، میچسبم به نکات منفیش.

از اینکه اتفاق بدی بیفته و من پیش بینیش رو نکرده باشم بشدت نفرت دارم. برای همین کارم شده پیش بینی اتفاقات منفی و در نظر گرفتن منفیترین جوانبی که ممکنه در اون مورد خاص رخ بده.

آره، کنار من به شریک زندگیم خوش نمیگذره. کسی که اومده با من همسفر بشه و خوش بگذرونه، با من بهش خوش نمیگذره.

با الهه که میرفتیم بیرون، حتما باید قبل راه افتادنم بهم مقصدش رو میگفت. تا من آدرس رو دقیق از اینترنت پیدا کنم و رو ویز و گوگل مپ بزنم و برسونمش دقیق همونجا که میخواد. خودش همیشه به من میگفتها؛ میگفت فلان روز با پدرم (خدا پدرش رو بیامرزه) انقدر چرخ خوردیم، با خودم گفتم شهاب همیشه آدم رو میبره دم در اونجایی که باید پیاده میکنه. نگار همیشه میگفت شهاب جهنم هم باشه با این گوشیش آدرس رو پیدا میکنه آدمو میرسونه.

یا شهرزاد. عاشق سرزده اومدنه. و من متنفر از مهمون سرزده. همیشه باید از دو روز قبل از برنامه خبر داشته باشم تا خمیر پیتزا بذارم ورز بیاد و خرید کنم برای خونه. شهرزاد به کَرّات اشاره کرده که از این اخلاق من فرار کرده و چون خانواده خواستگارش کوچکترین حساسیتی روی این مورد ندارن جذب اونا شده و راحت کنارشون زندگی میکنه.

مورد زیاده. آره الان که از آخرِ فیلمنامه، دارم داستان زندگیم رو از اول میخونم، میبینم خیلی سخت گرفتم به خودم و آدمای اطرافم. من بدبینم و با این بدبینی نه به خودم خوش میگذره، نه به همسفرم. هرچند آدما رو دقیق اونجایی که باید پیاده میکنم و بلدم چجور از جهنم بیرون ببرمشون. ولی من انقدر فکرم مشغولِ خوب و کامل تموم شدنِ کاره که یادم میره کنار اون آدما لذت ببرم.

+ این اخلاقم یه جورایی اقتباس از پدرمه قطعا. پدرم هم کلی برای شربت آلبالویی که مادرم میپخت زحمت میکشید، ولی لذت بردن از نتیجه رو بلد نبود و اون لیوان شربتی که خودش و مادرم با کلی زحمت آماده کرده بودن، چنان سریع سر میکشید و میگفت آخیش که همیشه تعجب میکردم؛ بابا چجوری نتیجه این زحمتشو مزه مزه نمیکنه و لاجرعه سر میکشه.

 

علی اَیُّ حال... منشأ هر چی که هست، این بدبینی من، داره من رو روز به روز تنهاتر میکنه توی زندگی.

مخصوصا این دو ماه اخیر، به کرات آخرت و عاقبت ترسناک کارها رو دیدم (مثل مهریه اجرا گذاشتن همسر پدرم یا خواستگار شهرزاد)، به کرات نسبت به عاقبتش هشدار دادم، و وقتی مشاورم میگه ان شاء الله که خیره، قشنگ میخوام بگیرم بزنمش. بگم موضوع به این وحشتناکی، چجوری میتونید با خوش بینی نگاه کنید به آینده؟ کدوم خیر؟ چه خیری آخر این مسیر میبینید.

من از صدای بچه میترسم. بچه های مردم توی هواپیما و اتوبوس. نگاه میکنم به خودشون و پدرمادرشون که چجور قراره برای اینا شرایط تحصیل و مسکن و ازدواج مهیا کنن. اینکه چرا انقدر به آینده بچه هاشون توی مملکت خوشبین بودن و بچه آوردن.

ترس تمام وجودم رو فرا میگیره.

من خیلی وقته از آدمهای خوش بین متنفر شدم. آدمهای خوش بین هم ازمن متنفرن و هر روز دایره تنهاییم تنگتر میشه.

و این بدبینی قطعا به زودی من رو از پا در خواهد آورد.

 

- فاطمه کیست؟ میخواستم کامل توضیح بدم آخر متن. ولی ذهنم بیراهه رفت. حسش نیست الان. یه روز مفصل در مورد فاطمه و اون گروه مینویسم. فقط تأکید میکنم که اسامی وبلاگ من به هیچ وجه در بیان شخص مشترک ندارن. تنها شخص مشترک خانوم اولیه که هیچ وقت اسمشو نگفتم اینجا.