به این فکر میکردم که چرا پدر بزرگ مادربزرگها انقدر بی قید و شرط و افراطی به نوه هاشون محبت میکنن؟ احتمالا چون تو فصل سوم زندگیشون، حس میکنن فرصت زیادی برا محبت کردن و عشق ورزیدن به عزیزان باقی نمونده. کاش همه آدما هر روز همین حس رو نسبت به عزیزانمون داشتیم، که انگار این آخرین روزه که میتونیم بهش عشق بورزیم و بی وقفه از محبت و توجه سیرابش میکردیم.
خودم کمابیش تو این مورد موفق بودم. همیشه در لحظه برا آدما توجه و محبت خرج کردم. از پدر و مادر و خواهر بگیر تا دوست و همکار و پارتنر. جوری که انگار فردایی نیست هرچی انرژی و وقت و سرمایه داشتم گذاشتم وسط. برای همینم راحت از آدما دل میکنم و معمولا بین رفیقا به یه بی معرفت معروفم که سالها اصلا سراغ رفیقاشو نمیگیره. آخه میدونی رفیق، من معرفتم رو در لحظه خرجرابطه کردم. حسرتی نسبت به گذشته ندارم که هی بخوام برگردم عقب و پشت سرم رو نگاه کنم.
البته استثنا هم وجود داشته. هیچ سیاه سفیدی بدون مرز خاکستری نیست.
درسته .... گاهی هم آدم سخت میفهمه و درک میکنه این موارد رو ....
مثلا گاهی یکی از عزیزانمون رو از دست میدیم و تازه میفهمیم شاید دیگه لحظه باهم بودنی نباشه .. شاید دیگه فرصتی برای محبت کردن نباشه ...
اون موقع هست ک قدر بقیه عزیزانمون رو میدونیم و ی دنیا حسرت داریم برای اونی ک دیگه نیست ...
خیلی سخته ... نادیده گرفتن بعضی موارد و همچنان محبت کردن ب عزیزان خیلی سخته .. مخصوصا اگه شبیه شون نباشی و مثل اونا فکر نکنی ... اما ب هر حال ممکنه دیگه نداشته باشیمشون ...