چندروز قبل، ساعت 2 بعد از ظهر، داشتم با ماشین برمیگشتم خونه، سر کوچه یکی از این بنده های خدا، کارگرهای فضای سبز شهرداری رو دیدم، از همین پسرهای 15 و 16 ساله که با لباس سبز و چکمه مسئول آبیاری فضای شهرن و صورتشون از کار کردن زیر آفتاب سوخته... از دکۀ سرکوچه دوتا رانی خریده بود. همینجور که با تعجب نگاهش میکردم، با خودم فکر میکردم من خودم چند وقته سراغِ این چیزای گرون و لاکچری نرفتم و شاید یه دهسالی هست رانی نخریدم :)) یک کارگر چجور دلش میاد حقوقشو بده رانی بخره. که یکهو یکی از قوطیهای خنکِ رانی رو بالا برد و چسبوند به لپّش ^_^

تمام جونم از دیدن اون صحنه خنک شد. حالشو اون لحظه که زیر آفتابِ داغِ ظهرِ تابستون قوطی خنک رو چسبونده بود به لپش خریدار بودم حسابی... چندتا از لذتهای ناب دوران کودکی خودم اومد جلو چشمم. مثل لذت شیرکاکائو کیکهایی که وسط کارگری تابستونا تو کارخونه پلاستیک سازی بابا بزرگ میخوردم تقریبا 7 و 8 ساله بودم... یا لذت اون نوشابه بیسکوئیتهایی که با بابا و بعد چندساعت راهپیمایی تو کوچه ها ظلِّ آفتاب تابستون و تراکت پخش کردن برا آموزشگاه کنکورشون، زیر سایۀ درختِ یه خونۀ پولدار مینشستیم و میخوردیم تا خستگی رو از تنمون بشوره ببره...

 

پینوشت اینکه، ایدۀ این موضوع صد حس خوب، برگرفته از وبلاگ "سوداد" هست. که نویسنده ش یک شخصیت Optimist ساکن امریکاست. منِ ساکن ایران و بشدت Pessimist، خیلی خیلی زور بزنم بتونم 6 ماهی یا 1 سالی یه دونه حس خوبِ جدید براتون اینجا و تو این موضوع بنویسم :D