هشدار: محتوای پست مناسب جوِّ غیر مجردی نمیباشد.
در یک سیکل تکراریِ تقریبا ده ساله، بی حوصلگیهای آخر تابستون باعث میشن همیشه شروع کنم از اول فرندز دیدن. از این نظر زمانش تو یادم مونده که همیشه برجهای دوقلوی نیویورک توی سکانسهای فیلم، من رو یاد 11 سپتامبر میندازن و به طرز عجیبی همیشه یکی دو هفته قبل از سالگرد 11 سپتامبر هستش که شروع میکنم تماشای چندبارۀ این سریال رو....
قصۀ 25 تا 35 سالگی شیش تا جوون نیویورکی، که شاید خیلیهامون با دیدن این سریال، داستان این جوونها رو توی رؤیاهامون زندگی کردیم. و خوب هرچقدر تماشای این سریال از 25 تا 30 سالگی جذابه، وقتی به 35 سالگی و آخر جوونی نزدیکتر میشیم، تماشای این زندگی ایدال و مستقل یکم دردناک میشه... حداقل برای من.
بگذریم... به عنوان یک آدمِ بشدت لجباز که هیچ سریالی ندیده، حتی مثلا گیم آو ترونز رو ندیده، ولی بالای ده بار فرندز رو دیده؛ این بار موقع تماشای این سریال انگار یک سری حرفها با خودم دارم، که باید توی پستهای کوتاه با خودم مرور کنمشون. طبعا به درد مخاطب خارجی نمیخورن، و بالتبع خطر اسپویل هم هست برای کسی که داستان رو نمیدونه؛
- امروز، آخر فصل دو، بحث آیندۀ ریچارد و مونیکا بود و اینکه آیا ریچارد با سن و سال بالاش، حاضره در زندگی با مونیکای جوون به داشتن فرزند فکر کنه یا نه. ریچارد، که نوه هم داره؛ به مونیکا گفت اگر تو میخوای، حاضرم دوباره بچه دار بشم و گریه های ساعت 4 صبح یه بچه رو تحمل کنم و ...
به خودم فکر کردم. به اینکه حتی توی 32 سالگی اصلا انرژی ندارم این پروسه رو برای حتی بار اول طی کنم. دو هفته پیش به این فکر میکردم که اگر کار اقماری برای شرکتهای نفتی جنوب برام جور شد فرض محال، چون چند هفته خونه نیستم، و سختی هم رشته ایهام رو در دور بودن از زن و فرزندهای خونی خودشون دیدم، خیلی جدی به این فکر میکردم که به جای تشکیل زندگی جدید، یک زندگی نیمه ساخته شده رو دست بگیرم با بچه هایی که از خون خودم نیستن و 3 هفته دوریشون برام به سختی تحمل دوریِ بچه های هم خونم نباشه. دقیقا منظورم میشه ازدواج با خانومی که دو تا بچۀ ده پونزده ساله داره مثلا و پدر بچه ها فوت کرده.
با افکاری همین قدر پیر و خسته. افکاری که از اول جوونی اینجور نبوده ها... رویاهای خیلی قشنگی برای بچه های خودم داشتم از بیست سال پیش. ولی کم کم، شکستها دست به دستِ حقایق دادن: حقایقی که میگن توی این برهۀ فعلی به دنیا آوردن بچۀ جدید بزرگترین ظلم به اون کودکه. باعث شدن من مقتاعد بشم که تکمیل کردن زندگیهای نصفه کارۀ موجود توی این باتلاق مملکت، خیلی عاقلانه تره از دعوت چندتا فرشتۀ بی گناه به این لجنزار...
++ حالا که لحن پست انقدر منفی شد اینم آخرش بگم: پرکابردترین شعری که این چندساله زیر لب زمزمه کردم، شعر علیرضا عصار هست.... که میخوند:
کی میگه تو نباشی، ستاره بی فروغه؟ عروسکا بدونین که عاشقی دروغه ...
روزی چندبار این شعر رو میخونم. چرا؟ چون قشنگه و از لیریکش خوشم میاد؟ نه اصلا.... چون تنها شعری هست که با هجای "کی" شروع میشه... و من هر وقت حواسم نیست و غرق افکارم، توی جمع و توی خونه و توی خیابون و ... بلند میخوام بگم "کی... توی این زندگی" وقتی هجای اول رو گفتم و دیگه کار از کار گذشته، سریع ادامه ش رو تغییر میدم به این آهنگ عصار :D
و گاهی خودمو تو مجلس خواستگاری تصور میکنم، هم خواستگاری خودم از دختر مردم، هم خواستگاری یه بدبختی فردا روزی از دختر خودم، با خودم میگم معیار یه زندگی خوب چیه؟ قطعا من باشم صد سال دختر خودم رو به پسری نمیدم که روزی 10 بار میگه "چیزم تو این زندگی"... کسی که بلد نیست زندگی چیزی خودش رو درست کنه، عمرا نمیتونه شریک خوبی برای زندگی یک نفر دیگه باشه.
به نظر داری چیزایی رو میپذیری که آدم همیشه تلاش می کنه از پذیرش اونها شانه خالی کنه و امید به این داشته باشه که خودش مورد خاصی بین باقی جامعه است. نمیدونم حالا این پذیرفتن کمک قراره بکنه به ادامه بهتر مسیر یا اینکه تو رو محدود کنه به چهارچوبی که دیگه پذیرفتی و به خودت جرعت خروج رو نمیدی.