دو شب و یک روز از شب جشن تولدم میگذره. صبح موقع صبحانه میشینم رو به پنجرۀ رو به کوه، نگاه میکنم به بادکنکهای رنگارنگی که زن بابا و بابا با سنجاق وصل کردن به پرده ی سالن. این دو شب خالی و کم باد شدن. با خودم میگم؛ کاش دیروز صبح، همون موقع که هنوز تپل و پر باد بودن، باد کنکها رو برده بودم بیرون و هر بچه ای کنار مادرش میدیدم، یه بادکنک میدادم دستش (با اجازه مادرش البته - هیچ وقت بدون اجازه گرفتن پنهانی از پدر و مادر هدیه و خوراکی به بچه تعارف نکنید - این حق پدر و مادره که بدون خراب شدن در چشم بچه هاشون، از رسیدن کادو و خوراکی از دست غریبه به دست بچشون جلوگیری کنن).
تا قبل از ورود زن بابا به خونمون، اصلا اهل جشن تولد نبودیم. دوساله با پدیده ای به نام بادکنک رنگی مواجه شدم :))
سال بعد، فردای تولدم، بعد از بیدار شدن، اول کاری که میکنم، قطعا اینه 5 یا 6 تا بادکنکی که از ترکیدن در جشن سالم موندن، رو برمیدارم و میزنم تو کوچه و پارک و دست هر بچه یک بادکنک میدم.
این بادکنک، امروز میتونه دل یه بچه رو حتی برای چند ساعت شاد کنه، فردا که بادش خالی بشه، دیگه برای پخش کردن مهربونی دیره :)