تابستون که یک جا آزمایشی کار می کردم، بعد از یک ماه خانمی اهل شهری متعلق به یک نژاد خاص از ایرانمون1 به جمع تیم ما ملحق شد. وقتی توی اتاق R&D این خانم با مدیرمون پچ پچ و ریز تبادل نظر می کردن، من بشدتی که قابل وصف نیست اعصابم به هم میریخت. همیشه هم فکر می کردم به این خانم (که خیلی خوشبرخورد و مثبت بوده) حسودیم میشه که داره با مدیرمون مشارکت می کنه توی پروژه ها. تنفر بی دلیل من از این خانم ادامه داشت تا اینکه یک روز که طبق معمول 4 نفر از بچه های شرکت رو سوار ماشین کرده بودم بریم متروی شادمان، سه تا آقا عقب نشستن و این خانم جلو روی صندلی کنار من. و طبق روحیه مثبت و اجتماعی خودش سر صحبت رو با من باز کرد و شروع کرد به حرف زدن و سوال پرسیدن. و من هر چی بیشتر صدای این خانم رو می شنیدم، بیشتر و بیشتر اعصابم به هم میریخت، یک حسی تو ضمیر ناخوداگاهم عجیب من رو عذاب میداد که اصلا نمی فهمیدم دلیلش چیه و چرا من انقدر از شنیدن صحبتهای دوستانۀ این خانم همکار عصبی میشم.

تا اینکه بیست ثانیه ای فکر کردم و به اون صدا گوش دادم، یک جرقه ای توی ذهنم رو روشن کرد؛ همه چیز که برام مبهم بود یکباره حل شد؛ اون خانم هم نژاد تو بود، با لحن و گویش خاص شبیه به تو، و به طرزی که خیلی هم عجیب نیست تون صداش هم بشدت شبیه تو بود. و من یکباره متوجه شدم این همه مدت چرا انقدر از صدای این بنده خدا بیزار بودم.

این صدایی بود که حدود 5 سال قبل؛ نزدیک به یک سال از زندگیم رو شبها با شنیدنش از پشت گوشی به خواب رفته بودم. صدایی که لبریز از عشق، یک سال تمام، آرامشبخش استرسها و اضطرابهای اون روزهای من بود... و حالا... بعد از بیشتر از 5 سال، داشتم اون صدا رو میشنیدم، و شنیدن این صدا، دوباره بعد از 4 سال، اصلا تجویز خوبی نبود برای روحی که 4 سال یاد گرفته بود آرامبخش خودش باشه.

و من این روزها کامل شیرفهم شدم که صدای تو زیبا بود، چون تو زیبا بودی، چون منشأ اون صدا بود که مثل آبی زلال و گوارا از یک چشمۀ دلچسب الهام بخش این آرامش بود... وگرنه خود اون صدا، از هنجرۀ دیگه، آب زلال که نه، از زهر مار هم تلختره....