این انصاف نیست.
دیروز شیراز بودم. کلۀ صبح با پری رفتیم باغ عفیف آباد. شیرکاکائو دااااغ آورده بود ^_^ چون یه بار بهش گفته بودم من عاشق شیرکاکائو هستم. نشستیم رو صندلیهای جلوی باغ و شیرکاکائو رو با بیسکوئیتهایی که من از هواپیما آورده بودم خوردیم تا 8 و نیم باغ باز بشه و بلیط بخریم بریم داخل. باغ عفیف آباد در اختیار ارتشه. یه موزه هم داخلش هست مربوط به ارتش. از بلیط فروش سراغ سرویس بهداشتی که گرفتم، گفت از دژبان بپرس. دژبان یک سرباز فوق العاده خوش برخورد بود. انقدر مهربون که وقتی سر ظهر با اسنپ فود برگر سفارش دادیم بیارن جلو در باغ، وقتی اون یکی سرباز که تازه اومده بود داد میزد غذا مجازه ببرن؟ دژبان می گفت ول کن بابا یه برگره میخوان با هم بخورن :دی
خلاصه وقتی بلیط فروش گفت از دژبان آدرس سرویس رو بپرس، شستم خبردار شد که بعله، مثل همۀ محیطهای نظامی این مملکت خراب شده، اینجا هم شستشوی سرویسش به جای نیروی خدمات، با سربازهای ننه مردست. وقتی هم رفتم سرویس در و دیوار و کاشیهاش برق میزد. بیرون اومدنه تمام کاشیهای توالت رو که جای گل کفشم کفش مونده بود با شلنگ آب کشیدم، چون خوب می دونستم در ازای کثیف بودن کف سرویس، چقدر تنبیهی و توپ و تشر در انتظار اون سرباز بیچارست.
پری برام یه خوشبو کنندۀ ماشین گرفته بود، که در یک اقدام عجیب که اصلا نمی فهمم چرا، اونو گذاشته بود داخل یه پاکت نخودی A5 (پاکتهای مخصوص نامه نگاری اداری). پاکت نخودی آ پنجی که روزی اقلا نیم ساعت من توی پادگان صرف این میشد که در بدر توی اتاقا دنبالش بگردم و بعدش دنبال مهرهای خیلی محرمانه و اقدام سریع و ... بگردم که بزنم روی پاکت و پست کنیم برای امیر پادگان.
تمام این اتفاقا، روی هم جمع شد تا اینکه دیشب که برگشتم تهران، خسته و کوفته رفتم توی تخت و کز کردم و خوابیدم. و تا ظهر امروز داشتم توی خواب با فرچه یه دسشویی خراب شده ای رو می سابیدم. آخرای ظهر هم دیگه سرگردمون توی خواب بهم غر میزد که چرا ارتقاء مدرک ارشدش توی دستور ننشسته که دیگه همین موقعها از خواب پریدم.
آقا خدایی انصاف نیست. من دو ساله خدمتم تموم شده، یه روز که می رم عشقمو ببینم، به خدا انصاف نیست که شبش جای اینکه خواب دیدارمون رو ببینم، خواب پادگان و با فرچه توالت سابیدن و سرگردمون رو ببینم. به خدا این انصاف نیست که بعد دو سال هنوز ترس من از این محیط نظامی نریخته و سرهنگ و سرتیپ می بینم کل چهارستون بدنم به لرزه می فته.
بی مزد بود و منت، هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را، مخدوم بی عنایت (حافظ)