پدرها معمولا تو خونه جای ثابتی دارن، یه پشتی، یه گوشه ی مبل، یه صندلی، خلاصه یه جایی که همیشه اونجا میشینن و چایی می خورن و جدول حل می کنن و کانالای تلویزیون رو عوض می کنن. پدر منم همینطور، دو تا تشکچه و پشتی بود که جای بابا بود همیشه (الآن البته به مبل تبدیل شده 8 ساله :D). و یادمه کوچیک که بودم، بابا سر جاش برام با مقواهای باطله کاردستیهای فوق العاده قشنگی درست می کرد. از ماکت فانتوم گرفته تا لودر و اسکانیا و تانک و هلیکوپتر... یه تانکشو هنوز دارم!
حدودا پنج شش سالم که بود، یه روز صبح چندتا کاغذ آچهار و چسب و قیچی برداشتم رفتم جای بابا رو تشکهاش نشستم شروع کردم بریدن کاغذها.... نهایت ذوق بچگونۀ خودمو پای اون کاغذهای سفید گذاشتم یک روز کامل... درسته ماحصلش یه سری کاغذ پارۀ سفید بود که هیچ چیزی هم نمی شد ازشون سر درآورد :D ولی خوب من جای قهرمان خودم بابا نشسته بودم و اون کاغذها رو قیچی زده بودم و برام خیلی خیلی ارزشمند بودن... عصر که بابا اومد من بالاسر کاغذها نبودم یه نگاه به جاش کرد گفت این آت آشغالا رو کی اینجا ریخته با پاش یه خورده اینور اونورشون زد تا جاش خلوت شه و بشینه... و من هنوز به وضوح یادمه با چه بغضی بدون کوچیکترین کلمه ای کاردستیهای آت و آشغالم رو مچاله کردم و ریختم سطل آشغال...
اون بغض شروع یه سبک زندگی بود. بارها و بارها اون بغض برای من تکرار شد و اگه تو کارهایی که موفق نبودم و نتیجه ی تلاشم مثل نتیجه ی کار بقیه نمیشد، کسی بدون آگاهی از زحمت من لگد می زد به کاردستیهام، من با همون بغض کهنه و آشنا همه شو می ریختم دور. بدون کلمه ای حرف..
کسی هم مقصر نیست واقعا، تنها تقصیر از نابلدی من تو ساختنه. آدمهای دیگه نه اون محصول به دردشون می خوره و نه از زحمت من اطلاعی دارن که بخوان قدر شناس این زحمات بی نتیجه باشن... واقعا هم دور انداختنیه اون کاردستی... مثل عشقی که مقدسترین اتفاق زندگی من بود ولی انقدر بچگونه بهش قیچی زده بودم که فقط دور و برت رو شلوغ کرده بودم و وقتی خسته و کوفته می خواستی سر جای آرامشت استراحت کنی با کاغذ خورده های عشق من روبرو می شدی :D
کسی مقصر نیست. من بلد نبودم خوب قیچی بزنم و تو هم اصلا خبر نداشتی عشقی بوده و اون کاغذپاره های اعصاب خورد کن تمام عشق و ذوق من بوده! کسی مقصر نیست، و من با بغض، و بدون حرف، اون کاغذها رو مچاله میکنم و دور می ریزم و انگار نه انگار... حال خوب آدمها می مونه... و عشقی که نبوده و بغضی که تو گلوی من می مونه و نمی ذاره من حتی یک بار دیگه قیچی و کاغذ دست بگیرم... سنگِ بغض و کاغذ و قیچی...
+ببخشید و ممنون. نظرات این پست پاسخ داده نخواهند شد.
حدودا پنج شش سالم که بود، یه روز صبح چندتا کاغذ آچهار و چسب و قیچی برداشتم رفتم جای بابا رو تشکهاش نشستم شروع کردم بریدن کاغذها.... نهایت ذوق بچگونۀ خودمو پای اون کاغذهای سفید گذاشتم یک روز کامل... درسته ماحصلش یه سری کاغذ پارۀ سفید بود که هیچ چیزی هم نمی شد ازشون سر درآورد :D ولی خوب من جای قهرمان خودم بابا نشسته بودم و اون کاغذها رو قیچی زده بودم و برام خیلی خیلی ارزشمند بودن... عصر که بابا اومد من بالاسر کاغذها نبودم یه نگاه به جاش کرد گفت این آت آشغالا رو کی اینجا ریخته با پاش یه خورده اینور اونورشون زد تا جاش خلوت شه و بشینه... و من هنوز به وضوح یادمه با چه بغضی بدون کوچیکترین کلمه ای کاردستیهای آت و آشغالم رو مچاله کردم و ریختم سطل آشغال...
اون بغض شروع یه سبک زندگی بود. بارها و بارها اون بغض برای من تکرار شد و اگه تو کارهایی که موفق نبودم و نتیجه ی تلاشم مثل نتیجه ی کار بقیه نمیشد، کسی بدون آگاهی از زحمت من لگد می زد به کاردستیهام، من با همون بغض کهنه و آشنا همه شو می ریختم دور. بدون کلمه ای حرف..
کسی هم مقصر نیست واقعا، تنها تقصیر از نابلدی من تو ساختنه. آدمهای دیگه نه اون محصول به دردشون می خوره و نه از زحمت من اطلاعی دارن که بخوان قدر شناس این زحمات بی نتیجه باشن... واقعا هم دور انداختنیه اون کاردستی... مثل عشقی که مقدسترین اتفاق زندگی من بود ولی انقدر بچگونه بهش قیچی زده بودم که فقط دور و برت رو شلوغ کرده بودم و وقتی خسته و کوفته می خواستی سر جای آرامشت استراحت کنی با کاغذ خورده های عشق من روبرو می شدی :D
کسی مقصر نیست. من بلد نبودم خوب قیچی بزنم و تو هم اصلا خبر نداشتی عشقی بوده و اون کاغذپاره های اعصاب خورد کن تمام عشق و ذوق من بوده! کسی مقصر نیست، و من با بغض، و بدون حرف، اون کاغذها رو مچاله میکنم و دور می ریزم و انگار نه انگار... حال خوب آدمها می مونه... و عشقی که نبوده و بغضی که تو گلوی من می مونه و نمی ذاره من حتی یک بار دیگه قیچی و کاغذ دست بگیرم... سنگِ بغض و کاغذ و قیچی...
+ببخشید و ممنون. نظرات این پست پاسخ داده نخواهند شد.