اینجا در این پست (کلیک) به خودم قول دادم چندتا غزل حفظ کنم. حفظ کردن شعر همیشه بهم حس خوب داده و میخوام از این به بعد بیشتر به خودم حال بدم. خوب این پست رو در همین راستا شروع میکنم. و سعی می کنم برای غزلهای بعدی پست جدید نذارم و هرسری همین پست رو آپدیت کنم.
غزل اول (حافظ) - دیشب قبل اینکه راه بیفتم سمت خونه ی بابا برا مجلس شهرزاد، یه تفأل زدم به حافظ. این غزلِ دلنشین اومد. که تا حالا نخونده بودمش و عجیب ارزش حفظ کردن داره. پس از همین غزل شروع می کنم حفظ شعر رو:
(لینک دکلمۀ غزل با صدای احمد شاملو - کلیک)
(لینک تصنیف غزل با صدای محمدرضا شجریان - کلیک)
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد ---- شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن ---- گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
قد خمیده ما سهلت نماید اما ---- بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی ---- جام می مغانه هم با مغان توان زد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان ---- ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند ----- عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن ------ سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است ------ چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست ------ گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی ------ باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
نسخه ای که شاملو دکلمه کرده یکم فرق داره (هم ابیات پس و پیش شده هم 3 بیت اضافه داره :/) که بازگو کردنش خالی از لطف نیست:
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد ---- شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه ی مراد است ------ ساقی بیا که جامی در این زمان توان زد
از شرم در حجابم، ساقی تلطُّفی کن ------ باشد که بوسه ای چند بر آن دهان توان زد
بر عزمِ کامرانی، فالی بزن، چه دانی ------ شاید که گوی عیشی با این و آن توان زد
بر جویبارِ چشمم گر سایه افکند دوست ------ بر خاکِ رهگذارش آبِ روان توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن ---- گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
اهل نظر دو عالم در یک ؟ ببازند ----- عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست ------ گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشادن ------ سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان ---- ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
قد خمیده ما سهلت نماید اما ---- بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشق و مستی ---- جام می مغانه هم با مغان توان زد
حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی ------ باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد