همونجور که رو نیمکت پارک سر کوچه نشسته بودیم و سیب زمینی و مرغ تنوریمونو می خوردیم، هر ماشینِ *** که سر چراغ قرمز توقف میکرد، با دلهره بهم میگفت "یه وقت بابات نباشه" :))، میخندیدم.

نمیدونم چرا همونقدر که اون تمام این سالها ترس داشت خانواده خودش یا خانواده من ببیننم و ببیننش، من از فکر اینکه مثلا به خانوادم معرفیش کنم قند توی دلم آب میشد.

همونجور که سیب زمینی رو داخل سس میزدم، بهش گفتم میدونی الی، توی هر داستان عاطفی، عشق و عاشقی از نظر من چهارتا شرط داره:

1- اول اینکه تو بدونی هیچ کس رو قدر اون دوست نداری

2- دوم اینکه اونم بدونه هیچکس قدر تو دوسش نداره.

دوتا شرط دوم هم برا طرف مقابله. یعنی:

3- اونم هیچ کس رو قدر تو دوست نداشته باشه

4- و تو هم بدونی هیچ کس قدر اون دوستت نداره.

 

تصور چنین رابطه ای فکرشم ارضا کنندس. بهش گفتم می دونی که من هیچ کسو قدر تو دوست ندارم. گفت آره میدونم اینو بارها بهم ثابت کردی. گفت حتی اینو هم بارها بهت گفتم که تو زندگیم هیچ کس اونقدری که تو مراقبم بودی و به فکرم بودی هیچ کس انقدر دوستم نداشته و کمکم نکرده.

بهش گفتم می مونه دو شرط دوم که همیشه بهش شک داشتم. سکوت کرد. همون سکوت تلخ و گزنده که توی روابطم کامل بهش عادت کردم دیگه. بعد خداحافظی سوار ماشینش شد بره و از اینکه قبل تبریز برنامش شلوغ بود و نمیشد دیگه ببینمش پکر بودم. ماشینو که روشن کرد و رفت یادم اومد قاب و عینک آفتابیم رو (آره بالاخره خریدم!) تو ماشینش جا گذاشتم. بهش پیام دادم و گفتم فردا یا پس فردا به این بهونه ببینمت. گفت الان دور میزنم بهت میدمش. چهارراه بعد رو دور زد و برگشت. جلو پام پارک کرد و شیشه رو داد پایین. بهش گفتم امروز، خیلی جلوی خودم رو گرفتم بغلت نکردم. شیشه رو تا نصفه برگردوند بالا، از لای همون شیشه قاب عینکمو داد و سبز  شدنِ چراغ قرمزِ 30 ثانیه ای چهارراهمون رو بهونه کرد و با خداحافظی پاشو گذاشت روی پدال گاز و رفت.

 

+ دارم فکر میکنم تمام روابطم همینجور بوده. دوست داشتنهایی که برای طرف مقابلم، حتی اندازه ی مکث پشت یک چراغ 30 ثانیه ای هم ارزش نداشتم. خسته شدم از این دوست داشتنهای یک طرفه. نه الی، نه خانوم اولی، و نه تمام آدمهای کم اهمیت دیگه، هیچ کدوم هیچ وقت من رو دوست نداشتن. (برای خانوم اولی، قبلا نوشتم که وقتی آموزش و پرورش قبول شدم، پیشنهادم برای ازدواج رو رد کرد و گفت ترجیح میده توی خونه ای به عنوان عروس بره که رفاهش از خونه پدری کمتر نباشه حداقل. و خوب تازه بعد کار پتروشیمی یکم ادعای دوست داشتن میکنه که فکر میکنم همه موافق باشیم همین روند کافیه اثبات کنه یک نفر خودتو دوست نداشته هیچ وقت. وگرنه با شهاب معلم هم میشد زندگی کرد و عاشق بود).

 

+ فقط 3 ماه توی زندگی "دوست داشته شدن" رو جلوی یک دختر تجربه کردم. از آبان تا بهمن 98، با پرستو. و من اشتباه کردم. اگر عقل حالا رو داشتم، همون موقع که میدیدم شرط 3 و 4 دوست داشتن رو در پرستو میبینم و میبینم یک آدم انقدر من رو دوست داره و انقدر ساعتای روزشو با من پر میکنه، صبح بخیرش تا شب بخیرش بامنه، باید سریع شرط یک رو برقرار میکردم. نباید توی وب از دوست داشتنِ آتنا و الهه مینوشتم. آدمی که دوستت نداره، ارزش دوست داشته شدن نداره. چون با این کار فقط کسایی که دوستت دارن رو از دست میدی.

 

نصیحت من به شما هم همینه. وقتی میبینین یکی میاد تو زندگیتون که بیشتر از هر کسی تو زندگیتون دوستتون داره، و بیشتر از هر کسی تو زندگیش دوستتون داره، شما هم اگر دوست داشتنتون SO SO و پنجاه پنجاه هست، اصلا این فرصت رو از دست ندین، دو دستی بچسبین به این عشق و عاشقی. به هیچ کس قدر این آدم عشق نورزین و بیشتر از همه آدمای زندگیش بهش عشق بورزین. بعد یه مدت میبینید که از ته دل،خوشحال ترین آدمِ روی زمینید.

 

++ و خوب شاید حسن ختامِ این مطلب، همین شعرِ احتمالا از سید تقی سیدی (کلیک) باشه و قصۀ تلخِ عشق یه طرفه که به هر کامی بنشینه، دیگه اون کام با هیچ حلوا و عسلی شیرین نمیشه:

این قلب ترک خورده ی من بند به مو بود

من عاشقِ او بودم و او، عاشقِ "او" بود....