هشدار: محتوای پست مناسب جوِّ غیر مجردی نمیباشد.

داستان این پست 90 درصد شخصیه.

 

حرف اول پست - احتمالا زیاد شنیدید، که میگن فلان دوتا آشنا دعواشون سر پوله. یا اون خواهرا، اون برادرا، سر ارث دارن میزنن تو سر و کول همدیگه. ولی بذارین یکم روشنتر کنم موضوع رو: وقتی دوتا دختر کوچولو سر عروسک دعوا میکنن و اونی که صاحب عروسکه عروسکشو بر میداره میره خونشون، وقتی یک پسری که قهر کرده توپشو از توی کوچه برمیداره و با دهن کجی به پسرهای دیگه میره خونشون، گول نخورید. دعوا سر اسباب بازی نیست. دعوای بچه ها هیچ وقت سر دوتا عروسک و سر یه دونه توپ نیست.

بچه ها بهتر از هرکسی میفهمن که خاله بازی دو نفری و گل کوچیک شیش هفت نفری خیلی خیلی بیشتر از تنهایی بازی کردن لذت داره. دلخوریها از جای دیگه س، لجبازیها از جای دیگه س وقتی میبینیم فرزندمون، با اون اخم پنهون نشدنیِ بچگونه ش، پشتشو میکنه و شروع میکنه تنهایی با ماشین و عروسک اسباب بازیش بازی میکنه.

توی دعواهای بزرگسالی هم همینیم. گاهی توی قواعد بازی زورمون نمیرسه، میبازیم، نمیدونیم چه عکس العملی نشون بدیم، فقط از بچگی یه راه حل مبهمی تو هالۀ ذهنمون مونده: که حالا وقتشه با خواهر/برادرت قهر کنی؛ توپتو، عروسکتو برداری و بیای یه گوشه خودت تنهایی بازی کنی.

بین خواهر و برادرهای فامیل، هیچ کس مثل من و شهرزاد پشتیبان همدیگه نبوده. ولی این روزا لج و لجبازی و دعوا سر چیزای دیگه، کاسه کوزه ش سر ارث و میراث مامان شکسته. پولی که هیچ وقت نه برای من مهم بوده نه برای شهرزاد، این روزا که دنبال بهونه ایم سر هم داد و فریاد کنیم، فقط بهونه های مالی دم دستمونه.

این روزها کامل یادمون رفته لذت دو نفری بازی کردن رو. و هر کدوم با قهر و اخم دنبال اینیم عروسک و توپمون رو برداریم و بریم... مهم نیست کجا.... مهم نیست بازی تکی چقدر تلخه... فقط میخوایم قهر باشیم همین.

تا حالا شده به تغییر تعداد خواهر و برادرهاتون فکر کنید؟ یادمه مادرم به خاله که فقط یک پسر داشت میگفت فردا پسرت بهت غر میزنه که چرا براش همبازی نیاوردی. ولی الان خودم و شهرزاد رو میبینم. و با خودم میگم چقدر خوب میشد اگر یکی از ما دو نفر نبود؛ کاش شهرزاد نبود و بابا رو انقدر سر ارث مامان حرص نمیداد. یا کاش من نبودم و به جای صد شهر خراب، شهرزاد ده خودش رو با این ارث آباد میکرد.

این روزا دارم فکر میکنم کاش وقتی بچه ی اول به دنیا اومد، میشد در زمان سفر کرد و اومد به سی سالگیش، و ازش پرسید که؛ دوست داری برادرت داشته باشی یا برادرت نباشه؟ و بعد برگردیم به 25 سال پیش و با توجه به انتخاب سی سالگیِش برای بچه های دوم و بعدی اقدام کنیم.

البته که خاصیت ایران امروزه، که راهی برای بقا و زندگیِ مشروع جز ارث نیست: و این تنها راهِ بقا، بین خیلی از خواهر و برادرها باعث شده حداقل یک بار پیش خودشون فکر میکردن که کاش پدر و مادرشون به تعداد بچه های کمتری رضایت میدادن!

بگذریم...

 

از ساعت 9 شب توی شوکم. یکی از عجیب ترین خبرهای 5 سال اخیر رو شنیدم.

اول بهترین خبر رو شنیدم؛ بابا گفت شهرزاد رو راضی کرده دوباره برگرده پیش من زندگی کنه. و بشدت خوشحالم که بعد از دو سال زندگی تکی، دوباره یکی از عزیزترینهام برمیگرده و با هم زندگی میکنیم.

اما خبر عجیب - تموم شدنِ داستانِ الهه در زندگی من: الهه بعد از فوتِ پدرش یکم آسیب پذیر شده بود. همین تزلزل روحیش باعث شد که تلاش کنم و متقاعدش کردم با مشاور صحبت کنه. قرار بر این شد که 10 جلسه با هزینۀ من با مشاور صحبت کنه. البته 4 جلسشو انجام داد و به بهونۀ حرفه ای نبودنِ مشاور، از شرکت در باقی جلسات امتناع کرد. قصه رو کوتاه کنم: من و شهرزاد و بابا یک خونۀ کوچیک که ارث مامان هست  رو فروختیم این هفته و یک مبلغی نزدیک 300 میلیون به من رسیده. و این هفتۀ اخیر صحبتهای قدیمی الهه دوباره از سر گرفته شده:که  اگر آیفون داشتم فلان میشد و اگر دوربین داشتم الان کلی شغل با درآمد بالا برام مهیا بود (به ترتیب 30 و 50 میلیون تومن). خوب منم واقعا الهه رو دوست دارم. بارها گفتم جونم میره برای این سه نفر: الهه، پرستو و آتنا... دیوانه وار عاشق این سه تا شهریوری بودم و هستم. رو حساب همین عشقِ کور کننده، باز شروع کردم خالی بستن، یکمم روی سود این پول حساب کردم، کنار حقوقم در این یک سال پیش رو، کلی وعده ی عاشقانه به الهه دادم که آره همۀ اینایی که لازم داری میخریم کنار هم. مدتهاس برای کارهای ادیت عکس یک مانیتور نیاز داشت که وصل کنه به کیسش. پریشب، لینک دوتا مانیتور دو میلیونی برای من فرستاد و خیلی رک و شفاف گفت شهاب کمک میکنی بخرم اینو؟

دیدم دوباره جنونِ پول گرفته. یک مرضی دارن بعضی زنها، تا میفهمن یه پولی توی یک حسابی هست، تا قرونِ آخرشو خرج نکنن روحشون آروم نمیشه. به الهه هم گفتم، گفتم دوباره اون روحِ الی مالخر و شرخرِ درونت زده بالاها. که جنس گرون برات بخرم ببری ارزون آب کنی :/

تصمیم داشتم پس فردا که تولدشه، مانیتور رو بهش بدم و ازش خداحافظی کنم.

+ الهه: شهاب امروز برام یکم میزنی مشاوره بردارم یا شلوغی

- شهاب: در این باره باید باهات صحبت کنم

+ باسع

- ببین ۵ جلسه پول مشاوره  مونده بود میشد ۸۰۰ هزار
در واقع کل ده جلسه میشد ۱ و ۶۰۰
من تا هفته پیش برنامم این بود اون ۸۰۰ رو به عنوان کادو تولد بهت بدم و ازت خداحافظی کنم

+ حالا هرچی دقیق نمیخاد همون جلساتو بدی

اگه نمیشم فداسرت

-ولی خب بحث مانیتور شد
تصمیم گرفتم به جاش مانیتور رو کادو تولدت بدم و بعد خداحافظی کنیم

+طلبکار نیستم ک ازت

😑🤦🏻‍♀️

- ❤️😘

+ خدافظی؟ 😐

- مانیتور رو به محض اینکه پول خونه بیاد تو کارتم برات میزنم بری بخری

+ شهاب

- جانم

+ الان صدوپنجاه مشاورو داری یانه
بخدا خودمم نمیدونم چندچندم باخودم
بعد تو میگی خدافظی

الان وقت خدافظیه؟

میگم دوس دارم بمیرم میگی میخام خدافظی کنم

ازتو بعیده والا

- اینم برات میزنم
ولی واقعا نمیتونم بشینم
چون میدونم تو روحیه ت جوریه که تا کل این ۳۰۰ میلیونی که میاد تو کارت من رو نکشی خرج نکنی روحت آروم نمیشه

+ روحیه من

😐

باشه بلاک کن راحت شی

کجانمیتونی بشینی

😐

 

و الهه این روزا به طرز عجیبی گیر داده که مشاورمون چیزی از من به تو گفته یا نه. و گفتم نه والا چی مثلا.

حالا طی یک اتفاق عجیب دیگه، مشاورمون فردا سرش شلوغ بود و وقت مشاورۀ فردا رو انداخت امروز ساعت 19 تا 21

با هم صحبت کردیم و ماجرا رو برا مشاور گفتم. مشاور گفت که ببین شهاب، من خیر و صلاح تو رو میخوام. و اصلا درست نیست راز یک مراجع رو به مراجع دیگه بگم. ولی الهه دوست پسر داره. دوست پسر فاب هم داره برای رابطۀ جنسی کامل با دخول کامل. پول خودت رو حتی هزار تومنم دور نریز. نمیتونم اجازه بدم بیشتر از این بازیت بده.

سکوت کردم و پشت ویدئو کال، سرمو انداختم پایین و همینجور به حرفهای مشاور گوش میدادم، شروع کردم هاشور زدنِ عصبیِ کادری که توی دفتر کشیده بودم. به این فکر میکردم که 4 سال، از 19 خرداد 95، من چقدر وقت و هزینه و انرژی و عاطفه رو صادقانه برای این دختر صرف کردم. و چقدر ازش درخواست رابطه کردم و در جواب به من گفت: "خجالت بکش دوست داری کسی با خواهرت هم اینطور حرف بزنه؟" با هر منطقی حساب میکنم، حتی اگه سمندون هم بودم نباید انقدر نخواستنی میبودم برای رابطه.

یه قصۀ ترسناک: دو سه سال پیش که رفته بودم تپسی، یک شب جمعه، دوتا پسر رو از شرق تهران قرار بود ببرم یک باغی تو کرج. از صحبتهاشون متوجه شدم دارن میرن پارتی سایکو. توی راه از کثافتکاریهاشون زیاد تعریف کردن. یکیشون تعریف میکرد که یک دوست دختر داشتم اهل رابطه نبود. رفیقم رضا بهم گفت رضا این که به تو بده نیست. یه بار خفتش کن با هم بزنیمش زمین. منم بردمش طرفای بهشت زهرا با رضا خفت کردیم دختره رو از خجالتش در اومدیم.

اون موقع ترس عجیبی به دلم افتاد. حالم از اون پسر و رفیقش رضا به هم خورد. اونقدر اون مسیر طولانی با اون حیوون تا کرج برام انرژیگیر بود که یادمه تا دو یا سه ماه دیگه اصلا تپسی نرفتم بابت حس بدی که گرفته بودم از اون سفر آخر.

اما حالا. هر چند الهه حق داره تیپ ساده و معمولی من رو برای رابطه نپسنده و منم توی این مورد سو استفاده قرار گرفتن مقصرم. ولی چقدر دلم میخواست یه رفیق مثل رضا داشتم و یه درس حسابی به الهه میدادم.

و باز هم همون توصیه و پند آخرِ همیشگی: چه در قالبِ ازدواج، چه هر قالب دیگه ای که اعتقاد دارید، بدون رابطه جنسی وارد رابطه ی طولانی نشید. چون بالای 90 درصد پسر آخر این رابطه حس میکنه سرش کلاه رفته و شما رو بلانسبت شایستۀ فجیعترین انتقامها میدونه. همیشه گفتم. رابطه بدون بخش جنسی مفت نمیرزه، و کاملترین نوع رابطۀ جنسی هم در قالب ازدواجه. حالا دیگه صلاح مملکت خویش خسروان دانند....

 

در مورد الهه - دیگه این بار شوکه هستم. عصبانی نیستم به خانوما فحش بدم! فقط شوکه م همین. فقط میدونم این دختر داستانش برای من تموم شد. حتی تولدش رو هم تبریک نمیگم.

 

یک داستان اضافی - این پست (کلیک) رو در مورد نگار نوشته بودم مهر پارسال. که محرم بود. همون موقع، رفتم یک سکۀ نمیدونم چی بود (این پست) فروختم و یک تومنی فرستادم برا نگار بتونه گوشی بخره. گوشی قدیمی خودم رو هم (یک نوکیا اکسپرس موزیک ساده) دادم بهش که تا گوشی جدیدش میرسه دستش کارش لنگ نمونه. گوشیش رسید بهش و منم گوشیم رو ازش پس گرفتم و باقی داستانا که در پست دیتای احساسات همش هست چی شد ریز به ریز. خوب من چندتا نوحۀ محرم دارم توی اون گوشی قدیمی که خیلی خیلی خیلی خیلی دوستشون دارم. در واقع مامان دوستشون داشت و هر سال محرم گوش میکرد. و سال 94 هم در حالی که سکته کرده بود، اول محرم براش این نوحه ها رو گذاشتم و گوش کرد و صبحِ سوم محرم برای همیشه چشماشو بست. هر سال دهۀ اول محرم این نوحه ها رو به یاد مامان گوش میدم توی خونه. امسال هم طبق روال هر ساله گوشی قدیمیمو بعد از یک سال روشن کردم و گذاشتم نوحه ها پلی بشه... محض خاطره بازی یکم توی پیامکهای گوشی چرخیدم و یک پیامک در بخش "sent" توجهمو جلب کرد: "شماره کارتتو بفرست"

به شماره ای که نمیشناختمش. برای پارسال همین موقعها. شماره رو سیو کردم و از تلگرام دیدم یک پسر ژیگول خوشتیپه. یادم اومد پارسال این موقع گوشیم دست نگار بوده. با عصبانیت عکس و شماره پسررو براش فرستادم و گفتم این کیه. که پارسال از من یک میلیون گرفتی گوشی بخری ولی از این شماره کارت خواستی. گفت همکلاسیمه و سیصد بهم قرض داده بود و اگر پسش نمیدادم فکر میکرد خرابم و این حرفا...

گفتم شما همینجوریشم خرابی که به بهونۀ نداشتن از من پول میگرفتی و میدادی به خوشگلهای کلاستون. منم البته زبونم تنده بیفتم رو دور حرف زدن تا دو سه تا سطل تاپاله خالی نکنم رو سر طرف مقابل ول نمیکنم :/

خالی کردن دو سه تا سطل که تموم شد نگار برای همیشه از لیست من خارج شد.

امشبم الهه.

نگار و الهه ای که خوب نسبتا کنار گذاشتنشون برای من سخت بوده همیشه. ولی گاهی لازمه چیزهایی رو از آدما بفهمی، که بتونی راحت از زندگیت بندازیشون بیرون. مثل یک تیله که سوتش میکنی و میره گم میشه و دیگه پیداشم نمیکنی و دو سال بعد یادتم نمیاد.

احتمالا درست مثل همون چیزی که پرستو از من فهمید و تونست راحت من رو کنار بذاره.