بعد 10 ماه رفتیم شمال... دفعه قبلی با تو و این بار بدون تو... فکر می کردم تا ابد از شمال متنفر باشم... ولی...

یه چیزی رو فهمیدم، اینکه وقتی کسی رو که عاشقشی از دست میدی زمان و مکان و خاطرات به دو بخش تقسیم می شن. دسته اول میشه زمان و مکانی که عاشق شدی و پابند شدی به اضافه ی زمان و مکانی که عشقت رو از دست میدی. دستۀ دوم هم تمام زمانها و خاطرات غیر این دو لحظۀ دیدار و جدایی....

وقتی کسی رو از دست میدی، هرچقدر دستۀ دوم خاطرات عذاب آور میشن، دستۀ اول برعکس... با امید خاصی به جایی برمیگردی که عشقتو از دست دادی... یه امید غیریزی و پنهون برای پیدا کردن چیزی که خودت هم نمی دونی چیه... یه نشونی، یه بوی آشنا... یه امید سراب گونه برای پیدا کردن دوبارۀ عشقت جایی که گمش کردی... یه عاشق شاید از جایی که با عشقش خاطره داره متنفر باشه... ولی دائم در حال سر زدنه به جایی که عاشق شده و جایی که اون عشق رو گم کرده...

شمال ایندفعه و آهنگ "شمال معین" برای من همین امید سراب گونۀ دوست داشتنی بود...
چشمام که از پیدا کردنت نا امید میشد، می بستمشون و توی هوا دنبال عطرت میگشتم... از دست بی سخاوت باد هم که ناامید می شدم، نفسم رو حبس می کردم... اینجاست که صدات توی راهروهای پیچ در پیچ رؤیا و خیال میپیچه و حظ  کردن یعنی همین... یادگاری که در این گنبد دوار بماند...
دلم برات تنگ شده... خیلی زیاد...